روز جمعه توی وقت استراحت بین کلاس پایپینگ از بچه ها جدا شدم تا هم برم توی مسجدی که اون نزدیکیا بود نماز بخونم و هم اینکه برم و موبایلم رو بدم به طرف تا واسم سیم آنتنش رو جا بندازه.
وارد مسجد که شدم ژاکتم رو در آوردم و رفتم که وضو بگیرم. دیدم خادم مسجد اومد و به ترکی یه چیزی بهم گفت که یه کلمه از بین حرفاش فهمیدم که می گفت مایع دستشویی...
-
مایع دستشویی اینجاست؟ آها ممنون
بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم نماز بخونم که دوباره خادم مسجد اومد. حالا که فهمیده بود ترکی بلد نیستم با فارسی گفت:
- دستمال کاغذی بدم بهت دست و صورتت رو خشک کنی؟
-
نه ممنون. خودش خشک میشه...
نماز که خوندم دوباره خادم مسجد اومد بالای سرم...
- قبول باشه.
- ممنون
-
چایی حاضره. بریزم برات؟
-
نه حاج آقا دستت درد نکنه. خیلی ممنون
-
بریزم.
-
نه ممنون تعارف نمی کنم
-
بذار یه دونه بریزم برات
-
باشه. ممنون
یه چایی برام ریخت و یه چهارپایه برام آورد که روی زمین نشینم...
- بچه اینجایی؟
-
نه حاج آقا. من بچه جنوبم. دزفول. من اینجا دانشجو ام.
امروز یه کلاسی داشتیم این دور و ورا. الان بین کلاسمه. گفتم بیام نمازم رو بخونم.
ساعت 2 دوباره کلاس دارم.
-
جنوب!! من سال 43 اونجا سرباز بودم. خیلی گرمه! بازم میای
این ورا؟
-
نه دیگه. فکر نمی کنم. کلاسم امروز تموم میشه.
-
آها
-
خوب حاج آقا دستت درد نکنه. با اجازه من برم.
- ناهار خوردی؟
-
نه ولی یه چیزی بیرون می خورم. ممنون
-
حالا کجا می خوای بری؟ هنوز که زوده.
-
نه دیگه برم! آخه باید برم موبایلم رو بدم تعمیرکار
-
آها. باشه. به سلامت
-
ممنون حاجی. خداحافظ شما
من که اون همه عزت و احترام برام جالب بود! نمی دونم علتش
چی بود. از کم بودن نماز گزار هایی که فقط 4 نفر بودن بود؟! از این بود که جوونی
رعنا مثل من رو دیده بود و به وجد اومده بود؟! نمی دونم واقعا! ولی خاطره جالبی
بود برام...
پ.ن: چقدر این شکلک رو زدم توی این پست
آخی ،احتمالا تنها بوده دلش می خواسته با یکی حرف بزنه
آخی!

چند وقت پیش یه پیرمردی تاکسی داشت منو سوار کرد.
.
.
.
وقتی پیاده شم خیلی نازاحت شد
بچه خوشگل!!!!!
بچه خوشگل خودتی