سفر تفریحی دوم در اردبیل

امروز برای بار دوم از وقتی که به اردبیل اومدم، دوباره تنها شدم. بار اول که همون یک ماه پیش روز 12 مهر بود که بابام و دوستش اومدن اینجا و تا جمعه پیشم بودن و بار دومش هم همین هفته ای بود که گذشت.

روز سه شنبه ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. یه مقدار میوه و خرت و پرت خریده بودم و داشتم تند تند خونه رو مرتب می کردم و همزمان آهنگ ترنس گوش میدادم که یهو در باز شد و بابام داخل شد. بعد از سلام و احوال پرسی رفتم توی حیاط تا از دوستش استقبال کنم که با دیدن عموم حسابی غافلگیر شدم. عموم هم همراهشون از تهران اومده بود و به من چیزی نگفته بودن.


یه نیم ساعتی استراحت کردن و به اتفاق هم رفتیم یه ذره توی خیابونا بچرخیم. شب هم قرار شد بریم چشمه آب گرم سرعین. عموم اولش مخالفت می کرد. ولی بهش گفتم: عمو! بابام هم سری پیش اولش هی گفت نمیام، به زور بردیمش، انقدر خوشش اومد که هر جا چشمه آب گرم داشت می خواست بره آب تنی ! خلاصه قبول کرد که شب بریم سرعین. البته هوای اون شب اصلا به پای هوای 1 ماه پیش نمی رسید که توی اون سرما و مه رفته بودیم سرعین.

حسابی توی سرعین بهمون خوش گذشت و این سری فرصت کردیم که توی شهرش هم یکم بگردیم و این همه هتل های لوکس و مجللی که تند و تند دارن می سازن رو ببینیم.


فردا صبحش پا شدیم و خونه رو به مقصد بقعه شیخ صفی که سری پیش فرصت دیدنش رو پیدا نکرده بودیم ترک کردیم. قبل از اینکه وارد بقعه بشیم به پیشنهاد یکی از مردم، به یه حموم قدیمی که همون نزدیکیا بود رفتیم. اگر اشتباه نکنم اسمش حمام زهیر بود. خوب من قبلا از این حمام ها توی دزفول دیده بودم و خود حموم زیاد برام تازگی نداشت ولی اجناس عتیقه ای که از چند قرن پیش به جا مونده بود در نوع خودش جالب بود.


بعد از اونجا رفتیم و توی بقعه شیخ صفی مفصل گشتیم. بعد از اونجا سردرگم بودیم که ناهار رو کجا بخوریم. نظرات خیلی متفاوت بود ولی نهایتا جلوی یه " نان داغ، کباب داغ " وایسادیم. نکته جالب این رستوران این بود که همه چیز رو توی کاسه سرو می کردن حتی خود کباب رو! بعد از غذا هم چایی اوردن و به جای لیوان یا استکان، باز هم کاسه چینی اوردن!


بعد از ظهر به اتفاق یه سر به بازار رفتیم و این دفعه فرصت شد چند تا لباس گرم برای زمستون بخرم. به همراه دستکش و کلاه و شال و هد بند. خلاصه تجهیزات سرمایشی رو برای یه زمستون سخت اماده کردم! شب چهارشنبه با نظر جمع قرار شد بریم و پیتزا بخوریم که یک پیتزایی شد به یاد موندنی!!! توی اردبیل یه رستوران چلوکبابی به اسم گل سرخ هست که غذاهاش حرف نداره. یه پیتزا فروشی دقیقا به همین اسم کنارش بود! با خودمون گفتیم لابد اینم کارش خوبه. ولی چشمتون روز بد نبینه به جای پیتزا ته دیگ گذاشت جلومون. حالا هی دوست بابام می خواست بره پیش طرف و شاکی بشه هی از اون ور بابام و عموم دلشون به رحم اومده بود که جوون مردم تا این وقت شب وایساده اینجا یه لقمه نون در بیاره، تو ذوقش نزنید و از این حرفا. خلاصه صاحب مغازه هم صدای ما رو شنیده بود و حسابی شرمنده شده بود. اول که گفت عمدا برشتشون کردم! بعد که دید کار اینا از برشته گذشته و ته دیگ شده می گفت که فرش زیادی داغ بوده و به خاطر همین این طوری شده. چقدر دلم واسش سوخت. حسابی داشت عرق شرم می ریخت جلومون. ولی عوضش اون شب حسابی خندیدیم. دوست بابام انقدر مسخره بازی در میاورد که طعم سوخته پیتزا از یادمون رفته بود. حسن ختام او نشب هم گذشت و گذار توی مجتمع تفریحی شورابیل و چرخیدن دور کل دریاچه شورابیل بود.


فردای اون روز یعنی پنجشنبه هم قرار شد دوباره به سردابه بریم و این بار توی چشمه آب گرمش شنا کنیم! راه زیادی نیست و نیم ساعته به اونجا رسیدیم. چشمه آب گرمش از مال سرعین خیلی تمیز تر بود (البته سرعین هم استخر خصوصی و شیک و تر و تمیز داره ولی گرون تره) ولی گرمی آبش به پای سرعین نمی رسید، به عوض تا دلت بخواد بوی گوگرد میداد. توی این دو روز بعد از 2 بار حموم کردن هنوز بوی گوگرد از بدنم نرفته!


اونجا که بودیم یه نفر بود که داشت واسه خودش آواز می خوند. دوست بابام زود باهاش صمیمی شد. بعد همه به اتفاق رفتیم سونای بخار. دوست بابام به طرف که دهدار سردابه هم بود! پیشنهاد داد که یه دهن برامون بخونه. خلاصه طرف هم حسابی خوشش اومده بودف حالا ول نمی کرد! داد و بیداد توی سونا !! سرمون داشت می ترکید! مجبور بودیم هی هم الکی بهش بگیم ناز نفست. دوباره بخون! اونم کم نمیاورد. یه بیت ترکی می خوند بعد معنیش رو زیرنویس فارسی می کرد!!

بعد از ظهر پنجشنبه رو هم به تجدید بیعت با خیابون های اردبیل سپری کردیم. امروز صبح اول وقت ساعت 6 بود که بابا اینا به سمت تهران حرکت کردن و من دوباره تنها شدم.

این چند روز حسابی بهمون خوش گذشت. جای همه خالی


چند تا عکس توی ادامه مطلب براتون گذاشتم







نظرات 2 + ارسال نظر
فرناز شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.mochaleokhis.blogfa.com/

آفرین چه بابای باحالی داری
از جنوبی ترین نقطه ایران میاد شمالی ترین نقطه
قدرشو بدون

فکر کردم عکس کبابهای تو کاسه را واسمون گذاشتی

باشه قدرش رو می دونم
نه اون روز یادم نبود عکس بگیرم

مینا شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ

پس حسابی خوش گذشته

اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد