در راه برگشت

چهارشنبه شب حدود ساعت 6:45 به همراه سامان راهی راه آهن شدیم. ترافیک چندانی توی راه نبود و حدود ساعت 7:05 به راه آهن رسیده بودیم. توی سالن انتظار بودیم که خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی های دبیرستانمون رو دیدیم. خوشحال بودم که توی این سفر تنها نیستم و یه دوست همراهمه.


قطار بدون هیچ تاخیری ساعت 19:30 راه افتاد و یک بار دیگه برای مدتی هر چند این بار کوتاه تر, از خانواده و دوستانم جدا می شدم. با دوستم مهدی قرار گذاشتیم بعد از سوار شدن, با هم کوپه ای هامون صحبت کنیم و جاهامون رو جابجا کنیم تا پیش هم باشیم.


اوضاع اون طوری که انتظار داشتیم پیش نرفت و هیچ کدوم از هم کوپه ای ها حاضر نشد جاش رو به دوست من بده و جابجا بشه. از اون ور هم کسی حاضر نمیشد جاش رو به من بده!


خلاصه بیخیال قضیه شدیم و از سر شب من و مهدی رفتیم توی رستوران قطار و اونجا با هم نشستیم و کلی از خاطرات شیرین دوره دبیرستان رو با هم مرور کردیم. از حال و احوال دوستای قدیمیم که خیلی وقت بود ندیده بودمشون پرسیدم. سال دوم دبیرستان که بودیم یه گروه 6 نفره بودیم که هر هفته سوار بر موتورهای بچه ها می رفتیم پارک جنگلی دزفول و از صبح تا عصر رو با هم میگذروندیم. حتی یادمه یه بارش رو توی بارون رفتیم و هممون سرما خوردیم. ولی هیچ هفته ای گردش رفتنمون لنگ نمی شد حتی با خراب شدن شرایط جوی.


خود "مهدی" داشت برای کنکور کارشناسی ارشد پیام نور آماده می شد تا ادامه تحصیل بده. "رضا" 7 ماه از سربازیش رو میگذروند. "علی" هم 10 ماه از سربازیش رو. "نوید" قرار بود ماه اسفند اعزام بشه و ظاهرا تقاضا داده بود بهش مهلت بدن تا کنکور دانشگاه آزاد کارشناسی ارشد رو هم بتونه شرکت کنه. "حامد" تازه توی کنکور کاردانی به کارشناسی قبول شده بود. "امیر" فامیلیش رو عوض کرده بود و بعد از ول کردن درس توی سال سوم دبیرستان توی رستوران باباش مشغول به کار شده بود. "حسین" دیگه کامل کچل شده بود و اون یه ذره موش هم ریخته بود ولی با این حال در شرف ازدواج بود و بقیه بچه ها هم هر کدوم ماجرایی داشتن.


مرور خاطرات دبیرستان و ماجراهایی که توی مدرسه, توی گردش های چند نفریمون و توی مسافرت های مجردی که سال های دوم و سوم دبیرستان با هم رفته بودیم خیلی برام خاطره انگیز بود.


اون شب تا ساعت 12:30 با هم حرف می زدیم. موقعی که به کوپم برگشتیم 5 نفر دیگه تقریبا خوابیده بودن و تخت بالایی رو برای من خالی گذاشته بودین. به زحمت سعی کردم طوری که بیدارشون نکنم تخت رو اماده کنم و بخوابم. ولی 5 دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که با صدای بلند خر و پف یکی از هم کوپه ای ها از جا پریدم. لامصب انگار بلندگو قورت داده بود! اون شب تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم, بس که این بابا خر و پف می کرد! واقعا که شب بدی برای خوابیدن توی قطار بود.


روز پنجشنبه قطارمون با 1 ساعت تاخیر, 15 ساعته به تهران رسید. با مهدی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس میدون توحید شدم. ولی به خاطر بی حواسی چند ایستگاه زودتر پیاده شدم و مبجور شدم کلی تا خونه پیاده روی کنم و اون ساک 10 کیلویی رو با خودم بکشم که نتیجش چیزی جز شونه دردی که هنوز هم خوب نشده نبود.


پنجشنبه و جمعه رو تهران موندم و جمعه شب با دوستم حامد هماهنگ کردیم و ساعت 10:30 شب همدیگه رو توی ترمینال دیدیم. اتوبوس اردبیل خالی از مسافر بود. بلیط خریدیم و توی هوای نه چندان سرد تهران منتظر رسیدن مسافرهای دیگه شدیم. بعد از یه ربع راننده ما رو صدا کرد و سوار شدیم. ولی چون مسافری جز ما دو تا و یه نفر دیگه توی اتوبوس نبود کلی ما رو دور میدون آزادی چرخوند تا مسافر جمع کنه. انقدر چرخیدیم تا ساعت 12:15 شد و ما هنوز توی ترمینال بودیم! خلاصه به هر زحمتی بود اتوبوسش رو پر کرد و راه افتادیم. دیشب تا صبح باز هم نتونستم بخوابم. این بار صدای خر و پف کسی اذیتم نمی کرد ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد.


منظره بیرون توی شب تماشایی بود. از قزوین به بعد همه شهر ها هواشون برفی بود. یه قسمت از مسیر بین رشت و تالش هم بارونی بود. تا جایی که جاده چراغ داشت بیرون رو نگاه می کردم و بقیه راه هم سرم توی موبایلم گرم بود.


ساعت 9:30 صبح رسیدیم اردبیل. من رفتم خونه و دوستم رفت خوابگاه. این طوری شد که یه بار دیگه پای من به اردبیل رسید. البته این بار فقط 4 هفته اینجا هستم و باز برای تعطیلات عید برمیگردم دزفول.


فعلا...

نظرات 1 + ارسال نظر
شبنم یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ

سلام وبلاگ جالبی داری شانسی پیداش کردم
مطالبت جالب بود

سلام. لطف داری. ممنون که سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد