اعتماد دو طرفه

توی زندگی پیش میاد مواقعی که آدم باید به طرف مقابلش اعتماد کنه تا بتونه کاری رو انجام بده. این اعتماد می تونه از سر آشنایی باشه مثلا یه نفر رو خوب میشناسی پس بهش اعتماد می کنی. می تونه علت اعتماد دو نفر، ضمانت شدن اشخاص از طرف آدم های معتبر دیگه باشه. شاید هم پشتوانه حقوقی، مثلا موقع بستن قولنامه و قرار داد خرید یه خونه.

اما...

بعضی وقتا پیش میاد که چاره ای جز اعتماد به طرف مقابلت نداری!

ممکنه طرف مقابلت دوستت باشه، بشناسیش ولی باز هم نتونی کاملا بهش اعتماد کنی. ولی با این حال مجبور باشی که بهش اعتماد کنی

برای شما پیش اومده همچین حالتی؟!

خوب برای من و 29 نفر از دوستام پیش اومده

روز 4 شنبه یه بازدید علمی از سد کارون 3 توی ایذه داشتیم. ساعت 5.5 صبح حرکت کردیم و ساعت 11 رسیدیم اونجا. توی مسیر هم هیچ توقفی نداشتیم. استادمون اومد استقبالمون.

ازمون پرسید که خسته ایم و می خوایم استراحت کنیم؟ یا اینکه بازدید رو شروع کنیم؟!

همه بچه ها به اتفاق گفتند که استاد، سرویس بهداشتی کجاست؟!

و استاد با دست، به نقطه ای روی تپه ای در فاصله حدودا 300 متری اشاره کرد و خودش افتاد جلو ما هم پشت سرش. 30 تا پسر با سرعت پشت سر استاد می رفت تا دستشویی ها رو پیدا کنن

دخترها هم کمی عقب تر حرکت می کردن

هرچی به دستشویی ها نزدیک تر می شدیم حرکت بچه ها سرعت می گرفت.

                                 

آخه حساب دقیقه و ثانیست دیگه. یکی بیشتر بهش فشار اومده یکی محمولش سنگین تره.

خلاصه هر کی سعی خودش رو می کرد که زودتر به دستشویی ها برسه

همین که رسیدیم دم در دستشویی ها

یهو همه متوقف شدن

بچه هاااااااااااا

در دستشویی ها بسته نمیشه!!!

قفل ندارن!!!

حالا چیکار کنیم؟!

باید زود تصمیم گیری می کردیم. بقیه بچه ها هم داشتن می رسیدن

این وسط یه مشکل دیگه هم بود

تعدادی از دستشویی ها توالت فرنگی بود و بچه ها نمی رفتن توشون

یه مشکل دیگه هم داشتن دستشویی ها و اون این بود که فاصله درب توالت از محل جلوس، قدری زیاد بود و اگر در حین عملیات کسی در رو باز می کرد دستمون به در نمی رسید که نگش داریم و نذاریم بازش کنن و هیچ کاری از دست ما بر نمیومد جز اینکه لبخند بزنیم و اذعان داشته باشیم که زندگی چقدر زیباست

خلاصه پس از مشورت به این نتیجه رسیدیم که به گروه های 2 نفره و به اصطلاح Double Team تقسیم بشیم و هر بار یک نفر نگبانی بده و اینجا بود که مجبور می شدیم به همدیگه اعتماد کنیم و آبرومون رو بسپاریم دستش.

هر لحظه ممکن بود نگهبانه شیطنت کنه و در رو باز کنه.

یا اینکه نگهبان رو بخرن و ردش کنن بره

اگر چه تصمیم گیری سختی بود ولی ما موفق شدیم

بیایید این پیروزی بزرگ را جشن بگیریم...


هیپ هیپ هورا

هیپ هپی هورا

نظرات 11 + ارسال نظر
مسعود جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:27 ب.ظ http://wellag.blogfa.com

شانس آوردی.
اگه من بودم یه کاری میکردم که بگی زندگی خیلی زیباست
خیلیییی

نیتو شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.nitoo.blogfa.com/

پس بگو چرا هیچ اتفاقی نیفتاده!!!مسعودتون نبوده

چرا اتفاقا مسعود هم باهامون بوده
ولی یکم دیرتر رسید بالای تپه

فرزانه شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:04 ب.ظ http://joojeeee.blogfa.com

تکراری بود
میگما
نزدیک ایذهیه شهر سوخته هس ؟
توی مجله خوندم چند سال پیشا
روح و اینا هم داره آره ؟
یه شهر زیرزمینی یا سوخته اینا
یه همچی چیزی

آره نمی بینی چقدر دوده نشسته رو صورت من؟‌ :دی

اینا خاکستر های بعد از آتش سوزیه
من شنیدم قله آتشفشان هم داره :دی

نیتو شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:05 ب.ظ http://www.nitoo.blogfa.com/

خدا خیرت بده خنده خونم حسابی پایین اومده بود

۵۰۰ تومن میشه :دی

اکرم یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:59 ب.ظ

باحال بود

مسعود دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ق.ظ

قربون اون لبات برم که دم به دیقه می خنده
باشه عزیزم؟

خانوم معلم دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:53 ب.ظ

متوجه تیکه اش شدی ؟
بعدشم می خواد بگه گوشواره هاتو یالا بذار تو گوشت
رفیقم رفیقای قدیم

خانوم معلم دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:55 ب.ظ

ولی مثه همیشه باحال نوشته بودی
اینجور موقعه ها دخترا بیشتر هوای همدیگه رو دارن

مسعود دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ب.ظ

حالا موهاتو بریز رو دوشت

مسعود دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ب.ظ

باشه داداشی؟

ملیکا جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:51 ق.ظ http://30nderella.blogfa.com

جیگر عزیزم
امیدوارم دوباره تو رو ببینم
و با هم بچتیم خدانگهدارت تا دفعه ی بعدی ببینمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد