Bucket List

دو هفته پیش هفته خیلی خاصی بود. هفته ای که پر از اتفاقات خوب بود و یک اتفاق بد. اتفاق خوبش این بود که مسعود و سجاد داشتن میومدن دزفول و می تونستیم مثل قدیما دور هم جمع بشیم (جای علی و میلاد خالی) و اتفاق بدش هم خبری بود که مسعود جمعه دو هفته پیش بهم داده بود و گفته بود که تابستون امسال برای همیشه از دزفول میرن! اونم بعد از 20 سال زندگی توی دزفول!


عمق ناراحتی من و مسعود از این قضیه به حدی بود که تصمیم گرفتیم برای کم شدن این ناراحتی، اون هفته آخری که توی دزفول با هم هستیم رو به یک خاطره جاودانه تبدیل کنیم و به پیشنهاد مسعود و با الهام گیری از فیلم Bucket List که داستان دو پیرمرد مبتلا به سرطانه که دوستای صمیمی هم بودن و توی اواخر عمرشون تصمیم میگیرن با هم به یه سفر برن و کارهایی رو با هم انجام بدن که هرگز قبل از اون انجام ندادن، تصمیم گرفتیم توی 3 روزی که مسعود توی دزفوله کارهایی رو با هم انجام بدیم که تا به حال انجام ندادیم.


واسه همین یه لیست درست کردیم و توش کارهایی رو که قراره با هم انجام بدیم نوشتیم و قرار شد زیر این لیست رو امضا کنیم و حتما هم انجامشون بدیم. برای اینکه کار هیجان بگیره و آب و تابش هم زیاد بشه منم یه متنی تهیه کردم و مقدمه ای نوشتم تا علت و ضرورت ساختن همچین لیستی بیشتر معلوم بشه. البته وقتمون برای تهیه و تنظیم این مقدمه و لیست کارها خیلی کم بود. و الا کارهای بیشتری می تونستیم انجام بدیم.


هر چند موفق نشدیم موارد پیش بینی شده در لیست رو کامل انجام بدیم ولی خاطره اون چند روز برای همیشه توی ذهنمون باقی می مونه و هرگز یادمون نمیره. حالا توجهتون رو به متنی که آماده کرده بودم و لیست مذکور جلب می کنم:

نمک در نمکدان شوری ندارد / دل من طاقت دوری ندارد

قوری ز قلم قلم ز قوری / قربونت برم گوگولی مگولی

عاشق شدن رسوائی داره والا / خاطرخواهی رسوایی داره والا

می خوای بگم فدات بشم الهی؟ / میگم که خیلی مونده تا سه راهی

میخوای بگی عاشقتم عزیزم / می گم که من عاعا،عاعا چی چی زم

کوزه ضربه دیده بی ترک نیست / حال طرف هم از تو بهترک نیست

بین من و تو عشقو میشه فهمید / از تو نگاها عشقو میشه فهمید

نگاه میگه عاشقتم به مولا / به قلب من خوش اومدی بفرمیووو...


هر آمدنی را رفتنی است و احتمالا هر رفتنی را ماندنی و البته هر ماندنی را گذری. گذری به نام زندگی که توقفش غیر ممکن است. در این گذر خاطراتی می مانند. خاطراتی که می مانند تا فراموشمان نشود زمانی را که با هم بودیم، با هم خندیدیم، گریستیم، استرس داشتیم، دپرس بودیم، آبشاری می شدیم و دوباره می خندیدیم.


شب هایی که تا صبح بیدار ماندیم و با هم پی ای اس بازی کردیم، صبح های زودی که از خواب خود می زدیم و زحمت راه دور خانه تا حلیم فروشی را به جان می خریدیم و حلیم می خوردیم. تخمه لیمویی و فلفلی و دارچینی و گلپری، پیتزای داغ داغ با پنیر شل و فلفل خاکستری و دلستر 1 لیتری سوپر کول می خوردیم و از شدت ش*ا*ش به خود می پیچیدیم و بالا و پایین می پریدیم.


دخترهای زیبایی که میدیدیم و یک بار هم نشد به یک نفرشان شماره بدهیم! وقت هایی که با هم درس می خواندیم و کتابخوانه را روی سرمان میگذاشتیم و برای آینده مان نقشه می کشیدیم. جاده هایی که بارها و بارها در آنها قدم می زدیم و از هر دری سخن می گفتیم. جاده هایی کوتاه و طولانی. روزهای تعطیلی بین ترمی که از صبح تا عصر در سایت دانشگاه فیلم دانلود می کردیم و رایت می کردیم، فیلم هایی که هنوز هم فرصت دیدنش را پیدا نکرده ایم.


وقت هایی که با هم پشت سر ملت حرف می زدیم و به ریش داشته یا نداشته آنها می خندیدیم و ایمیل های سرکاری که به بعضی ها می زدیم و سر زدن های بی اجازه به پروفایل های کاربری بعضی ها و اذیت کردنشان و کارهایی از این قبیل که نگفتنشان بهتر است و البته گفتنشان هم عرق شرمی حداقل بر پیشانی من و تو نمی نشاند.


رانی های زورکی که برایم می خریدی و لواشک های زورکی تری که برایت می خریدم و کل کل های خوردن بستنی یخی در ظهر های گرم آخر بهار و پیتزاهای زورکی که از این و آن می گرفتیم و البته از خودمان هم می گرفتند.


لقب هایی که برای بعضی ها گذاشته بودیم و فقط خودمان می دانستیم در مورد چه کسانی صحبت می کنیم و باز هم شماره هایی که ندادیم تا همین ندادن هایمان خاطره شود. و چای هایی که پشت سر هم می خوردی و من در عجب بودم از این میل شدید تو به چایی! و روزهایی که در ماشین بی کولر ما تا رسیدن به خانه تان عرق می ریختیم و مغز پخت می شدیم.


ورزش های سنگین و نیمه سنگین و سبکی که با هم انجام میدادیم و هیچ کدامشان نه به خوش هیکل شدن من منتهی شد و نه به لاغر شدن تو. و کنسرت های دو نفره ای که برگزار می کردیم و آهنگ های تنبوری که به زور به خورد مغز من میدادی تا با ویولن بنوازم. و تنبور زدن هایت در فرجه های امتحان دینامیک ان هم ساعت 2 نصفه شب از پشت تلفن وقتی که ایرانسل باحال تر از این حرفا بود.


و اردیبهشت هایی. اردیبهشت هایی که هرگز به حقیقت نپیوست و همچنان رویایی دست نیافتنی ماند تا بگوییم شاید این اردیبهشت بیاید، شاید!!


حال که دست نامرد روزگار پس یعقه تو را گرفته و می خواهد در 26 امین بهار زندگیت، پس از 20 سال تو را از این شهر و دیار گرم و پر خاک، کشان کشان تا دیار گل و بلبل و هوای خنک و رود روان و سرو چمان ببرد، این متن را می نویسیم و امضایش می کنیم تا یادمان بماند روزهایی که با هم گذراندیم و کارهایی که با هم انجام دادیم. و می نویسیم و انجام می دهیم، کارهایی که هرگز نه فرصت انجامش را داشتیم و نه حوصله و نه شاید جراتش را. و چه حیف که استمپ نداریم تا دو انگشت شست و میانی خود را نثار این متن پر سوز و گداز خداحافظی کنیم که نوشتنش کاری بس سخت و دشوار و امضا کردنش بس دشوارتر است.


پس در این دو روز اخری که در اینجا هستی، انجام می دهیم:

1.       خوردن نفری نیم کیلو بستنی از بستنی فروشی اندیمشک

2.       بوووووووووووووووق (این مورد به دلیل مسائل امنیتی سانسور شد)

3.       شنا توی علی کله اونم صبح اول وقت و خوردن نفری یک عدد خربزه

4.       خوردن پیتزا با شرط اینکه هر کی کمتر خورد پولش رو میده

5.       خوردن تخمه لیمویی تا سر حد خراشیده شدن زبان و خوردن دلستر لیتری ترجیحا توت فرنگی خوبو و خوردن حلیم همیشگی (با شرط خوردن حداقل دو نان برای هر نفر) :D

6.       بیدار ماندن یک شب تا صبح توی پارک آزادگان به همراه هندوونه

7.       رفتن به قنادی و خوردن  نون خامه ای با شرط اینکه هر کی بیشتر خورد حساب می کنه

8.       شماره دادن به دختر توی خیابون یا هر جا که شد (بووق)

9.       این یکیش خیلی بووووووووووووووووووق

10.   رقصیدن من نصفه شب توی پارک ازادگان با آهنگی که تو میذاری

11.   و شستن ماشین ما دم خونه شما:D

 

و حیف که فرصت اندک بود و کار دیگری به ذهنمان نرسید تا انجام دهیم و این لیست را رنگین تر کنیم.

و این چنین مراسم خود را پایان می دهیم.

و من الله توفیق. 3 مرداد 1390 هجری شمسی. 25 جولای 2011 میلادی.

امضا احسان                                        امضا مسعود

 

 

 

عشق همیشه آنجاست ، چشم به راه ، دعوت کننده و امید بخش ، چنان که پیش از این بوده و پس از این خواهد بود. :D

 

قرار بود این لیست رنگین رو به اتفاق هم انجام بدیم. و اما اتفاقاتی که در حین انجام این کارها و بعدش رخ داد:


روز دوشنبه بعد از ظهر برنامه هامون بعد از ماچ و بوسه های آغازین، با نشستن توی پارک آزادگان شروع شد. حقا که با اینکه ساعت 7 بعد از ظهر بود، هوا خیلی گرم بود و توی اون آفتاب داشتیم عرق می ریختیم. گفتگوی 2 ساعته ما به دو عدد دلستر 1 لیتری مزین شد و برنامه پیتزا همون شب با موفقیت اجرا شد و قطعا اونی که کمتر می خورد من بودم و باقی ماجرا !. بعد از خوردن پیتزا، تصمیم گرفتیم برنامه شماره 9 رو انجام بدیم و همین کار رو هم کردیم. وای مسعود چه برنامه ای بود!! چه عرقی ریختیم پای اون برنامه!! و چه نتیجه شگفت انگیزی حاصل شد!!


سه شنبه صبح برنامه شنا رو پیش رو داشتیم. ساعت 10 صبح راهی علی کله شدیم. سر راه هم خربزه و دلستر معهود رو خریداری کردیم و آماده انجام برنامه شدیم. جاتون خالی حسابی بهمون خوش گذشت. تنها مشکل برنامه خوردن نفری یک عدد خربزه و یک عدد دلستر 1 لیتری بود که آخرای کار واقعا کم آورده بودیم و دیگه داشتیم بالا میاوردیم. ولی به خاطر عهدی که بسته بودیم همه خوراکی ها رو خوردیم که البته متاسفانه با خبر شدیم مسعود بعد از رسیدن به خونه بالا آورده !! و اما قبل از رسیدن به خونه باید کار شماره 2 رو انجام می دادیم که اون هم با موفقیت انجام شد و تیکش رو زدیم!! و چه شانسی آوردیم که اون موتوری فقط یه رهگذر بود!!


عصر سه شنبه برنامه ای نداشتیم و قرار شد برنامه شب بیداری تو پارک رو سه شنبه شب انجام بدیم که البته این مورد با موفقیت انجام نشد و برنامه به این شکل تغییر کرد که هندوونه و تخمه و سمبوسه به دست، راهی خونه مسعود اینا شدیم و شب تا صبح رو اونجا سپری کردیم و تا صبح داشتیم PES بازی می کردیم!


متاسفانه اراده ما هم جواب گو نبود و ساعت 5 صبح خوابیدیم و برنامه حلیم خوردن هم منتفی شد.


چهارشنبه ظهر افتخار شستن ماشین ما نصیب مسعود شد و بالاخره موفق شدم شستن ماشینمون توسط مسعود رو که طی سالیان گذشته یک آرزوی دست نیافتنی بود به چشم ببینم و با دوربین ثبت کنم!


چهارشنبه عصر سجاد هم به ما ملحق شد. یه راست به سراغ بستنی فروشی اندیمشک رفتیم و البته برنامه خوردن نفری نیم کیلو بستنی به خوردن نفرزی یه آب هویچ بستنی و یه فالوده ختم شد و من یه بامیه (نوعی شیرینی) هم خوردم. که البته مسعود و سجاد به اون بامیه می گفتن باقلوا!! من هی می گفتم اسمش باقلوا نیست اونا باور نمی کردن.


بعد از اونجا و بعد از مراسم خداحافظی مسعود با یکی از دوستاش راهی دزفول شدیم و مسعود گیر داد که برنامه رقصیدن من باید اجرا بشه!! حالا تو اون روز روشن کجا می رفتیم که من برقصم و آبرومون نره!؟!! یه بیست دقیقه ای با ماشین می چرخیدیم و دنبال جای مناسب بودیم. نهایتا به خارج شهر و بیابون های اطراف شهر رفتیم. ماشین رو پارک کردیم. مسعود و سجاد دوربین به دست و من هم لنگ یزدی به دست و پخش ماشین هم آهنگ بندری خوانان!! باورتون نمیشه ماشین ها و موتوری هایی که رد می شدن چطوری بهم نگاه می کردن!! یعنی اخر ضایع بود!! همین طور ماشین و موتوری بود که رد میشد و منم که پروووو حالا قر ندم پس کی!! یه 5 دقیقه ای رقصیدم و فلنگ رو بستیم و رفتیم!


حسن ختام برنامه هامون هم برنامه پیتزا خورون مجدد بود که مهمون مهندس سجاد گوگولی مگولی بودیم! خداییش هم سنگ تموم گذاشت برامون.  دست گلت درد نکنه. تو گلیییییی بودیییییییییی (مسعود آخرشم یادم رفت این کلیپه رو ازت بگیرم. نوشتم که یادم نره)


و این طوری کار ما به اتمام رسید و مسعود هم پنجشنبه صبح علی الطلوع دزفول رو به مقصد خرم آباد ترک کرد.


و ما موندیم و یه دنیا خاطره و تعدادی عکس و فیلم به یاد موندنی و خاطره 3 مرداد 90 که جاودانه خواهد شد!!


پ.ن: اینم بگم برنامه شماره 8 هم اجرا نشد. نگید نگفتم بعدا شرش نگیردمون



نظرات 17 + ارسال نظر
پشت کوچه ی علی چپ شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://alichap.blogfa.com

خوشم میاد هیچ جزئیاتی رو از قلم نمیندازی :دی

مریم یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام. چطوری؟
کتر دیگه ای هم بود که انجام نداده باشین

سلام. مرسی
کارهای زیادی می شد انجام داد ولی وقتمون کم بود.
فرصت زیادی برای برنامه ریزی نداشتیم.
همین ها رو فقط تونستیم انجام بدیم

یکی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

ورزش ها کم تاثیر نبوده ها !
خوشتیپ تر شدی:دی

اوه مرسی!
شما؟

دخترک دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ق.ظ http://yadam-hast.blogfa.com

ای بابا! یاد خودم و دوستم افتادم!
با هم تو خیابون رقصیدیم، زنگ خونه ها روزدیم و فرار کردیم و ...
بعدا خاطره می شه اینا، حتما یه جا بنویسینشون.
جدی جدی تو تا حالا به کسی شماره ندادی؟؟!!

آره واسه همین نوشتیم که خاطره بشه
نه ندادم. دروغم چیه

یکی دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

حالا حتما باید هرکی واست کامنت می ذاره رو بشناسی؟
بگم میشناسی ولی نمی گم:دی
اینجوری خودم راحت ترم ...

بشناسم بهتره
یه راهنمایی کن شاید شناختم

خانوم معلم دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

شماره دادن خیلی بهتر از کارهای بیب کردنه :دی

وای وای وای
نگو که از کارهای بیب دار با خبر شدی؟

یکی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

یکی از اون ایمیل های سر کاریتون هم به من زدین!

اووووه!!
قضیه داره خطرناک میشه
زود خودتون رو معرفی کنید. مردم از فضولی
همکلاسی ؟ هم دانشگاهی؟ هم رشته ای؟ هم شهری؟

خانوم معلم چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

نه هنوز
نه که من دختر خوبیم تو این جور مسائل زیاد پافشاری نمی کنم که سر دربیارم :دی
آسوده نفس بکش برار :دی

آفرین آفرین
همچنان دختر خوبی باش
اصرار نکنیییییییییییییییا

! چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:28 ق.ظ

وایییییی....رقص خرس قطبی با دستمال یزدی!
یاد رقصت واسه تولدم افتادم...یه لحظه دلم تنگید! عمر آدم چه زود میگذره... ورق برمیگرده یهو


اومممم یادش به خیر.
جوونی کجاییییییی
تولد امسالت هم با 2 ماه و 14 روز تاخیر مبارک!! (امروز 19 مرداده) خودت حساب کن ببین درسته؟

منصوره چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ http://http;//ashpazierangin.net

سلام
طاعات شما قبول همیشه شاد و تندرست باشید

سلام
ممنون
طاعات شما هم قبول باشه
ممنون که سر زدین

صبا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام وب جالبی دارین .
خیلی کارای باحالی کردینا فقط نمیدونم اون خربزه رو چه طور خوردین؟

سلام. ممنون
آره به خودمونم خوش گذشت حسابی
خوب دیگه سخت بود ولی تونستیم

یکی چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ

دهه ! قبلنا باهوشتر بودی!
به چند نفر ایمیل سرکاری زدین که یادت نمیاد؟؟؟:دی
چرا ازین نظر خصوصیا نداری؟


یه چند نفری بودن
نظر خصوصی نداره اینجا ولی اگر خواستی می تونی نظر خصوصی بدی. عمومیش نمی کنم.

یکی پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

ای بابا قبلنا باهوشتر بودی!
به چند نفر ایمیل سرکاری زدین که آمارش از دستت دررفته!:دی
خوشم میاد هنوزم قرمز میپوشی! :دی
چرا ازین نظر خصوصیا نداری؟


یه چند نفری بودن
آخه قرمز جزء رنگ های مورد علاقمه
نظر خصوصی نداره اینجا ولی اگر خواستی می تونی نظر خصوصی بدی. عمومیش نمی کنم.

فرانک پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ http://onlystarlove.blogfa.com/

سلام
عالی بود.خسته نباشی

سلام
ممنون

یکی پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

حالا چرا هردوتا کامنتمو تایید کردی؟
اولی رو یادمه ارور داد گفتم دوباره واست بنویسم.
خوشت میاد آی کیوی منو ببری زیر سوال؟:دی


نه آخه اولی و دومی فرق داشتن. واسه این جالب بودن
بعدشم توی دومی یه خط اضافه تر نوشته بودی در مورد لباس قرمز که باید جواب میدادم

خوب کی میخوای خودتو معرفی کنی؟ یا حداقل یه راهنمایی بکنی.
اون راهنمایی اولت (بهت ایمیل سر کاری زدیم) زیاد به کار نمیاد.

! پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:25 ب.ظ

آره درست حساب کردی....عجیبه....دقیق یادت مونده هاااا...رم و سی پی یوت قویه
واقعا میخوای وسط ترکا موندگار شی دیگه ؟؟

پس چی که درست حساب کردم!
بله که قویه
نه همچین خیالی ندارم.
درسم تموم شه معلوم نیست بعدش کجام.
فعلا این یک سال رو اینجا هستم تا ببینیم خدا چی می خواد

میلاد جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ق.ظ

خیلی با حال بود. ولی دلم گرفت خوندمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد