ولکام تو اردبیل

این اولین پست من توی اردبیله. الان که دارم این پست رو می نویسم 28 امه شهریوره. نمی دونم کی به اینترنت دسترسی پیدا می کنم که این پست رو تو وبلاگ بزنم. ولی به زودی این کار رو می کنم. از این به بعد پست های مربوط به اردبیل رو توی یک موضوع جدید (خاطرات دوران دانشجویی در اربیل) قرار میدم تا یادگاری بمونه.

تا این لحظه چیزی حدود 50 ساعت از اقامت من تو اردبیل میگذره.

روز 5 شنبه ساعت 5:30 بعد از ظهر با دزفول و خانواده و دوستام خداحافظی کردم و با قلبی آکنده از غم و اندوه دوری از عزیزانم به همراه بابام راهی تهران شدیم. اتوبوس راحتی بود و زیاد اذیت نشدیم. جمعه صبح ساعت 5:30 توی ترمینال تهران بودیم. یه ربعی تو راه خونه بودیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم. ساعت 9 بیدار شدیم و آماده حرکت به طرف اردبیل شدیم. قرار بود به همراه دوست صمیمی بابام که ساکن تهرانه و با ماشین اون بریم اردبیل تا بتونیم این خرت و پرتایی که آوردیم رو راحت جابجا کنیم. ساعت تقریبا 10:30 بود که راه افتادیم. بین راه زیاد توقف نداشتیم. طرفای رشت بود که برای ناهار به یه رستوران کنار جاده ای رفتیم. چشمتون روز بد نبینه یک غذای افتضاحی خوردیم که حد و حساب نداشت. به حدی آشپزخونه این رستوران کثیف بود که اگر اول کاری رستورانش رو دیده بودیم عمرا اونجا غذا نمی خوردیم. کبابی که خوردیم مزه همه چی میداد جز کباب ! بیشتر مزه تخم مرغ پخته میداد. فقط چند تا نکته جالب توی این رستوران بود.

اولین نکته، مخلفاتی بود که همراه غذا سرو میشد: سه عدد کره 15 گرمی، یک ظرف زیتون پرورده (تا اینجاش که عادی بود)، یک ظرف باقالی خام خیس خورده !!!  و یک ظرف ناشناس ! یه چیزایی شبیه بادمجون بود ولی نارنجی بود !  فکر کنم تخم ماهی بود! به حدی این بادمجون نارنجی بد مزه و شور بود که از خوردنش پشیمون شدیم. دومین نکته جالب توی این رستوران این بود که حتی با کلاس ترین مشتری هایی هم که اونجا میومدن همگی با دست غذا می خوردن حتی اون خانومایی که هفت قلم آرایش کرده بودن برنج رو با دست می خوردن!

بعد از ناهار هم تخته گاز تا اردبیل روندیم و با ترافیک و هوای مه آلودی که توی گردنه حیران باهاش مواجه شدیم ساعت 19:30 وارد اردبیل شدیم.

اول از همه یه سر رفتیم دم دانشگاه تا بینیم وضعیت خوابگاه چجوریه. هوا هم تقریبا سرد بود و اگر خودمون رو نمی پوشوندیم حتما سرما می خوردیم. از حراست دانشگاه سوال کردم و گفتن مسئول خوابگاه الان نیست و فردا میاد و می تونم فعلا برم توی سالن تلویزیون بمونم تا فردا. واسه همین بیخیال شدیم و رفتیم تا شب رو 3 تایی یه جایی بگذرونیم. دریاچه و پارک شورابیل نزدیک دانشگاهه. ما هم بعد از اینکه یکم تو شهر گشتیم، به پیشنهاد دوست بابام و به حمایت بابام! تصمیم گرفتند ! و منم ناچارا قبول کردم که شب رو کنار دریاچه و زیر چادر بخوابیم و شام رو هم تو پارک درست کنیم و بخوریم!

شام که چه عرض کنم، سیب زمینی خریدیم و توی پارک سرخ کردیم و خوردیم. البته از حق نگذریم توی اون حال و هوا می چسبید. بعدشم حول و حوش ساعت 12 لاحاف تشک رو زیر چادر پهن کردیم و خوابیدیم. قرار شد فردا صبحش ساعت 8 بیدار شیم و منم ساعت موبایل رو تنظیم کردم ولی فکرش رو هم نمی کردیم که ساعت 6:30 صبح با حمله یک عدد گربه نامرد به چادرمون از خواب بپریم. از اونجایی که بوی روغن سیب زمینی های دیشب توی چادر پیچیده بود، گربه نامرد هم اومده بود تا یه شیکمی سیر کنه. قبل از حمله یه چند تا میو میو کرد و من از خواب بیدار شدم و بعد ناگهان روی چادر پرید و حالا هی چادر رو چنگ نزنه پس کی بزنه ! خلاصه 3 تامون با صدای این گربه از خواب پریدیم و دیگه هم نخوابیدیم. بعد از صبحونه ساعت 8 بود که رفتیم دانشگاه. باید می رفتم قسمت امور رفاهی و خوابگاهی. وارد که شدم چیزی انتظارم رو نمی کشید جز یه دونه از اون صف های خوشگل چند ردیفه چند مسیره! یعنی الافی محض ! ولی از شانس خوبم این دفعه تونستم خودم رو توی جمعیت جا کنم و بعد از 10 دقیقه برم داخل. مسئول خوابگاه معرفی نامه رو داد و ما هم روانه خوابگاه شدیم.

خوابگاه توی خود دانشگاه بود و با پای پیاده 5 دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم سراغ متصدی خوابگاه. نگاهی به ما و نگاهی به لیست اتاق ها انداخت و گفت: جا نداریم، همه اتاق ها پره. باید تا عصر صبر کنید. بسیجیا اتاق ها رو گرفتن و مهمون آوردن!! ما هم که حسابی جا خورده بودیم یه ذره من و من کردیم و خواستیم که یه کاریش بکنه. اونم گفت چون با پدرت اومدی کارت رو راه میندازم. یه کلید بهم داد تا برم و ببینم اون اتاق خالی هست یا نه. از قضا کلید به قفل اون اتاق نمی خورد و نتونستیم درش رو باز کنیم. برگشتیم و کلید یک اتاق دیگه رو گرفتیم. در رو که باز کردیم با 4 عدد بسیجی مواجه شدیم که اونجا تلپ شده بودن. این طور که می گفتن تا بعد از ظهر اونجا رو خالی می کردن. ولی این مهم نبود! مهم صحنه ای بود که باهاش مواجه شدیم و اونم وضعیت تاسف بار خوابگاه بود! اتاق به اندازه ای کوچیک بود که سه تا تخت رو به زور توش جا داده بودن و وسط اتاق کلا 1 متر مربع فضای خالی بود. نه کمدی، نه کشویی نه هیچی ! یعنی حتی جا برای لباس هامون هم نبود چه برسه به کامپیوتر شخصیم که کشون کشون از دزفول تا اونجا آورده بودم. خوابگاه که چه عرض کنم، لونه مرغ بود. نه سالن مطالعه ای داشت نه امکانات رفاهی درست و حسابی. خلاصه حسابی تو ذوقمون خورد. اصلا نمی تونستم فکرش رو هم بکنم که یک شب توی اون خوابگاه بمونم. بابام که وضعیت رو دید پیشنهاد داد که دنبال خونه بگردیم و یه خونه اطراف دانشگاه اجاره کنیم.

دم هر بنگاهی که می رفتیم بعد از اینکه می فهمید که خونه رو برای دانشجوی پسر می خوای می گفت نداریم! 95 % بنگاه ها همین رو می گفتن. از اون 5 % باقی مونده هم مورد خوبی پیدا نشد. خلاصه همین طور بین بنگاه ها می گشتیم تا یه بنگاه به تورمون خورد. گفت که یک واحد همکف 60 متری با امکانات کامل سراغ داره. رفتیم و خونه رو دیدیم. خونه خوبی بود. هم جاش خوب بود، هم خود خونه، هم صاحبخونش آدم خوبی به نظر میومد.

خلاصه برگشتیم بنگاه و همون خونه رو معامله کردیم. خونه رو قرار شد بعد از ظهر تحویل بدن. تا اون موقع رفتیم و یه سری خرت و پرت و ظرف و ظروف در حد یه زندگی دانشجویی تهیه کردیم. خونه رو بعد از ظهر تحویل گرفتیم ولی خرید وسایل تا شب طول کشید. حسابی از کت و کول افتادیم. قرار بود بابام و دوستش فردای اون روز که میشه همین امروز برگردن تهران. از شانس بد ما صبح که بیدار شدیم بخاری ای که دیروز خریده بودیم خراب شد و بابام اینا مجبور شدن بمونن تا بخاری رو ببریم و تعویض کنیم.

ساعت 10 بخاری جدید توی خونه جایگزین شد و من هم از بابام و دوستش خداحافظی کردم و اون ها راهی تهران شدن... همه چیز توی خونه آروم به نظر میومد و اوضاع به نظر رو به راه بود. منم یه دوش گرفتم تا دوباره برم دانشگاه و یه چرخی توش بزنم.

2، 3 ساعتی بیرون بودم. بعد از دانشگاه یه سر رفتم مرکز شهر و یه دوری زدم. وقتی برگشتم خونه، همچین که کلید رو می خواستم بچرخونم احساس کردم که یه صدایی از داخل خونه میاد... کلید هم گیر کرده بود و در باز نمیشد. داشتم نگران می شدم. در رو باز کردم و دیدم که ... !!!!!!!!!!!

ادامه داستان در پست بعدی... دیگه حال ندارم. می خوام بخوابم. شب بخیر

نظرات 2 + ارسال نظر
احسان یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://kajopich.blogfa.com

نامرد .... تو خماری میذاری ملتو؟!!!!!!

اکرم دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

وای راستی راستی چقدر سخته هااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد