انقدر هر کی ازم می پرسید چه موبایلی بخرم هی گفتم موبایل
من خیلی خوبه و فلانه
و این جوریه
و اون جوریه
و مدلش اینه
تا کار به جایی رسید که
حتی چند بار بهم پیشنهاد خرید گوشی رو هم دادن تا بالاخره نمی دونم کدوم از خدا بی
خبری موبایل نازنینم رو چشم زد
و روز سه شنبه هفته پیش موبایل سامسونگم خراب شد.
طوری که کلا تاچش از کار افتاد و فقط چند تا دکمه سخت افزاریش که مال کم و زیاد
کردن ولوم و دکمه دوربین و اینا بود کار می کرد.
این اتفاقا موقعی که توی کلاس
پایپینگ می خواستم صدای استاد رو ضبظ کنم اتفاق افتاد. اعصابم حسابی به هم ریخته
بود.
قبلا یکی دو بار این جوری شده بود ولی زود درست می شد و به 5 دقیقه هم نمی
کشید. گفتم شاید این بار هم همین طوری باشه ولی تا شب درست نشد.
صبح فرداش موبایل رو بردم تا به یکی از تعمیرکارهای موبایل
نشونش بدم. از یکی دو تا مغازه موبایل فروشی سوال کردم و یه نفر رو بهم معرفی
کردن. موبایل رو پیش همون بردم. گفتش که باید تا بعد از ظهر بمونه. گفتم باشه. بعد
از ظهر باهاش تماس گرفتم. گفت که صفحه تاچش سوخته و درست نمیشه و باید عوضش کرد و
خرجش حدود 20 تومن میشه. اصرار کردم که نمیشه درستش کنی و از این حرفا که گفت خودت
بیا نگاش کن ببین که نمیشه درستش کرد. بعد از کلاس رفتم و دیدم. راست می گفت. چیزی
نداشت که بشه درستش کرد. یه صفحه شیشه ای بود که چند رشته شیم خیلی نازک ازش بیرون
اومده بود.
اون شب موضوع رو که به سامان گفتم یادم انداخت که گوشی
گارانتی طلایی داره! ولی باز که فکرش رو کردم دیدم گوشی اینجا،
کارتش دزفول!
شرکت
گارانتی هم تهران.
دیدم کلی معطلی داره تا بخوام از گارانتیش استفاده کنم واسه
همین بیخیالش شدم.
خلاصه قرار شد طرف بگرده و برام یه دونه صفحه تاچ اصلش رو
پیدا کنه. فرداش یعنی پنجشنبه شب رفتم و موبایل رو ازش تحویل گرفتم. 25 تومن هم
رفت تو پاچم. البته شب که موبایل رو آوردم خونه دیدم که آنتن نمیده. با طرف تماس
گرفتم و گفت ظاهرا یادش رفته سیم آنتن رو وصل کنه و قرار شد فرداش که جمعه بود برم
و برام درستش کنه.
جمعه گوشی بردم و برام درستش کرد. خلاصه این واسم درس عبرتی
شد تا من باشم دیگه از گوشیم جلوی این و اون تعریف نکنم. علی الحساب به همتون میگم
هیچ وقت گوشی سامسونگ سری استار مدل S5233
نخرید. اصلا گوشی خوبی نیست.
هفته پیش برای من خیلی هفته پر کاری بود. روز شنبه قبل از
کلاس ساعت 4 با تعدادی از بچه های کلاس داشتیم چایی میخوردیم که یکی از بچه ها از
برگزاری دوره Piping
توی یکی از آموزشگاه های اردبیل خبر داد. قرار بود یک دوره فشرده Piping برگزار بشه و در آخر هم به شرکت
کننده های دوره مدرک معتبر بدن. هزینه دوره 150 تومان بود و برای دانشجوها با 50 %
تخفیف می شد 75 تومان. قرار شد که روش فکر کنیم هر کی مایل بود ثبت نام کنه. فردای
اون روز دوستم زنگ زد و گفت که دو تا از بچه ها توی کلاس ثبت نام کردن و کلاس از
فردا شروع میشه. خلاصه دیگه منم تصمیمم رو گرفتم و روز یکشنبه بعد از ظهر قرار شد
برم و ثبت نام کنم.
آدرسش یه جایی به اسم باغمیشه بود و اسم آموزشگاه هم مجتمع فنی تهران بود که بچه ها به من گفته بودن "مجتمع فنی". از بچه ها پرس و جو کرده بودم که از چه مسیری باید برم. باید اول می رفتم میدان شریعتی و بعد از اونجا سوار ماشین های باغمیشه می شدم. ولی اینکه دقیقا این موسسه کجای باغمیشه است رو نمی دونستم. به میدون شریعتی که رسیدم خواستم از یکی از مغازه ها سوال کنم. 6 تا مرد مسن توی مغازه بود.
- سلام. خسته نباشید. ببخشید مجتمع فنی کجاست؟ بهم گفتن توی باغمیشه است...
نفر اول:
-
چرا اینجا اومدی؟! شما برو اون سر خیابون تاکسی بگیر برو
ایستگاه سرعین. از اونجا ماشین بگیر برو چهارراه سعدی. اونجاست...
نفر دوم:
-
همین بغل ماشین های باغمیشه است. سوار شو برو اونجا سوال
کن.
نفر سوم:
-
پول داری؟ 100 متر بالاتر یه آژانس هست. ماشین بگیر بگو
ببردت عالی قاپو
نفر چهارم:
-
مجتمع فنی کجاست دیگه؟
نفر پنجم و ششم هم ظاهرا نمی دونستن این مجتمع فنی کجاست.
خلاصه به نظر نفر دوم احترام گذاشتم و سوار تاکسی شدم و رفتم به طرف باغمیشه. بعد تازه فهمیدم که باغمیشه نه چهارراهه نه میدون نه ... بلکه یه پله. همون جا پیاده شدم و از این و اون سوال کردم تا بالاخره مجتمع فنی رو یافتم! رفتم و ثبت نام کردم.
از روی دوشنبه کلاسمون شروع شد. کلاس فشرده بود و توی جلسات
حداقل 3 ساعتی برگزار میشد. دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه بعد از ظهرها از ساعت 4
تا حدود 8 سر کلاس بودیم و پنجشنبه و جمعه رو کامل از صبح تا بعد از ظهر سر کلاس
بودیم. یعنی از 9 تا 2 و از اون طرف از 4 تا 8. این فشرده بودن کلاس واقعا اذیت می
کرد ولی خوب خدا رو شکر دوره رو تا همون جمعه تموم کردیم و کلی چیزای مفید یاد
گرفتیم که تا حالا حداقل به گوش من یکی نخورده بود. توی کلاسمون هم همه سن و سال
آدمی پیدا می شد. از من دانشجو بگیر تا مهندس های شاغل متاهلی که برای تکمیل
معلوماتشون اومده بودن تا این دوره رو بگذرونن. و به نظرم واقعا هم دوره مفیدی بود و خوشحالم که این دوره رو گذروندم.
واسه این بود که روز جمعه هم بر خلاف جمعه های پیش آشپزی
نکردم، چون اصلا خونه نبودم و پنجشنبه و جمعه رو بیرون غذا خوردم.
این یه ماه آخر ترم هم کلی کار ریخته رو دستمون. چند تا
برنامه واسه درس محاسبات عددی و یه سمینار واسه درس ریاضیات مهندسی و چند تا تکلیف
واسه درس مکانیک پیوسته. خلاصه حسابی سرمون شلوغ شده این روزا ولی با این حال سعی
می کنم بازم تند تند آپ کنم این جا رو.
فعلا...
آخرین باری که یه معلم / استاد سر کلاس من رو تشویق کرد به خیلی وقت پیش بر میگرده
اولین باری که یکی از معلم ها من رو جلوی بچه ها تشویق کرد و کلی احسنت و باریکلا نثارم کرد به سال دوم راهنمایی بر میگرده. اون موقع دو تا دفتر برای ریاضی داشتیم. یکی پیش نویس و یکی پاکنویس. به خاطر اینکه پیش نویس من از پاک نویس خیلی از بچه ها تمیز تر و بهتر بود اون روز که معلم داشت دفتر هامون رو نگاه می کرد حسابی تشویقم کرد و دو تا از بچه ها رو هم با کشیده ادب کرد تا از من یاد بگیرن و تمیز جزوه بنویسن.
توی سال های بعد از راهنمایی هم گاهی پیش میومد که معلم ها تشویقم کنن، مخصوصا معلم کلاس زبان ! که خیلی رو من حساب می کرد! یادش به خیر...
ولی توی دوران کارشناسی به یاد ندارم هیچ کدوم از استاد ها من یکی رو تشویق کرده باشن! حالا نمی دونم ! احتمالا حواسشون نبوده! یادشون رفته!
شاید نخواستن بقیه بچه ها احساس ضعف و کمبود توی خودشون بکنن
! شایدم نتونستن استعداد های من رو کشف کنن
و الا منطقیش این بود لا اقل یه بار توی چهار سال یکی من رو تشویق کنه.
دیگه انقدرها هم دانشجوی ضایعی نبودم
. شایدم من یادم نیست. از علی و مسعود می خوام اگر چیزی یادشون میاد بهم بگن
!
حالا بعد از سال ها دوباره شانس داره بهم رو می کنه کم کم ! توی دو هفته اخیر چند بار از سوی اساتید ریاضی مهندسی و محاسبات مورد تحسین قرار گرفتم و چند تا باریکلای سفت و محکم دریافت کردم و حسابی روحیم رفته بالا امیدوارم این قضیه تداوم داشته باشه
.
شما اخرین باری که تشویق شدین کی بوده؟
امروز با بی اشتهایی تمام ساعت ۱۲:۳۰ راهی دانشگاه شدم تا ناهار بخورم. موقعی که داشتم ناهار می خوردم دو تا پسر با هم اومدن و چند صندلی اون ور تر نشستن. بعد شروع کردن به حرف زدن. منم نه که بخوام گوش وایسم. ولی اونا خیلی بلند حرف می زدن...
- به به، سلااااام چطوری؟
- سلام عزیزم ! خوبم. تو چطوری؟
- آقا دیدی امروز استاد چجوری محسن رو ضایع کرد؟ بنده خدا چهار دفعه است ازش سوال می کنه بلد نیست جواب بده. من واسه یکشنبه هفته بعد خودم رو آماده می کنم میگم ازم سوال کنه. توه خرچنگم که تا حالا ازت سوال نپرسیده استاد! چه شانسی داری!
- آره این محسنه بدبخته! هیچی بارش نیست
- میگم ممد... تو توی کلاس من رو بیشتر دوست داری یا آرش رو یا مهدی رو؟
- خداییش تو رو
- نه جدی میگم
- خداییش تورو از همه بیشتر دوست دارم. چون آدم نامردی نیستی.
- آفرین خوشم اومد. من هم تو رو دوست دارم هم آرش رو هم مهدی رو !
- ولی علی! امسال حتما ارشد رو تهران قبول میشم! میرم اونجا صاف تو روی بچه تهرانیه وایمیستم میگم " من ترکم ... ترک *** به *** خودمم افتخار می کنم " (سانسور کردم این جاش رو )
- آفرین خوشم اومد
- میگم ممد امشب من و مهدی تنهاییم تو اتاق. بیا بالا...
- نه بابا حسش نیست. مهدی حال نمیده
- چرا بابا میده ! اون که از اولش میداد. حالا هم میده
- باشه شاید اومدم
- خوب آقا ! *** تو این غذا! پاشو بریم
- آره ! *** تو این غذا! بریم بابا
هر دوتاشون عین مرغ غذاشون رو پخش و پلا خوردن و سینی هاشون رو ول کردن رو میز و رفتن و من همچنان مشغول خوردن ناهاری به قول اون ها *** بودم !
امروز شنبه بود و یه روز پر کار و فوق العاده خسته کننده دیگه با ۷ ساعت کلاس پی در پی. ساعت ۱۰ شب توی خونه نشسته بودم و با شکم گرسنه داشتم با اینترنت کار می کردم. یهو به سرم زد که برم بستنی بخورم! هوا هم امشب خیلی سرد شده و باد سردی در حال وزشه!
یه بستنی فروش چند کوچه بالاتر از خونه هست که تو این مدت چند باری بهش خیره شدم ولی هوس بستنی خوردن تا امشب به سرم نزده بود. پاشدم کلی ژاکت ماکت تنم کردم و هد بند رو هم گذاشتم و دست در جیب به سمت بستنی فروشی گام برداشتم!
به به ! جاتون خالی! عجب بستنی خوشمزه ای هم بود.
یه آب هویچ بستنی زدم تو رگ به اضافه یک عدد بستنی لیوانی به همراه شکلات مایع! به به !!دهنم آب افتاد !!
فکر کنم از این به بعد زیاد به این بستنی فروشی سر بزنم !واقعا بستنی تو هوای سرد می چسبه!!
تنها مشکلش این بود که نمی دونم چرا توی راه برگشت به خونه همش دندون هام داشت روی هم می خورد و هر چی هم آواز می خوندم فایده نداشت.
تنها تیکه بدش همین بود و الا اون قسمتش که توی بستنی فروشی بودم واقعا رومانتیک و خاطره انگیز بود.
از من میشنوید همین الان بعد از خوندن این پست پاشید برید یه آب هویچ بستنی یا بستنی لیوانی بزنید تو رگ.
یوهوووووووووووووووووو