شماعی زاده: برمی گردیم یه روز به خوزستان ...

چهارشنبه هفته پیش ساعت 19:40 درست سر ساعت قطار مسافربری ما اندیمشک رو به مقصد تهران ترک کرد. وارد کوپه که شدیم یه آقایی که سنش بین 50 تا 60 بود اون جا نشسته بود و یه مرد جوون هم این ورتر نشسته بود. قطار حرکت کرده بود و ظاهرا از شانس خوب ما، از 6 نفر مسافری که قرار بود توی کوپه باشه 2 نفرشون غایب بود.


مرد مسن یه پیراهن مشکی به تن داشت. آستین هاش رو تا آرنج پیچونده بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. مرد جوون هم ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود.

یکی دو دقیقه از حرکت گذشته بود که آقای مسن پرسید که: اینجا شام هم میدن؟ چند ساعته می رسه تهران؟بلیطامون رو دیگه نگاه نمی کنن؟

از سوالایی که می پرسید پیدا بود که دفعه اولشه سوار قطار میشه. طولی نکشید که گفت: آخه من تو این 57 سال عمری که از خدا گرفتم دفعه اولیه که سوار قطار میشم.

نه من نه سامان، هیچ کدوم فکر نمی کردیم که این جمله شروع چه مکالمه طولانی ای بین ما و اون آقای مسن خواهد بود.  کم کم سر صحبت باز شد و فهمیدیم که طرف قبلا راننده کامیون بوده و الان کامیونش رو اجاره میده و خودش یه کافه رو توی میدون بار دزفول می چرخونه. خلاصه این حاجی آقای ما یواش یواش رفت رو منبر و از هر دری سخنی می گفت. از وضع راننده های کامیون قدیم و الان، از وضع فرهنگی بعضی راننده هایی که به کافه اش میان، از کیفیت بالای غذا و سرویس دهی کافه اش، از مشکلات گرونی و تورم و ... . خلاصه فکش گرم شده بود و دو تا مستمع خوب هم پیدا کرده بود و حاضر نبود به هیچ وجه از بالای منبر بیاد پایین. از حق نگذریم قشنگ هم حرف می زد. هر موضوعی رو که می گفت با شعر شروع می کرد. از سعدی و حافظ و مولانا و پروین و ... ، آخرش هم بحث رو جمع بندی می کرد. آدم جالبی بود. حسابی سرگرممون کرده بود. کم کم علت پوشیدن پیراهن مشکیش رو هم متوجه شدیم که فوت یکی از بستگانشون توی تهران بود.

یکی از ویژگی های منحصر به فردش هم این بود که تمام آدمای دزفول رو می شناخت. یعنی هر فامیلی رو که بهش می گفتی فوری تا 4 نسل اون ورترش رو برات می گفت. خلاصه تو کمتر از 1 ساعت حسابی باهاش صمیمی شدیم. کمی که از این فازهای عرفانی، اجتماعی، عقیدتی بیرون اومدیم تازه فهمیدیم که چه آدم باحالیه! یعنی خدا شاهده من از ساعت 9 شب تا 1 شب که داشتیم گپ می زدیم فقط و فقط داشتم می خندیدم. انقددددددددر این بشر آدم باحالی بود که حد نداشت. متاسفانه حرفاش قابل بازگو کردن نیستن و الا براتون می گفتم! البته بعدش متوجه این همه سرحالی و شنگولیش شدیم. ولی کی این رو متوجه شدیم؟ وقتی که اون مرد جوون طرفای ساعت 9:30 اینا، رفت به کوپه ای که خانومش اونجا بود سر بزنه. همچین که با این رفیق تازه مون تنها شدیم دیدیم که بطری ویسکی رو از تو ساکش در آورد و بعد از اینکه به ما تعارف کرد، با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم یه پیک زد. بعدش هم یه صلوات فرستاد. این حرکت رو بارها و بارها تکرار کرد. می گفت هر کاری می کنید برای رضای خدا باشه. حتی این مشروب رو هم می خواهید بخورید اولش بسم الله بگید! اون وقت بود که فهمیدیم چرا آقا انقدر شنگوله و رفته رو منبر.

جالبیش اینجا بود که خانوم این حاجی، فوق لیسانس الهیات داشت و استاد دانشگاه بود، پسر بزرگش طلبه بود و تو قم درس می خوند. پسر کوچیکش هم که مغازه دار بود. بعد تعریف می کرد که با خانومش میرن کنار رودخونه و اونجا با هم ویسکیشون رو می خورن و یه دهن آواز برای خانومش می خونه و برمیگردن خونه.

این طور که می گفت شراب انگور مادرش هم توی فایمل رو دست نداره و از بس طرفدار داره برای خودش هم چیزی نمی مونه!

سرتون رو درد نیارم. اون شب یکی از به یاد موندنی ترین شب های توی قطار برای من و دوستم بود. شبی که فقط و فقط داشتیم می خندیدیم.

فردا صبحش هم برنامه ادامه داشت... مسیر اندیمشک تهران رو با تاخیر، 15 ساعته به آخر رسوندیم. 5 شنبه رو تهران خونه داداشم بودیم و جمعه صبح ساعت 8:30 با اتوبوس های تهران اردبیل راهی اردبیل شدیم. راه درازی رو در پیش داشتیم. با این که طول مسیر 591 کیلومتره ولی با توجه به شهرهایی که ازشون میگذرن کل راه 11 ساعت طول می کشه. ساعت 7:30 بعد از ظهر رسیدیم اردبیل. هوا خیلی خنک تر از دزفول و کمی خنک تر از تهران بود. یه تاکسی دربست کردیم و رفتیم خانه معلم. با کارت مامان دوستم درخواست اسکان دادیم و بهمون توی یه مدرسه جا دادن. خیلی جای توپی بود. همه چی هم داشت. کلاس ها رو کامل فرش کرده بودن، مجهز به یخچال و پنکه و تشک. حموم و دستشویی هم که داشت. قیمتش هم فقط شبی 5000 تومن بود. شب رو اونجا سر کردیم و شنبه برای ثبت نام رفتیم دانشگاه. خیلی شلوغ بود. تمام گرایش های کارشناسی ارشد رو یک جا ثبت نام می کردن. فرم های ثبت نام رو گرفتم. از شانس بد ما اون خانومی که مسئول شماره زدن روی فرم ها بود فراموش کرده بود روی فرم من شماره بزنه و ما موقعی فهمیدیم که شماره ها رو صدا می زدن. واسه همین نوبت 74 ام به من رسید و اون لحظه تازه نوبت نفر 10 ام بود !! یعنی حد اقل 3، 4 ساعت الافی داشت. یه سایه گیر آوردیم و نشستیم و منتظر اعلام شماره ها شدیم. خلاصه ساعت 9 توی دانشگاه بودیم و ساعت 1 شماره من رو خوندن.

ثبت نام هم 11 مرحله طولانی داشت که مرحله اولش از همش سخت تر بود. چون کسی که توی باجه 1 بود از همشون ترک تر بود ! صف و نوبت و این جور چیز ها هم که معنیش رو از دست داده بود! شماره ها رو 5 تا 5 تا می خوندن و همه با هم می ریختن تو! بعد دیگه هر کی زورش بیشتر بود اول کارش راه میفتاد. البته تسلط به زبان ترکی هم بی تاثیر نبود. چون کارمندای آموزش اونا رو همشهری صدا می زدن! خلاصه 1 ساعت و 45 دقیقه ثبت نامم طول کشید. فردای اون روز هم دوباره یه سر رفتم دانشگاه و پول خوابگاه به اضافه دو تا فرم ثبت نام که اشتباها پیشم مونده بود رو به دانشگاه تحویل دادم. خوابگاه های دانشگاه 3 نفره هستن و توی خود دانشگاهن. واسه همین دیدم بد نیست که خوابگاه بگیرم، چون اول توی فکر گرفتن خونه بودم. گفتم حالا یه ترم خوابگاه بگیرم ببینم وضعیت چجوریه. اگر راضی نبودم اون موقع فکر خونه باشم.

بعد از تموم شدن ثبت نام، برای اینکه یه مسافرتی هم رفته باشیم رفتیم چشمه های آب گرم سرعین رو دیدیم و از اون طرف هم رفتیم سبلان. واقعا هوای اونجا سرد بود. می گفتن زمستون های اونجا به منفی 30 درجه می رسه. بعد از ظهر اون روز هم رفتیم آستارا و دو روز هم اونجا بودیم و بیشتر وقتمون رو لب دریا بودیم.

یکی از نکته های قابل توجه آستارا هم این بود که دخترهای خیلی خوشگلی داشت، جاتون خالی واقعا! یعنی تو در پیت ترین کوچه پس کوچه هاش هم قدم می زدی بی نصیب نمی موندی

بعد از اونجا هم برگشتیم تهران و از سه شنبه تا جمعه تهران بودیم. الان هم که به وطن برگشتم و هنوز ساکم رو باز نکردم. اول اومدم اینترنت بدنم رو تامین کنم. من موندم توی خوابگاه بدون کامپیوتر شخصیم و اینترنت چه خاکی تو سرم کنم.

فعلا خسته ام. همینا یادم اومد. بعدا بیشتر تعریف می کنم. فعلا بای...


---


آها یه چیزی الان یادم اومد! نتیجه دانشگاه آزاد رو هم دوشنبه زدن ! دانشگاه انتخاب اولم قبول نشدم. به جاش دانشگاه تهران جنوب قبول شدم. حالا باز حرف و حدیث زیاده. یکی میگه این رو برو. یکی میگه اون رو برو. موندم چیکار کنم. من که خودم دانشگاه اردبیل رو انتخاب می کنم از بین این دو تا


---


یه چیز دیگه هم یادم اومد. دیروز ۱۹ شهریور سومین سالگرد تولد وبلاگ بلاگ اسکایم بود. تولد وبلاگم مبارک


---


اینم الان یادم اومد!! :

اولین کلمه ترکی رو خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنم استفاده کردم. توی ترمینال غرب تهران، قبل از سوار شدن به اتوبوس، ساعت ۸:۱۵ صبح. موقعی که یکی از راننده های اتوبوس سوال کرد: آقا ساری میرین؟ من در جواب گفتم: نه اردبیل میرم. اونم که از قضا اردبیلی بود گفت: ایول، یاشاسین اردبیلو من هم در جواب همین رو گفتم


نظرات 7 + ارسال نظر
hamid شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://eset-smart-security.blogsky.com

با عرض سلام خدمت شما دوست عزیز:
وبلاگ بسیار پر محتوا و جالبی دارید. اگر وقت کردید ( که حتما هم برای چند دقیقه وقت دارید ) به وبلاگ من هم سری بزنید و نظر خود را نسبت به مطالب کلی وبلاگم بیان کنید. درضمن بنده مایل هستم با شما دوست عزیز تبادل لینک بکنم چنانچه شما نیز موافق بودید مرا با عنوان دانلود و آپدیت eset smart securityلینک بفرمایید سپس به من اطلاع دهید تا من هم با عنوان درخواستیتون لینکتون کنم. درضمن بنده چند وبلاگ دیگه ای هم دارم که آدرسشون رو براتون نوشتم، به اونا هم سر بزنید شاید یکی از این وبلاگها باب میل و سلیقه شما بود.
http://eset-smart-security.blogsky.com/
onlymoney.blogsky.com
http://bestmoney.mihanblog.com
با تشکر فراوان

احسان شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ http://kajopich.blogfa.com

این تعریفایی که تو داری از این یارو میکنی منو یاد یکی از بروبچس میندازه! که از اونجایی که تقریبا کل دزفول و حومه اونو به اسم میشناسن به همین دلیل اسمشو نمیارم!!!!!!!!

احسان شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://kajopich.blogfa.com

حالا پرسیدی که استادا با زبان شیوای ترکی درس میدن یا نه آخر؟!!!!!!!

آره پرسیدم. فارسی درس میدن

علی شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ

حال کردی ها

آسمون شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.jaiposhtelabkhandha.blogfa.com

این قیافه م رو می تونی حدس بزنی مربوط به کدوم قسمتشه؟

آره فکر می کنم

خانوم معلم یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ

چرا اون قسمتی که به شمام تعارف زد و شمام لبی تر کردین رو حذفیدی ؟؟؟
ریا ؟؟؟؟؟؟

چون من لبی به ویسکی تر نکردم
باور کن نه من خوردم نه دوستم

خانوم معلم یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

برو اردبیل
نرو تهران :)

کار خیلی خوبی کردی خوابگاه گرفتی
انقده خوش میگذره :دی

خوشحالم که کاراتو راحت!!! انجام دادی :دی

ایشالا موفق باشی گل پسر

مرسی
تو هم موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد