بیا اینجا که موزیک خوراک دنسه...

یادش به خیر

یه زمونی وقتی می رفتیم عروسی یه گوشه مجلس می ایستادم و برای اونایی که می رقصیدن دست می زدم. هر کی هم میومد به زور من رو ببره وسط که برقصم، فوری از خجالت سرخ می شدم و موضع می گرفتم و می گفتم بلد نیستم و هی خودم رو محکم سر جام نگه میداشتم که من رو نکشه وسط. اون بنده خدا هم بی خیال من می شد که حالا انگار می خواد چیکار کنه مثلا

ولی اوضاع همینجوری نموند...

سال 84 بود که پدر و مادرم رفته بودن مکه (قسمت شه شما هم برین شاید یکم اصلاح بشین). من هم ترم اول دانشگاه بودم. اون یک ماهی که بابا و مامان مکه بودن یکی از عمه هام اومده بود پیش من و داداشام. خلاصه برنامه بیرق زنان ترتیب دادیم و چند تا هم مهمون دعوت کردیم. شب بود و مشغول نصب کردن بیرق ها بودیم که پسر عمم رفت ماشینش رو آورد توی حیاط، ضبط ماشینو روشن کرد و یه آهنگ خفن شاد بندری پخش کرد... آهنگ برا خودش پخش می شد و کسی هم نمی رقصید تا اینکه...

من یه عمه ای دارم که وقتی به کسی گیر بده، تا کاری رو که می خواد براش انجام نده ولش نمی کنه، انقدر قسمش میده و قربون صدقش میره تا طرف شرمنده بشه و اون کار رو انجام بده و اون شب... بله ... ! قرعه فال به نام من دیوانه زدند... ! که الا و للا باید برقصی، و من بلد نیستم برقصم و روم نمیشه و از این حرفا نداریم... باااااید برقصین. هم تو هم داداشات. طبق روال پیشین من هی رنگ عوض می کردم و سعی می کردم از این کار منصرفش کنم ولی نه... نشد که نشد... پاش رو کرده بود تو یه کفش که باااید برقصی... به زور من رو هل دادن وسط... یه عمم این دستم رو گرفته بود اون یکی عمم دست دیگم رو  و حالا من رو نچرخونن و نلرزونن پس کی ... (فیلمش رو که می بینم به وضع خودم واقعا خندم می گیره. فکر کن 2 تا عمه ات دستات رو بگیرن و هی بچرخوننت و همه فامیل دور تا دور حیاط وایسن و زل بزنن بهت و بهت بخندن)


خلاصه یه چند دقیقه ای گذشت و دیدم نه...ای... انگار بدک هم نیست... یه قر اضافه کردم به کمر ببینم چجوریاس... دیدم نه بابا انگار استعدادش رو دارم خودم نمی دونستم... خلاصه یه چند تا حرکت از اونایی که فقط رقاصای آهنگ های شماعی زاده بلدن انجام بدن انجام دادم... نه بابا... انگار حال میده... آهاااااا بیا وسطططططط ! و اینجا بود که برگ جدیدی از زندگی من ورق خورد و اون چیزی نبود جز ورود به عرصه مقدس قر دادن ! اون شب هر چی که من می رقصیدم بقیه دستشون رو شکمشون بود و می خندیدن بهم و در گوشی حرف می زدن...ولی من که از رو نمی رفتم... حسابی ترکوندم... و این میدان رو آغازی برای پیشرفت و کسب تجربه قرار دادم. هر چیزی به ذهنم میومد رو پیاده می کردم و خلاصه من حیث المجموع ای بد نشد...

گذشت و گذشت...عروسی پسرخالم شد... یه حسی بهم می گفت: احسان تو می تونی...

خلاصه این حس انقدر قوی شد که قبل از اینکه بهم تعارف بزنن بیا وسط، داوطلبانه پریدم وسط و حالا قر نده پس کی...کار به جایی رسیده بود که پسر خاله هام هاج و واج مونده بودن که اگه خدایی نکرده بهم پیشنهاد داده بودن پاشم برقصم چی می شد دیگه ؟! لا اقل بشین یه نفسی تازه کن !

خلاصه یکی بعد از دیگری عروسی ها رو می ترکوندیم و می رقصیدیدم و شاد بودیم و شنگول، و اصلا کار به جایی رسیده بود که اگه یه عروسی می رفتیم و موقعیت رقص پیش نمیومد اون عروسی به دهنم نمی چسبید...تا اینکه عروسی پسر عمم شد. شرایط به گونه ای بود که شب حنا بندان و عروسی میدان رقص خالی بود و کسی نبود مجلس رو گرم کنه. من هم که حس انسان دوستانم گل کرده بود، بالاخره عروسی پسر عمم بود... نمی شد که همین جوری مجلس خشک و خالی تموم شه. رفتم وسط و با همراهی امیرحسین (اون یکی پسر عمم) از اول تا آخر مراسم یکه تازی می کردیم اون وسط...دریغ از 100 تومن شاباش


جالبیش اینجا بود که وقتی مراسم تموم شد برادر داماد و برادر عروس که هر دو تاشون پسر عمه هام می شدن و هم سن بابام سنشون بود اومدن و ازم تشکر کردن که خیلی لطف کردی رقصیدی و اینا...  یه جوری تشکر می کردن که یه لحظه به خودم شک کردم که انگار من از اینام که پول می گیرن و میرن تو عروسیا می رقصن... ولی خوب پوست من کلفت تر از این حرفاس که با این جور حرفا ارادم ضعیف شه


خلاصه آوازه رقصیدن ما به همین یکی دو عروسی محدود نشد و کم کم اسی بلوتوث همه جا معروف شد. دیگه کارمون به جایی رسیده بود که با مسعود دور دانشگاه پیاده روی می کردیم و با آهنگای 6 و 8 ایه ساسی غارکن و علیشمس فنون مدرن رقص رو تمرین می کردیم... بیا اینجا که موزیک خوراک دنسه... پسره تو بغل دافای با نمک و سبزه...

به پایان رسید اون عروسی ها ولی حکایت همچنان باقی است و ما هم همچنان تو این عرصه یکه تازی می کنیم...

حالا شاید سی دی آموزشی رقص هم ساختم و براتون پست کردم که شما هم یه هنری توی این زمینه کسب کنید

خلاصه این پست نکته اخلاقی خاصی نداشت. فقط اگر شما هم از اونایی هستید که موقعی که ازتون می خوان برقصن سرخ می شین و خجالت می کشین بدونین در اشتباه محض به سر می برین. از همین امروز شروع کنید و قدم در این عرصه زیبا بگذارید

والسلام علیکم و رحمه ال... و برکاته
نظرات 4 + ارسال نظر
301040 پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ق.ظ http://301040.blogsky.com

من هنوز مثل دوران جوونیت رقاص نیستم!

امیر حسین پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ

داش احسان یادته ... چه حالی داد !!!!

اتفاقا" چند ماهی که فر تو کمر خشکیده .... به هر حال رفت تا بعد از محرم صفر

به امید یه عروسی خفن صلوات

علی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ق.ظ

رقصت عالیه پسر عالیییییییییییییییی
یادت باشه موزیک خوراک دنسه ها

اکرم شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

میبینم که تو و امیر حسین خوب یاد خاطرات میکنین.یادش بخیر.والا مامان و بابای منم همون سال رفتن مکه ولی من انقدر احساساتی نشدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد