مبصر کلاس منم !


تا جایی که یادمه اولین باری که مبصر کلاس شدم سوم ابتدایی بودم. اون موقعا که حتما یادتونه. یه کاغذ رو تا می زدیم و باریکش می کردیم. بعد یه طرفش خوب ها بود و اون طرفش بدها.  تازه اگر خیلی شیطنت می کردن یکی دو ستاره هم جلوی اسمشون می زدیم. اگر هم بلافاصله دست به سینه می نشستن و حرف نمی زدن کم کم توی مجازاتشون تخفیف داده می شد و بعضا میومدن تو لیست خوب ها.


البته مبصری مسئولیت های دیگه ای هم به همراه داشت که از اون جمله این بود که یک بار مجبور شدم کادوهای روز معلم رو که خانوم معلممون از بچه ها گرفته بود پیاده تا در خونشون ببرم.

یادمه اون موقعا بعضی وقتا برای اینکه معلم کاری کنه که حساب کار دست بچه ها بیاد این لیست بد ها رو پای تابلو ردیف می کرد و یکی دو تا کشیده آبدار نثارشون می کرد.

اون موقعا انتخاب مبصر کلاس نوبتی و بر اساس لیست کلاس بود و هر نفر یک هفته مبصر بود.

توی دوره راهنمایی انتخاب مبصر یه جور دیگه بود. فقط من و دو سه تا از بچه های کلاس که شاگرد زرنگا بودیم حق انتخاب شدن به عنوان مبصر رو داشتیم و مبصر هم با رای گیری از بچه ها انتخاب می شد (آخر دموکراسی بوداا)! اون موقع پسر مدیر مدرسه هم توی کلاس ما درس می خوند. یادمه یه بار که رای گیری انجام شد توی آخر رای گیری من به عنوان مبصر انتخاب شدم و پسر مدیر همون جا وسط کلاس زد زیر گریه ! بعد باباش با پارتی بازی اون رو هم مبصر کرد و دو نفری مبصر شدیم.(آمیخته با اندکی دیکتاتوری)

توی دوران دبیرستان مبصر نداشتیم ولی توی پیش دانشگاهی سمتی به عنوان نماینده کلاس تعریف شده بود که انتخاب اون هم در انحصار مدیر بود و هر ماه یک نفر رو انتخاب می کرد که من هم یک بار انتخاب شدم.

توی دانشگاه که دیگه مبصر معنایی پیدا نمی کرد و فقط بعضی مواقع که استادها کار خاصی با همه بچه ها داشتن یه نفر مسئول می شد که البته توی این مواقع همه سعی می کردن از زیر این کار در برن و آخر سر یه نفر مجبور می شد مسئولیتش رو قبول کنه.

گذشت و گذشت تا الان که وارد دوره ارشد شدیم. اولین باری که یک نفر مسئول انجام کارهای کلاسی شد مربوط به همون هفته اول ترم میشه که استاد به یکی از بچه هایی که دوره کارشناسیش رو همین جا بوده و استاد اون رو میشناخت، مسئولیت کپی گرفتن از کتاب درسی و توزیع بین بچه ها رو داد.

دومین بارش هفته سوم ترم بود که استاد ریاضی مهندسی پیشرفته قرار بود یه سری جزوه ها رو بده کپی بگیریم. از اون جایی که اون هفته بچه ها سه شنبه رو تعطیل کرده بودن و همه می خواستن برن خونه هاشون و تنها کسی که راهش از همه دور تر بود و نمی تونست بره خونه (آخی دلم کباب شد) من بودم ! با اتفاق نظر بچه ها مسئولیت کپی گرفتن از جزوه ها به من محول شد که اونم برای خودش داستانی داشت!

و اما سومین باری که قرار شد یه نفر نماینده کلاس بشه مربوط به همین سه شنبه پیش میشه. آخر کلاس محاسبات عددی استاد گفت که یه نفرتون مسئول بشه. من کتاب رو بهش بدم. از فلان صفحات کپی بگیره. فلان صفحات رو به هر نفر بده و بعد هر هفته فایل های برنامه نویسی رو از بچه ها جمع آوری کنه و بیاره به من تحویل بده !

مسئولیت سنگینی به نظر میومد. همه به همدیگه نگاه می کردن...

استاد: خوب ! کی داوطلب میشه؟

بچه ها: ]همه به همدیگه نگاه می کردن[

استاد: خوب چی شد؟

بچه ها: ]همچنان به بغل دستی، پشت سری و نفر جلویی نگاه می کردن و هیچ کس داوطلب نمیشد تا اینکه ناگهان... [

دست یکی از بچه ها به طرف من کشیده شد.

-          استاد، آقای ناجی خوبه !!!

استاد فوری برگشت طرف من... شما مسئولیتش رو قبول می کنید؟

-          من؟ والا ...

بغل دستی با صدای بلند: تو که اینجا هستی دیگه. قبول کن دیگه

بچه ها: بله استاد ما ایشون رو قبول داریم !!!!

حسابی گیر افتاده بودم و هیچ بهونه ای به ذهنم نمی رسید

-          من؟ چیزه... باشه استاد... من این کار رو انجام میدم !!!

و این جوری بود که توفیق واقعا اجباری نصیب من شد و من شدم نماینده کلاس !!

بچه ها دیگه کلاس که همه از فرار کردن از زیر این مسئولیت خوشحال بودن هر از گاهی نیشخندی به من می زدن!

آره دیگه ! من شدم نماینده کلاس! حالا باید کتاب رو می بردم برای تک تک بچه ها کپی می گرفتم. از هفته دیگه هم باید دونه دونه فایل هاشون رو روی فلش تحویل بگیرم و به استاد تحویل بدم.

بالاخره باید یه موضوعی پیش بیاد که من مطلبی برای پست دادن داشته باشم!! اینم اتفاق جدید !

اون ترانه قدیمی هاتف رو یادتون میاد؟

من چیز زیادیش یادم نمونده. فقط یادمه می گفت مبصر کلاس منم / توی زنگ عاشقی. نمی دونم چی چی توی سینه ام / وای تو گل شقایقی. یه همچین چیزی.

سر زنگ هندسه / میگم این درسا بسه / کاش که این زنگ بخوره / دل به دلدار برسه

خلاصه آره. حکایت من شده حکایت این مبصره با این تفاوت که به جای هندسه درسای دیگه ای می خونیم و سر کلاسمون خبری از عشق نیست !

پ.ن: بالاخره یه دلیل خوب برای نگاه خوشبینانه به کلاس موتور که برام اضافه شده پیدا کردم. دو تا کیس خیلی مناسب توی کلاسشون هست که فعلا دارم ده بیس سی چل می کنم ببینم کدومشون رو انتخاب کنم.

نظرات 13 + ارسال نظر
مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ

مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

تو رو خدا ببین کی ادعای ذوق و هنر و اینا رو داره

مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:58 ب.ظ

تو اول "مبصر" نوشتن رو یاد بگیر بعد بیا صحبت کن

اتفاقا خودمم شک داشتما !!
اتفاقا سرچ کردم دیدم همون جوری نوشته بودن
خیلی ضایع بودااا
درستشون کردم

مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

مرد حسابی تو هنوز توی املای دوره ی دبستان موندی بعد می خوای کارشناس ارشد مملکت بشی؟

آره مگه چیه؟
تو این مملکت طرف یه روزه دکتر میشه. کارشناس ارشد که چیزی نیست

مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

اونوقت میگن چرا مملکت پیشرفت نمی کنه

می کنه آقا جون
می کنه

مسعود پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

کوفت
نخند دیگه
پیش میاد خوب

میلاد پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ

خبر خبر خبر
بهمن مرادیان قرار است شنبه ی آینده به جرم لواط اعدام شود. فکر می کنیم که بهمن در کرمانشاه زندگی می کند.

علی جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ


می دونستم تو پله های موفقیت رو یکی یکی طی می کشی!
من به عنوان دوست قدیمی بهت افتخار می کنم!
اشک توی چشام جمع شده!!!

متشکرم
منم الان اشک تو چشمام جمع شده
ما هماهنگیم پسر شوخی نیستش

علی جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ

می گما اینی که گفتی یعنی تو دوره کارشناسی امید مبصر کلاس ما بود؟!!!
دستمال ابریشمی از امید گرفتی یعنی ؟!!


نه امید دستمالش رو لازم داشت هنوز
اینجا بیشتر با پوست خرس حال می کنن

مسعود جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ http://alichap.blogfa.com

دستمال ابریشمی
ایول علی ایول

فرناز جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ http://www.mochaleokhis.blogfa.com/

تبریک میگم
مواظب باش از پله های ترقی نیوفتی


ممنون
باشه حواسم هست

Mr.Saba جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

کی می شه زنگ بخوره دل به دلبر برسه سالار

بالاخره می خوره سالار
یکم صبر داشته باش

علی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ

ولی خدا وکیلی خواستی آموزش اشپزی بدی ننویس خاطرات دانشجویی!
می دونی به کم به خاطراتی که تو دانشگاه با هم داشتیم خدشه وارد می شه!!!
نه مسعود؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد