ساندویچ فروشی محله ما



روزای اولی که توی این خونه ساکن شده بودم دور و ور خونه و محله های اطراف رو خوب با پای پیاده گشتم و چند بار مسیرهای طولانی رو پیاده روی کردم تا خوب منطقه رو شناسایی کنم. شناسایی منطقه شامل پیدا کردن مغازه های خوار و بار فروشی، میوه فروشی، ساندویچی ها و پیتزا فروشی ها، کبابی ها، ابزار برقی و لوله کشی و ... و کلا مغازه های مختلف که ادم کارش بهشون میفته می شد که این کار رو توی همون هفته ول به نحو احسن انجام دادم و کلا منطقه رو شناسایی کردم.

تو این بین یه مغازه ساندویچی دقیقا توی 50 متری نزدیک خونه توجه من رو خیلی جلب کرده بود. علت جلب توجه من، جای بسیار بد این مغازه برای یک ساندویچی بود. بیشتر وقت ها که از دانشگاه بر می گشتم یا می خواستم برم دانشگاه توجهم به مغازه خالی از مشتری اون جلب می شد و به صاحب مغازه که ظهر ها توی مغازه و روی صندلی های داخل مغازه مگس می پروند و عصر ها روی صندلی دم در مغازه جدول حل می کرد. که معمولا بعد از ظهرها باباش هم میومد دم مغازه و اون هم آروم و ساکت یه گوشه می نشست و خیابون خلوت نزدیک خونه رو نگاه می کرد.


توی این مدت فقط یکی دوبار به این ساندویچی رفتم و اونم نه برای خریدن ساندویچ بلکه برای خریدن سوسیس و دلستر. چون نزدیک ترین مغازه ای بود که می شد این ها رو ازش خرید. ولی توی همون دو بار هم هی می خواستم به طرف بگم که واقعا جای مغازه اش برای یه ساندویچی بده و با اینجا موندن به جایی نمی رسه! که التبه خوب گفتم به من چه! حالا من بگم که این مغازه اش رو جمع نمی کنه.


خلاصه گذشت و گشذت تا همین چند روز پیش. دیدم مغازه اش چند روزیه که تعطیله. کنجکاو شدم. کمی جلوتر رفتم. دیدم بللللله!! بالاخره خودش به حرف من رسیده! بنده خدا مغازه اش رو جمع کرده بود و کل وسایلش رو برده بود.


البته توی محله تغییر چندانی ایجاد نشده. چون ساندویچی خلوت اون، هیچ سر و صدایی درست نمی کرد و هیچ صف انتظاری برای خرید ساندویچ نداشت. فقط یه پیرمد که با عصای چوبیش روی صندلی می نشست و به خیابون خیره می شد و یه جوون که بعد از ظهر هاش رو با حال جدول میگذروند از اون جا رفته بود.

بله! اینم داستان ساندویچی محله ما...

نظرات 2 + ارسال نظر
میلاد چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

شنیدم به صابخونه ت کیک دادی. مبارک باشه آقا. چشممون روشن

خانوم معلم پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ

میدونی من واقعا تحسینت می کنم که ترم داره تموم میشه و تو هنوز یه بارم نرفتی خونه :)

واقعا صبر و تحمل زیادی میخواد

آپنین پسر

متشکرم
اشک الان تو چشام حدقه زده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد