قبل از اینکه از دزفول خارج بشم و بیام اردبیل سردترین دمایی که توی زمستون های دزفول تجربه کرده بودم شاید 5، 6 درجه بالای صفر بوده ولی تنها جایی که می تونستم یک دمای زیر صفر رو تجربه کنم جایی نبود جز فریزرمون
ترم 8 که بودیم دو تا درس " سیستم های تهویه مطبوع " و "سیستم های تبرید و سردخانه " رو داشتیم که من درس اول رو برداشته بودم ولی چون خیلی از بچه های کلاس درس دوم رو هم داشتن، هر بازدید علمی که می رفتن من هم خودم رو قاطیشون می کردم و باهاشون می رفتم. این بود که اکثر وقتا به خاطر قاطی شدن و من و امثال من توی جمع اونایی که می خواستن برن بازدید، کیک و ساندیس ها کم میومد و به همه نمی رسید
.
توی یکی از این بازدیدها به یکی از سردخونه های میوه دزفول رفتیم و اونجا اولین باری بود که دمای منفی 10 درجه رو توی یکی از سوله های سردخونه تجربه کردم که تجربه ای بس جالب و دیدنی بود
. اون روز عین این ندیده ها من و یکی دیگه از بچه های دزفولی هی می گفتیم اااااااااااااااا چه باحاله
!! ولی اون موقع آیا واقعا فکرش رو می کردم که 1 سال و نیم بعد قراره توی همین هوا قدم بزنم و برم دانشگاه؟ واقعا کی فکرش رو می کرد؟
دیروز صبح یهو دمای اردبیل اومد پاین و وقتی دما رو با موبایلم چک کردم و دیدم منفی 4 درجه است حسابی ذوق کردم. موقع رفتن به دانشگاه عین این ندیده ها همش این شکلی بودم :
. خوب، دمای منفی 4 درجه اونجوری که فکر می کردم سرد نبود. البته چون دیروز صبح هیچ بادی نمی وزید اون طور به نظر میومد. همون روز بعد از ظهر داشتیم توی هوای 8 درجه که بادی با سرعت 37 کیلومتر در ساعت هم می وزید از سرما یخ می زدیم.
پس نتیجه گیری اخلاقی که از این پست می کنیم اینه که: احساس سرما با دمای هوا و سرعت وزش باد نسبت مستقیم داره و شاید بعضی وقتا هم با توان دوم سرعت باد نسبت مستقیم داشته باشه که در این بین از تاثیر پارامترهایی مثل جنس لباس و شلوار و وضعیت قرار گرفتن دست ها نسبت به بدن هم نباید چشم پوشی کرد. با این تفاسیر می تونیم رابطه زیر رو در نظر بگیریم:
در این رابطه T درجه حرارت بر حسب درجه سانتیگراد، U سرعت باد، رو چگالی لباس و تتا زاویه قرار گرفتن دست ها نسبت به بدنه که مشخص می کنه چه حجمی از هوا از بین دست ها و بدن آدم رد میشه که برای تبدیل به رادیان و مشخص کردن موقعیت دست ها در یک دایره 360 درجه اون رو تقسیم بر 2 پی کردیم. ضرب کردن معادله در یک ثابت مثل بتا می تونه حالت تقریبا مساوی رو برای ما ایجاد کنه که اسم این ثابت رو ثابت احسان گذاشتم
خوب دیگه زیادی چرت و پرت گفتم. فعلا خداحافظ همگی...
امروز جمعه 12 آذر 1389 روزیه که من بیشتر از همیشه انرژی
دارم. روزیه که از صبح که از خواب بیدار شدم تا الان لحظه به لحظه اش رو با کارهای
مختلف گذروندم تا واسم یه روز به یاد موندنی بشه. چون امروز تولدمه!!!
23 سال پیش در چنین روزی من پا به این دنیا گذاشتم و واقعا
شماها چقدر خوش شانسید که 23 سال پیش این اتفاق افتاد تا الان شما بتونید بیاید به
وبلاگ من و این روز رو بهم تبریک بگید!
امروز از اونجایی که با روحیه مضاعف، انرژی مضاعف از خواب بیدار شدم بعد
از خوردن صبحونه مشغول خونه تکونی شدم و یه خونه تکونی پاییزی حسابی کردم. بعد از
اون مشغول پختن ناهاری شدم که عکس هاش رو توی پست قبلی دیدین.
بعد از اون یه سر
اومدم نت تا به انبوه تبریکاتی که توی انجمن آر آر تولز به مناسبت تولدم بهم گفته
بودن جواب بدم و بالاخره بعد از همه این کارها واسه خودم مراسم جشن تولد 23 سالگی
گرفتم...
روز چهارشنبه رفتم سراغ یه قنادی که نزدیکای خونه است. توی
یخچالش کیک نداشت. می گفت اگر کیک می خوای باید سفارش بدی. منم گفتم باشه. گفت
برای دختر می خوای یا پسر؟! گفتم واسه پسر! واسه خودم می خوام! یارو همچین بهم
خندید که فکر کنم من اولین مشتری ای بودم که همچین چیزی ازش خواسته بود.
پرسید روی
کیک چی بنویسم؟ گفتم بنویس: تولدم مبارک.
بازم خندید و گفت باشه!
دیشب رفتم و کیکم
و گرفتم و یه شمع 23 هم خریدم.
امروز عصر برای خودم آهنگ بندری گذاشتم، حسابی رقصیدم
و از
خودم فیلم هم گرفتم !!
و بعدش هم شمعام رو فوت کردم
و کادویی که مامان 1 ماه پیش توسط
بابا که اینجا اومده بود برام فرستاده بود رو باز کردم که چه پیراهنی خوشگلی هم
هست. دست مامانم درد نکنه که نذاشت امسال هم بی کادو بمونم!
تولد امسال متفاوت ترین تولد عمرم بود. فکر کنم اولین کسی
باشم که تنهایی برای خودش تولد گرفته، کیک و آب میوه خریده، خودش تنهایی واسه خودش
رقصیده و از خودش فیلم گرفته. به هر حال ما اینیم دیگه. همیشه متفاوت هستیم!
جاتون خالیه اینجا. حسابی داره تولد تنهاییم خوش میگذره!!
البته یه مهمون هم دعوت کرده بودم که متاسفانه براش جور نشد بیاد و نیومد! که قطعا
تولد خیلی باحالی رو از دست داده! و احتمالا بعدا پشیمون میشه که چرا نیومده!
امسال اولین تبریک قبل از روز تولدم رو 6 روز پیش از یکی از دوستام توی فیس بوک گرفتم.
اولین تبریک تلفنی قبل از روز تولدم رو مامانم دیروز عصر بهم گفت.
اولین تبریک تلفنی توی روز تولدم رو ساعت 17 دقیقه بامداد امروز جمعه از یکی از دوستام گرفتم.
اولین تبریک اس ام اسی رو ساعت 8:59 دقیقه امروز صبح از یکی دیگه از دوستام گرفتم که دقیقا اس ام اسی رو که پارسال واسه تولدم فرستاده بود امسال هم دوباره فرستاد!
بعد از اون تا به این لحظه 6 تا تبریک اس ام اسی دیگه به همراه دو تا تبریک فیس بوکی و 10 تا تبریک توی انجمن آی آر تولز گرفتم و سیل تبریکات سرازیر شده به طرف من همچنان ادامه داره...
به به چه روز خوبیه امروز
چند تا عکس توی ادامه مطلب گذاشتم براتون
فعلا...
ادامه مطلب ...پ.ن: جا داره از راهنمایی ارزنده مامانم تشکر کنم که وسط آشپزی بهم تلفن زد. آخه امروز سر خود پاشدم و اقدام به درست کردن کتلت کردم. همش داشت توی ماهیتابه از هم پاشیده می شد. بعد از راهنمایی کلیدی مامانم تونستم مشکل کار رو رفع کنم
روز جمعه توی وقت استراحت بین کلاس پایپینگ از بچه ها جدا شدم تا هم برم توی مسجدی که اون نزدیکیا بود نماز بخونم و هم اینکه برم و موبایلم رو بدم به طرف تا واسم سیم آنتنش رو جا بندازه.
وارد مسجد که شدم ژاکتم رو در آوردم و رفتم که وضو بگیرم. دیدم خادم مسجد اومد و به ترکی یه چیزی بهم گفت که یه کلمه از بین حرفاش فهمیدم که می گفت مایع دستشویی...
-
مایع دستشویی اینجاست؟ آها ممنون
بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم نماز بخونم که دوباره خادم مسجد اومد. حالا که فهمیده بود ترکی بلد نیستم با فارسی گفت:
- دستمال کاغذی بدم بهت دست و صورتت رو خشک کنی؟
-
نه ممنون. خودش خشک میشه...
نماز که خوندم دوباره خادم مسجد اومد بالای سرم...
- قبول باشه.
- ممنون
-
چایی حاضره. بریزم برات؟
-
نه حاج آقا دستت درد نکنه. خیلی ممنون
-
بریزم.
-
نه ممنون تعارف نمی کنم
-
بذار یه دونه بریزم برات
-
باشه. ممنون
یه چایی برام ریخت و یه چهارپایه برام آورد که روی زمین نشینم...
- بچه اینجایی؟
-
نه حاج آقا. من بچه جنوبم. دزفول. من اینجا دانشجو ام.
امروز یه کلاسی داشتیم این دور و ورا. الان بین کلاسمه. گفتم بیام نمازم رو بخونم.
ساعت 2 دوباره کلاس دارم.
-
جنوب!! من سال 43 اونجا سرباز بودم. خیلی گرمه! بازم میای
این ورا؟
-
نه دیگه. فکر نمی کنم. کلاسم امروز تموم میشه.
-
آها
-
خوب حاج آقا دستت درد نکنه. با اجازه من برم.
- ناهار خوردی؟
-
نه ولی یه چیزی بیرون می خورم. ممنون
-
حالا کجا می خوای بری؟ هنوز که زوده.
-
نه دیگه برم! آخه باید برم موبایلم رو بدم تعمیرکار
-
آها. باشه. به سلامت
-
ممنون حاجی. خداحافظ شما
من که اون همه عزت و احترام برام جالب بود! نمی دونم علتش
چی بود. از کم بودن نماز گزار هایی که فقط 4 نفر بودن بود؟! از این بود که جوونی
رعنا مثل من رو دیده بود و به وجد اومده بود؟! نمی دونم واقعا! ولی خاطره جالبی
بود برام...
پ.ن: چقدر این شکلک رو زدم توی این پست
روز چهارشنبه ساعت تقریبا 12 ظهر بود که یه نفر به موبایلم زنگ زد. یه دختره بود...
- سلام. آقای ناجی؟
-
سلام. بله بفرمایید؟
- پست چی یه بسته آورده در خونه ما اسم و شماره شما روی بسته بود.
-
شما کجایین؟ طبقه بالا میشینید؟
-
بله ما طبقه بالا هستیم
-
خوب منم طبقه همکف هستم. الان میام ازتون میگیرم.
-
طبقه همکف؟! مگه اینجا طبقه همکف هم داره؟
-
آره دیگه! داره! من مستاجرم اینجا
-
ما هم خودمون مستاجر آقای حمیدی هستیم
-
آقای حمیدی؟! من مستاجر آقای بهار هستم!
-
نمی دونم دیگه
- من الان میام دم در
-
باشه...
رفتم دم در و منتظر شدم تا یه نفر از در اون طرفی خونه
بیرون بیاد. ولی هر چی منتظر شدم کسی نیومد. 5 دقیقه بعد دوباره زنگ زد...
-
کجایی شما؟ ما عجله داریم می خوایم بریم بیرون
-
من دم درم دیگه! شما کجایی؟
-
دم در کجا؟! من که کسی رو نمی بینم!
-
ای بابا!
- شما بیا سر خیابون. یه سوپرمارکت هست. ما اونجاییم
-
باشه...
سریع آماده شدم تا برم سر خیابون. توی راه دوباره طرف زنگ
زد و این دفعه موقعی که داشتم باهاش حرف می زدم دیدمش. تازه فهمیدیم جریان چی
بوده! این پست چی گاگول به جای پلاک 8 که خونه منه بسته رو به یه پلاک 8 دیگه برده
بود. حالا جالب اینجاست من کد پستی هم داده بودم و روی بسته نوشته شده بود ولی با
این حال بازم اشتباه برده بود بسته رو! و جالب تر اینکه حدود 1 ماه پیش که یکی از
دوستام جزوه درس موتور احتراق داخلی دانشگاه جندی شاپور رو برام پست کرده بود و
اون روز من خونه نبودم تا بسته رو از پست چی تحویل بگیرم، پست چی بسته رو به
صابخونه من نداده بود ولی این یکی پست چی بسته ای که به اسم من بود رو به این
دخترا داده بود!!
خلاصه بسته رو گرفتم و کلی تشکر کردم! واقعا باز جای شکرش
باقیه که هنوز هم ادم های با معرفت پیدا میشه که توی همچین شرایطی کار درست رو
انجام بدن. حالا اگر یه نفر غیر از این بود و بسته رو برداشته بود و به من هم زنگ
نزده بود من هی منتظر رسیدن بسته می شدم و هیچ وقت هم بسته به دستم نمی رسید!
نکته اخلاقی این پست: شما هم اگر توی این شرایط قرار گرفتید
یکم به خودتون زحمت بدین و کار اون بنده خدایی که توی بد شانسی افتاده رو راه
بندازید.