بدشانسی یا ... ؟!

بعضی وقتا نبود یک چیز از بودن اون خوشایند تره حتی اگر به بودنش هم عادت کرده باشی. از روزی که شروع به درس خوندن برای کنکور کردم 10 تا کاغذ آچار به هم منگنه شده (که مثلا دفتر برنامه ریزیم بود) روی گوشه میز من جا خوش کرده بود تا اینکه...

بالاخره روز موعود فرا رسید

روزی که از 200 روز پیش یعنی 15 مرداد 88 که شروع به درس خوندن برای کنکور کردم تا دو روز پیش انتظارش رو می کشیدم...

اوایل که شروع به درس خوندن کرده بودم خیلی برنامه ریزی دقیقی نداشتم و اون طوری که باید و شاید درس نمی خوندم. ولی هر چی بیشتر میگذشت مصمم تر می شدم که تمام تلاشم رو برای موفقیت توی کنکور بکنم تا بعدها از اینکه کم کاری کردم احساس پشیمونی نکنم.

من و مسعود با هم برای درس خوندن برنامه ریزی کرده بودیم و قرار بود بعد از برگشتن مسعود از تهران، یعنی از مهر ماه به بعد خیلی خوب و منسجم درسمون رو بخونیم و کنکور رو بترکونیم.

این ترم من فقط 6 واحد درسی داشتم که 3 واحدش پروژه بود و 3 واحد دیگش رو هم سر کلاس نمی رفتم. واسه همین همیشه توی خونه بودم و کارم توی کل روز شده بود درس خوندن و درس خوندن

نه تفریحی، نه کار جنبی، نه بیرون رفتنی و نه هیچ چیز دیگه

ولی با این حال اصلا از وضع موجود ناراحت نبودم و برعکس خیلی مصمم و امیدوار هر روز صبح از ساعت 7 صبح شروع به درس خوندن می کردم تااااااااااا ساعات آخر شب...

توی آزمون های آزمایشی هم شرکت کرده بودیم و در کل با مقایسه ای که بین رتبه های آزمون های آزمایشی خودمون با رتبه های دوستانمون توی آزمون های سال گذشته می کردیم تقریبا از خودمون رضایت داشتیم و با روند خوبی درسمون رو می خوندیم.

البته بماند که همیشه مسائل و مشکلات برای آدم پیش میاد که ممکنه توی درس خوندنش وقفه بندازه و روحیه اش رو برای درس خوندن خراب کنه ولی خدا رو شکر تعداد این مسائل و مشکلات برای من خیلی کم بود.

خلاصه روز کنکور فرا رسید...

باز کردن دفترچه کنکور و نگاه کردن به همون 10 تا سوال اول کافی بود تا یکم احساس نگرانی کنم. یکی از نقاط قوت من توی تست های سال های گذشته همیشه بخش زبان انگلیسی بود که روش حساب ویژه ای باز کرده بودم. اما امسال سوالات زبان یک مقدار سخت تر بود و نهایتا خیلی از سوال ها رو با شک و تردید جواب دادم.

به سراغ باکس ریاضی رفتم. با دیدن سوالات درس ریاضی عمومی 2 مغزم سوت کشید!!

قبل از کنکور که با مسعود حرف می زدیم با خودمون می گفتیم چقدر خوب میشه از این مبحث که ما بلدش نیستیم سوال ندن!

جالبه که در مورد هر مبحثی چه توی ریاضی، چه توی باکس سیالات و چه توی باکس جامدات و دینامیک این حرف رو زده بودیم، دقیقا همون مبحث شد سوال کنکور!!!

نمی دونم از بد شانسی ما بود یا از خوش شانسی کسایی که این مبحث ها رو بهتر از ما بلد بودن!

خلاصه هر طوری بود چند تا از سوالای هر بخش رو توام با شک و تردید زدیم ودقیقه ها و ثانیه ها هم همین طور گذشتن و گذشتن تا اینکه 3 ساعت وقت کنکور تموم شد و ما موندیم و نتیجه این همه وقتی که برای درس خوندن گذاشته بودیم و این همه شک و تردید روی تست هایی که جواب دادیم و نگرانی های بعد از کنکور برای اینکه کدوم تست ها رو درست زدیم و کدوم ها رو غلط؟ حالا با این درصدها رتبمون چند میشه؟ کجا قبول میشیم؟

که البته ما هم سعی کردیم زمان کافی برای مطرح کردن این سوالات و پیدا کردن یک جواب برای قانع شدن خودمون به خودمون بدیم. این شد که از دانشگاه تا خونه ما رو با پای پیاده اومدیم تا نشون بدیم که ما هنوز هم پا برجاییم و بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.


فعلا...

این دو هفته آخر که به کنکور مونده خیلی درگیر درس ها هستم

ایشالا بعد از کنکور این وبلاگ رو دوباره آپ می کنم

تا اون موقع خداحافظ

چرا باید پیتزا بدهیم و پیتزا بخوریم؟!

اگر جز اون دسته از بیکارایی هستید که مطالب وبلاگ من رو می خونید حتما تا به حال چندین پست رو در مورد پیتزا خوردن ما یعنی گروه دالتون ها (من و مسعود و علی و سجاد، که مسعود میشه جو بزرگه، علی و سجاد مشترکن در رتبه جو کوچیکه و من هم جو وسطیه هستم) خوندید. حالا توی این پست به دلیل یک سری مسائلی که اخیرا پیش اومده قصد داریم به صورت ریشه ای به مسئله پیتزا دادن، و علل و عوامل موثر در این مسئله و سایر پارامترها اشاره کنیم.

بسیار خوب...یه مقدمه ای بگم یکم سرگرم شیم...اصولا بشر از دیرباز (یعنی اون وقتایی که همه چیز با تاخیر باز میشده) به دلایل مختلف در اجتماعات چند نفره دور هم جمع می شدن و حالا یک غذایی می خوردن و صحبتی می کردن و با همدیگه وقتشون رو میگذروندن.

طی سالین گذشته و بالاخص پس از ورود من به دانشگاه و آشنایی با دوستان و رفیقان شفیقی چون مسعود و علی و سجاد، مسئله دور هم بودن و با هم بودن خیلی با اهمیت تر شد و قطعا لذت بخش تر و در این بین مسئله برگزاری مراسم پیتزا خورون و پیتزا دهون و پیتزا بستون مسئله ای بوده که همیشه جنجال برانگیز بوده. حالا من قصد دارم یه سری شفاف سازی ها در این زمینه انجام بدم که این 3 تا دوست من بعد از خوندن این پست سر پیتزا دادن مشکلی نداشته باشن.

اصولا آدمایی که پیتزا میدن و پیتزا می خورن به دو دسته کلی تقسیم میشن:

دسته الف اونایی هستن که وضع جیبشون خوبه و دوس دارن دوستاشون رو دور هم جمع کنن و شامی بدن و گپ و گفتگویی کنن و حالی ببرن خلاصه

دسته ب اونایی هستن که شاید وضع مالیشون خیلی هم توپ نباشه که به 3 دسته زیر تقسیم میشن و نهایتا باید پیتزا بدن:

ادامه مطلب ...

اوج حواس پرتی!

این کامنت خانوم معلم: " یه بار کلاس پنجم امتحان نهایی یه سوالو ندیده بودم .. بعد از سر جلسه که پاشدم انقد گریه کردم که معلممون گفت بیا بنویس ... میدونم بلدی
هرچند خانومه همکار مامانم بود " من رو یاد یه خاطره ای از ترم اول دانشگاه انداخت، گفتم براتون نقل کنم...

ترم اول دانشگاه که بودیم درس شیمی عمومی با استادی ارائه شده بود که دوست صمیمی بابام بود و اتفاقا روز ثبت نام همراه بابام این استاد رو دیده بودیم و بابام کلی سفارشم رو پیش کرده بود که استاده هوام رو داشته باشه توی دانشگاه.

خوب از اونجایی که من خیلی پسر خوبی هستم و اصلا دنبال سوء استفاده از این موقعیت ها نیستم و کلا توی زندگیم نبودم تا به حال، در طول ترم هم کار خاصی نکردم که بخوام توجه استاد رو به خودم جلب کنم یا بخوام خودم رو باهاش صمیمی کنم که بعدا ازش نمره ای چیزی بهم بماسه.

خلاصه...ترم تموم شد و موقع امتحان پایان ترم شد...اول امتحان استاد گفت:

برگه ای که بهتون دادم 2 طرفش سوال داره، روی اول 8 نمره و روی دوم 12 نمره است. اونایی که میان ترمشون رو خراب کردن 2 طرف رو جواب بدن و اونایی که میان ترم رو خوب دادن فقط یک طرف رو جواب بدن ( که البته منظورش اون طرفی بود که 12 نمره داشت، چون میان ترممون 8 نمره بود).

نمی دونم حواسم اون لحظه کجا بود که مرتکب یه گیج بازیه استثنایی در تاریخ گیج بازی هام شدم!!!

بله...درست حدس زدید...من که میان ترمم رو خوب داده بودم و فقط می خواستم 1 طرف برگه رو جواب بدم، اون طرفی رو جواب دادم که 8 نمره داشت و خوشحال و شنگول، بادی به غبغب انداختم و 1 ساعت زودتر از تموم شدن وقت امتحان بلند شدم برگم رو تحویل دادم و رفتم بیرون. (حالا تصورش رو بکنید، که توی بهترین حالت که تمام سوالات رو درست نوشته باشم، 8 می گیرم و در نتیجه میفتم ! ، ولی خوب، من که حالیم نبود اون موقع).

خلاصه دیدم خیلی رو فرمم و امتحانم رو هم خوب دادم، برم یه سر بشینم تو سایت کامپیوتر و چرخی توی نت بزنم و سرگرم شم. یکم وب گردی و دانلود و ... . خلاصه بعد از 1 ساعت که خسته شدم، دور و ور ساعت 10 رفتم توی محوطه و دیدم چند تا از بچه ها از سر جلسه امتحان بلند شدن. رفتم پیششون تا در مورد امتحان صحبت کنیم. اما...

یه چیز درست از آب در نمیومد...

وقتی داشتیم سوال ها رو با هم چک می کردیم، من فقط از این ور برگه امتحان حرف می زدم و اون دو تا دوستم از دو طرف برگه... با خودم گفتم حتما اینا جزء اون دسته از بچه هایی هستند که امتحان میان ترمشون رو خراب کردن و خواستن جبران مافات کرده باشن که دو طرف رو جواب دادن...

همین طوری از دهنم پرید که، ای بابا، شما چه حال و حوصله ای داشتیدا، من با اینکه خیلی هم نمره میان ترمم خوب نشده بود، ولی فقط همون یه طرفی که 8 نمره بود رو جواب دادم

دوستام اینجوری نگام می کردن :

چی میگی احسان ؟!! راس میگی؟!

آره بابا. مگه شوخی دارم. یه طرفش رو خواسته بود جواب بدیم دیگه ؟!

احسااااااااان!!! چی میگییییییی!!! گرفتی ما رو ؟!

نه والا. چطور مگه ؟!

بابا جون، استاد که اول امتحان گفت!!! اونایی که میان ترم رو بد دادن دو طرف رو جواب بدن، بقیه اون طرفی که 12 نمره است.

من خشکم زده بود. نمی دونستم چی بگم !!

جدییییییییییییییییییییییی میگییییییییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!

آره بابا!!

حالا چیکار کنم؟

سریع برو به استاد بگو جریان از این قرار بوده، شاید بذاره دوباره بشینی سر جلسه!!!

با سرعت هر چه تمام تر از پله ها بالا رفتم و استاد رو که سر جلسه امتحان بود صدا کردم و گفتم که ماجرا از این قراره و من درست متوجه نشده بودم و ...

اونم گفت که وقت تموم شده و الان اینایی هم که نشستند باید پاشن دیگه.

و اینجا بود که اون خوش و وش روز اول من و بابام با این استاده کارساز شد.

استاد گفت: باشه...حالا بیا سریع برو بشین سر این کلاس هر چی می تونی تند تند بنویس...منم با اضطراب تمام در حالی که دستم کاملا می لرزید نشستم سر امتحان و با سرعت هر چه تمام تر هی چی بلد بودم رو نوشتم...استاد 20 دقیقه وقت اضافه داد تا من یه خورده بنویسم...بعدشم برگه ها رو جمع کرد...

خدا رو شکر به خیر گذشت و نمرم 11.2 شد!! نمره ای که هر چند از بقیه بچه ها خیلی کمتر بود ولی، اگر هر استاد دیگه ای جای این استاد بود بعید می دونم اجازه میداد بعد از 1 ساعت که برگم رو تحویل دادم دوباره بشینم سر جلسه امتحان و به سوالات جواب بدم...

و این طور شد که فهمیدم چقدر خوبه آدم این جور وقتا آشنا داشته باشه...

پ.ن1: ممنون خانوم معلم. من رو یاد خاطرات جوونیم انداختی!!

پ.ن۲ برای مسعود: اگر بخوای بیای کامنت بذاری که " آره دیگه، هیمن جوری درسا رو پاس کردی و ... " مجبور میشم ماجرای پاس شدن درس ریاضی مهندسیت رو تعریف کنم

پ.ن3 برای علی: اگر توی هم بخوای بیای حرف مسعود رو تکرار کنی مجبور میشم بگم چجوری ریاضی 1 رو پاس کردی