جعبه خاطرات

یکی از اخلاق هایی که من از بچگی داشتم این بوده که همیشه سعی می کردم چیزهایی که ممکنه یه روزی برام خاطره ساز بشن رو نگه می داشتم و دور نمی ریختم. از بعضی جزوه ها و پاکنویس های دوره ابتدایی و راهنمایی بگیر تا کارنامه های اون موقع و یادگاری هایی که از دوستام گرفته بودم.


الان هم وقتی می خوام چیزی رو دور بریزم اول خوب بهش نگاه می کنم و سعی می کنم به یاد بیارم که با اون شیء چه خاطراتی دارم و اگر دیدم هنوز برام مهمه از دور انداختنش منصرف میشم.


از همون بچگی واسه خودم یه جعبه کنار گذاشته بودم و سعی می کردم چیزهایی که به هر شکلی برام مهم بودن رو توی اون نگهداری کنم. دیشب اتفاقی چشمم به اون جعبه افتاد و کلی از خاطرات بچگیم برام زنده شد. خاطراتی از 14، 15 سال پیش تا الان. البته بعضی از چیز ها رو هم هر چقدر فکر کردم یادم نیومد که چه کسایی بهم دادن! ولی دیدنشون قشنگ بود.

از همه اون چیز ها عکس گرفتم و میخوام نشونتون بدم.

ادامه مطلب ...

مرد مشکوک

خوب بعد از چند روزی که درگیر اسباب کشی و چیدن وسایل توی خونه جدید بودیم، دیدیم که فعلا توی اردبیل کاری نداریم. واسه همین پنجشنبه همون هفته به اتفاق مهران و مرتضی با ماشین پاترولی که مال دوست بابای مهران بود و این چند روز برای اسباب کشی آورده بودش راهی تالش (خونه مهران) شدیم تا شب اونجا افطار کنیم و آخر شب هم من و مرتضی بریم تهران. تغذیه توی راهمون هم شلیل هایی بود که همون روز صبح به اتفاق حاج خانوم (صابخونه جدید) از درخت توی حیاط چیده بودیم. (حالا توصیف خونه جدید باشه برای بعد)



خلاصه رفتیم تالش. بنده خدا مادر مهران هم کلی زحمت کشیده بود و حسابی شرمندمون کرد. اون شب یه سر هم تا دریا رفتیم. هوا شرجی بود و اصلا حال نمی داد. اون قسمتی از ساحل هم که ما رفتیم اصلا چراغ نداشت. به زور یه چیزایی دیدیم و برگشتیم تا گفته باشیم دریا هم رفتیم.


این بار توی مسیر برگشتنم از تهران به دزفول اتفاق خاصی نیفتاد. چون داداشم برام بلیت گرفته بود و بلیت ویژه برادران گرفته بود. واسه همین سوژه خاصی نداشتیم جز یه موردی که داشتم با تخیلات خودم به یه ماجرای پلیسی تبدیلش می کردم ولی اون طوری که فکر می کردم نشد.


ماجرا از این قرار بود که موقعی که سوار قطار شدیم توی کوپه از 6 نفر 4 نفر اومده بود. قطار حرکت کرد و اون دو نفر نیومد و ما هم خوشحال بودیم که جای ما راحت تره. رئیس قطار اومد بلیت ها رو چک کرد و بازم خبری از مسافرای جدید نبود.


یه دو ساعتی گذشت و دیدیم یه مرد تقریبا چاقی در کوپه رو باز کرد و اومد تو. ما اولش خیلی تعجب کردیم، آخه قطار توی ایستگاه خاصی توقف نکرده بود که کسی بین راه سوار شده باشه. تعجب ما با چند تا سوالی که اون مرد تپله پرسید بیشتر هم شد.


ادامه مطلب ...

خداحافظی با خونه قدیمی

خوب ظاهرا دیگه کم کم باید با این خونه و خاطراتش خداحافظی کنم. خونه ای که پارسال 27 شهریور ماه واردش شدم و الان بعد از 11 ماه احساس می کنم خاطراتی که از این خونه دارم بیشتر از خاطراتیه که از اتاق خودم که 14 ساله توش زندگی می کنم دارم.

دیروز حتی یه جورایی ناراحت بودم که دارم از اینجا میرم. حالا به گوشه گوشه خونه که نگاه می کنم خاطرات تلخ و شیرینی از یک سال گذشته که مثل برق و باد گذشت برام زنده میشه، که البته خاطرات شیرینش به مراتب بیشتره.

واسه همین توی این پست می خوام همون گوشه گوشه هایی رو که ازشون خاطره دارم بنویسم تا هیچ وقت یادم نره این یک سالی رو که اینجا گذروندم.

ادامه مطلب ...

خونه جدید و کلی اتفاق عجیب

همون طور که قبلا گفته بودم امسال قراره با دوستم مهران هم خونه بشم. از چند وقت پیش در مورد اینکه توی خونه کدوممون بمونیم یا اینکه اصلا دنبال خونه جدید باشیم یا نه صحبت می کردیم. چون مهران از صابخونه اش راضی نبود قرار شد در مورد خونه من تصمیم گیری کنیم. چند روز پیش با صابخونم تماس گرفتم و پرسیدم که شرایطش واسه سال بعد چیه؟ و موافق هست که دوستم هم بیاد اینجا یا نه؟


اونم گفت که مشکلی نداره ولی اجاره خونه رو 70 تومن گرون کرد! یعنی شد 250 تومن! و چون پول پیش بالاتر هم به دردش نمی خوره ظاهرا، واسه همین با مهران تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و یه چند روز دنبال خونه بگردیم تا شاید یه جای مناسب تر پیدا کنیم.


واسه همین چهارشنبه راه افتادم و با قطار رفتم تهران. این بار توی قطار یه اتفاقی افتاد که حتی تصورش رو هم نمی تونید بکنید!!

ادامه مطلب ...

Bucket List

دو هفته پیش هفته خیلی خاصی بود. هفته ای که پر از اتفاقات خوب بود و یک اتفاق بد. اتفاق خوبش این بود که مسعود و سجاد داشتن میومدن دزفول و می تونستیم مثل قدیما دور هم جمع بشیم (جای علی و میلاد خالی) و اتفاق بدش هم خبری بود که مسعود جمعه دو هفته پیش بهم داده بود و گفته بود که تابستون امسال برای همیشه از دزفول میرن! اونم بعد از 20 سال زندگی توی دزفول!


عمق ناراحتی من و مسعود از این قضیه به حدی بود که تصمیم گرفتیم برای کم شدن این ناراحتی، اون هفته آخری که توی دزفول با هم هستیم رو به یک خاطره جاودانه تبدیل کنیم و به پیشنهاد مسعود و با الهام گیری از فیلم Bucket List که داستان دو پیرمرد مبتلا به سرطانه که دوستای صمیمی هم بودن و توی اواخر عمرشون تصمیم میگیرن با هم به یه سفر برن و کارهایی رو با هم انجام بدن که هرگز قبل از اون انجام ندادن، تصمیم گرفتیم توی 3 روزی که مسعود توی دزفوله کارهایی رو با هم انجام بدیم که تا به حال انجام ندادیم.


واسه همین یه لیست درست کردیم و توش کارهایی رو که قراره با هم انجام بدیم نوشتیم و قرار شد زیر این لیست رو امضا کنیم و حتما هم انجامشون بدیم. برای اینکه کار هیجان بگیره و آب و تابش هم زیاد بشه منم یه متنی تهیه کردم و مقدمه ای نوشتم تا علت و ضرورت ساختن همچین لیستی بیشتر معلوم بشه. البته وقتمون برای تهیه و تنظیم این مقدمه و لیست کارها خیلی کم بود. و الا کارهای بیشتری می تونستیم انجام بدیم.


هر چند موفق نشدیم موارد پیش بینی شده در لیست رو کامل انجام بدیم ولی خاطره اون چند روز برای همیشه توی ذهنمون باقی می مونه و هرگز یادمون نمیره. حالا توجهتون رو به متنی که آماده کرده بودم و لیست مذکور جلب می کنم:

ادامه مطلب ...