صحنه جالب!

هیچ وقت نمی تونید صحنه ای به این جالبی رو تصور کنین که توی کتابخونه نشسته باشین و کتابخونه هم پر از آدم باشه! (این رو که نمیگم. صبر کن یه کم)

توی کتابخونه روی میز آخر 3 تا ...خل(خودم، مسعود و علی) نشسته باشن و مثلا دارن درس می خونن(این هم نظورم نیست)

علی و احسان همین الان از سلف اومدن و شکم ها پر از غذای چرب و چیلی و البته کافور دار دانشگاهه (کباب غاز + گوجه تپل + سبزی + نمک)

علت اینکه نمک رو هم نوشتم اینه که معمولا نمک گیرت نمیاد توی سلف و باید خیلی خوش شانس باشی که گیرت بیاد!

خوب می گفتم...

علی و احسان با شکم های پر، در حالی که مشغول نفس کشیدن عمیق بعد از غذا برای هضم زودتر اون هستند وارد کتابخونه میشن و میبینن مسعود خر خون نشسته توی کتابخونه

 

سلام ...خل

سلام ...خل

خرخونی بدبخت؟
آره هم خرخونم هم درس خون

ساعت 1.5 میشه

ناهار خوردی مسعود؟

نه. شما خوردین؟
آره ما کباب خوردیم.

(مسعود توی طرح رژیم به سر می بره و مدتیه که ناهار نمی خوره)!

پاشو بریم بوفه یه چیزی بخوریم مسعود

هی از من اصرار از مسعود انکار. هی می گفتم بیا بریم مهمون من ولی نمیومد.

تو همین حین 2 تا از بچه ها در حالی که یه ناهار اضافه توی ظرف یک بار مصرف دستشون بود وارد شدن و اومدن و ناهار رو گذاشتن روی میز ما و نشستن

ساعت 2:

مسعود گرسنه است.

خیلی زیاد...

دیگر تاب و توان مقابله با گرسنگی را ندارد.

هیچ وقت تا به حال این اندازه گرسنه نبوده!

این را خود آن مرحوم می گفت!

دلش غذای گرم می خواست.

از شنیدن اسم کیک و ساندیس حالش بد می شد.

دوست داشت که ای کاش الان یه نیمروی داغ می خورد.

چه میشد اگر بابا با من تماس می گرفت و می گفت: آخه ... ولات تو که نمی تونی رژیم بگیری خوب ... می خوری رژیم می گیری

(آری. در ذهن خود ابتدا فکر می کرد که پدرش می خواهد به او بگوید بیا حوش (خانه) ناهار حاضر است ولی خودش متوجه شد اشتباه فکر می کرده)

اینها زمزمه های مسعود بود.

رنگش زرد شده.

کف چهره اش (ک با لهجه اندیمشکی) به سیاهی گرویده و گرادیان فشار در راستای عمود بر چهره اش به صفر میل می کند.

بله. درست است.

این همان نقطه عطف در پروفیل سرعت است که دیشب می خواندم.

راستی دیشب 2 ساعت درس خواندم.!

در این نقطه می گویند که سیال از سطح خود جدا می شود.

گفته شده این جدایی به سبب انحنای مسیر است...

آه دیگر نمی توانم.

دیدن این صحنه برایم رنج آور است...

از پس کف چهره لحاظ شده مسعود چیزی جز اشتیاق کودکانه کودکی کنجکاو به خرید لپ لپ اصلی با ارم استاندارد به چشم نمی خورد...

عمو جون لپ لپ ها اصلی هستن؟

اصلی و فرعی نداره جان من. از توی 30 متری که بری آخرش می خوری به 45 متری!؟! (دزفیلی ها می دانند) (هوایی نمی گم)

مسعود جان می دانم لحاظ شده ای...

خوشتیبی همین است دیگه

وقتی 2 لپی نون های چرب رو از توی آبگوشت در میاوردی می خوردی، فکر همین روزا رو هم بایست می کردی...

ساعت 2 بود و سرویس داشت می رفت خوابگاه

بچه ها نباید از سرویس جا بمانند

می دانی چرا

خوب مجبور می شوند با تاکسی بروند

" سکلی خواهم ساخت

خواهم انداخت به خاک

دور خواهم شد از این دزفیل

می روم یک جایی

که در انجا دگر هیچ کسی نیست که در گوشه کتابخانه هوس نیمروی داغ با طعم کباب کند "

بچه ها رفتند

با یک خداحافظی سرد. به سردی هوای دزفیل!

اندکی می گذرد.

اااااا!!!!!!

اینجا رو نگااااااااااا

غذاشون رو جا گذاشتن!!

!!

دیگه هم رفتن خوابگاه. بر نمی گردن

من میگم غذاشون رو بخور مسعود...

نه بابا زشته

بابا زشت نیست. مگه چقدر پولشه؟

آخه گناه دارن. خوابگاهین!

نه بابا. بخور بره!

کم کم داشت راضی میشد

در ظرف رو باز کرده بودم و مدام برنج و کباب رو بهش نشون می دادم. بخور بابا!!

بوی کباب 4 شنبه ها اون رو مست کرده بود (امروز 2 شنبه بود البته). قضیه 4 شنبه یه چیز دیگست.

بعد از کلی کلنجار رفتن مسعود با نفس عماره خویش...

راضی شد

راضی شد که آن غذا رو بخورد

ولی وجدانش بیدار است

می گفت بگذارید یک زنگی بزنیم به مرتضی بهش بگوییم

باشد . بزن ولی موبایل ندارد که

خوب به مسعود یا امید که هم اتاقیش هستند اس ام ان اس بده

اوکی

داشت می نوشت:

سلام امید. به مرتضی بگو غذاش رو جا گذاشته دانشگاه. بگو فاتح...

هنوز این کلمه رو ننوشته بود که مرتضی زنگ زد

مسعود جان. غذای من جا مونده روی میز شما؟

آره

خوب الان به یکی از بچه ها میگم بیاد ببرتش!!!

و با این جمله آب سردی بر روی کمر مسعود ریخت ( قدیما روی سر می ریختن آب رو. روی کمر که بریزی خیلی خفن تره)

از اون لحظه به بعد مسعود با نگاه ملتمسانه ای که به ظرف غذا داشت، با هر صدای پایی، کورسوهایی که از امید به نیامدن فرد مذبور (مذکور)؟! داشت کمرنگ تر می شد

ساعت 1 ربع به 4 است

مسعود خسته است

گرسنه است

تشنه نیست

2 پفک 250 تومنی لینا خورده ولی همچنان گرسنه است

ما داریم می رویم خوابگاه برای آز سیالات. و اینجا بود که با بردن غذای مذکور برای فرد مذبور، امتداد دید مسعود در راستای موازی ظرف غذا لحظه به لحظه کمرنگ تر شده و دیگر چاره ای نداشت جز لحاظ شدن در بعد از ظهر یک روز دوشنبه.

سکوت سردی کتابخونه رو گرفته بود.

آخه ... ولات تو که نمی تونی رژیم بگیری خوب نگیر....

نظرات 8 + ارسال نظر
نازپری دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 ب.ظ

سلااااااام.خوبی؟؟؟؟اول شدم

نازپری دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ب.ظ

خیلی با مزه بود مخصوصا شعرت.. و فرد مذکور

نازپری دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ب.ظ

بای

مریم سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام خیلی بامزه بود. بابا شما که فامیل همکلاسی ما هستین بهش بگین انقد خرخونی نکنه و یه حالی به بچه های مترجمی بده و وبلاگمونو از این یه نواختی دربیاره!!!!!!!! مرسی.بای

نی نی طلا چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:51 ب.ظ http://nunutala.blogfa.com/

خیلی باحااااااااااااال بود به خدا
من و دوستم خیلی خندیدیم .
مخصوصا اینکه شخصیت ضایع شده داستان مسعود بود :d
دمت گررررررررررم :-*
(می گم یعنی این آقاهه انقد چاقه که انقد زیاد نیاز به رژیم داره؟:-O )

مسعود چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:05 ب.ظ http://wellag.blogfa.com

وای خدا این شخصیت کی بود که ازش نوشتی.پیداست آدم فوق العاده ایه !!!!





علی چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:34 ب.ظ http://mlvdz.blogfa.com

سکلتون چیه ؟!!!!!!!!!!!!

مهسا چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:58 ب.ظ http://seviyorum.persianblog.ir

برای اولین بار دلم برای مسعود خیلی سوخت.....ولی حقشه هاااا.
خب دو تا پفک ها رو میتونست بذاره جلوش بعد دستاشو به حالت اجی مجی روشون حرکت بده و این ورد رو چند بار تکرار کنه : تو پفک نیستی چلو کبابی چلوکبابی !
اون متد جواب داده .....امتحان کنید D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد