محرم امسال

از وقتی بچه بودم و تا جایی که یادم میاد هر سال روزای تاسوعا و عاشورا کل فامیل توی خونه مادربزرگ پدریم جمع می شدیم. فامیلامون از اهواز و تهران و یزد و اراک همه میومدن دزفول.


شب تاسوعا یه شام نذری به نیت بابابزرگم که سال 72 فوت کرده توی حسینیه نزدیک خونه مادربزرگم میدادیم. خونه مادربزرگم ( که بعضی هامون " ننه " صداش می کردیم و بعضیاهمون " بی بی ") یه خونه قدیمی با دیوارهای با آستر کاهگل و سقف با پوشش کاهگلیه که چند سالیه بعد جوری در حال تخریبه. کلا این خونه 3 تا اتاق داره. یکیش که اتاق توی ایوونه و اتاق کوچیکیه.


مادربزرگم همیشه اونجا می نشست و چشمش به در حیاط بود تا ببینه کی میاد به دیدنش. یه اتاق دیگه اون طرف حیاط بود که یه جورایی مثلا اتاق پذیرایی بود و اتاق سوم هم به اندازه 4 تا پله سیمانی که توی حیاط بود با بقیه خونه اختلاف ارتفاع داشت که اونجا برای سالهاست که داره خاک می خوره و استفاده نمیشه. معمولا روزای تاسوعا و عاشورا زن ها توی همون اتاق ایوون می نشستن و مردا توی اتاق پذیرایی. جوون ترا هم معمول توی حیاط مشغول گپ زدن بودن یا مدام می رفتن سر خیابون تا هیات هایی که رد می شد رو ببینن.


برنامه هم معمولا این بود که ظهر روز عاشورا بعد از ناهار همه با هم می رفتیم و از پشت بوم مغازه بابام هیات ها رو نگاه می کردیم. که البته چند سالی بود که دیگه تماشای هیات ها برای من همچین جذابیتی نداشت و کمتر اون قسمتش رو انجام میدادم.


از 6 سال پیش که مادربزرگم هم به رحمت خدا رفت هر سال فامیل سعی می کنن باز دور هم جمع بشن و یاد و خاطره مادربزرگ و پدربزرگم رو زنده نگه دارن. که البته هر سال با مشکلات خاص خودش مواجه میشدیم. به خاطر متروکه موندن خونه مادربزرگم مدام دزدها می رفتن سراغش و حتی سیم های برقش رو هم می دزدیدن. ولی باز عموهام همت می کردن و میومدن دزفول و برای همون 2 روز همه چیز رو آماده می کردن.


تو 5 سال گذشته هر سال اونجا جمع می شدیم، هر چند بدون مادربزرگم اونجا حال و هوای سابق رو نداشت دیگه.

امسال اولین سالیه که روز تاسوعا و عاشورا خونه مادربزرگم نیستم. خیلی دوست داشتم اونجا باشم ولی با این مسافت زیاد و کلاس های فشرده روز شنبه نمی تونستم به موقع برگردم. واسه همین توی اردبیل موندم.


دیروز که تاسوعا بود رفتم خیابون تا عزاداری های اردبیلی ها رو ببینم. اونجا اتفاقی یکی از بچه های کلاس پایپینگ رو دیدم که بچه اردبیل هم بود. کنار اون وایساده بودم تا مراسم شروع بشه. که البته دیروز هم خلوت بود و هم خیلی بی نظم. مردم سردرگم از این ور به اون ور می رفتن و به جز 2 جا که به صورت متمرکز سینه زنی می شد و چند تا هیات کوچیک که توی خیابون ها راه افتاده بودن چیز دیگه ای ندیدم. که البته اون پسره هم خودش اظهار تاسف می کرد که چند سالی هست که مراسمشون اون کیفیت همیشگی رو نداره.


دیروز اینجا حسابی سرد بود و باد بد جوری اذیت می کرد. نمی دونم امروز حوصله اش رو دارم دوباره 45 دقیقه پیاده روی کنم یا نه. فعلا که توی خونه نشستم تا حسش بیاد...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رهگذر ثانیه ها پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ب.ظ http://unsaidwords.blogfa.com

سلام.یادم نمیاد چطوری شد که با وبتون آشنا شدم ولی از همون اول خوشم اومد از نوشتنتون.خاطره هاتون رو جالب مینویسید
من هر چند روز یه بار سر میزنم و کلی پست جدید میبینم
البته به جز همون دفعه اول تا الان نظری نداده بودم
دوست داشتید میتونید سری هم به من بزنید
شاد باشید.

سلام
ممنون. لطف دارید شما. بله باعث افتخاره حتما بهتون سر می زنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد