اردبیل - تهران - دزفول - شیراز ...

خوب خدا رو شکر، بیشتر مسائلی که هفته پیش نگرانم کرده بودن به خوبی تموم شدن و هفته پیش روز دوشنبه پروپوزالم توی یه دستم و پروژه درس انتقال حرارت توی یه دست دیگه ام، راهی دانشگاه شدم تا قال این دو تا رو بکنم و همون شب راهی تهران بشم.


از شانس بد من تازگیا استاد پروژه ام ترفیع گرفته و شده معاون مالی دانشگاه. واسه همین اتاقش عوش شده و رفته توی یه ساختمون دیگه. صبح دوشنبه ساعت 10 بعد از پرینت کردن پروژه انتقال حرارت، خودمو به دم در اتاق استادم رسوندم. ولی متاسفانه استاد توی جلسه بود و گفتن تا 12 طول می کشه. با خودم گفتم توی این فاصله برم و پروپوزالم رو به اون استادم بدم.


فاصله اتاق این 2 تا استاد الان چیزی حدود 1 کیلومتره. بکوب و بکوب رفتم تا دم در اتاق اون استاد و دیدم اون یکی هم توی جلسه است. یکم نشستم و دوباره برگشتم سراغ اون یکی استاد. هنوز توی جلسه بود. خلاصه انقدر انتظار کشیدم تا ساعت 11:30 استاد از جلسه بیرون اومد و تازه گفت برو و ساعت 3 برگرد.


باز رفتم سراغ اون یکی استاد! هنوز تو جلسه بود. دیگه خسته شده بودم و واسه همین رفتم اتاق یکی از بچه ها. تا 3 اونجا بودم و بعد رفتم پروژه رو تحویل دادم و همون جا هم برای استاد ارائه اش دادم. خوشبختانه تقریبا راضی بود. البته انتظارات بیشتری داشت که چون من فرصت انجامش رو نداشتم بیخیالش شدم.


بعد از اون هم رفتم و پروپوزالم رو به استاد تحویل دادم و خیالم از اون بابت راحت شد.


دوشنبه شب ساعت 10 از اردبیل راه افتادم و راهی تهران شدم. این بار روی صندلی ردیف اول نشسته بودم و دیدن جاده از اون صندلی خیلی برام سرگرم کننده بود. واسه همین تا صبح تقریبا پلک روی هم نذاشتم و فقط نیم ساعت خوابیدم و بقیه مسیر داشتم جاده رو نگاه می کردم!


سه شنبه رو تهران خونه داداشم بودم. شب ساعت 7:20 بلیت قطار داشتم. ساعت 5 از خونه راه افتادم ولی متاسفانه به ترافیک خوردم و توی اون آفتاب ساعت 5 بعد از ظهر مسیر 20 دقیقه ایه خونه داداشم تا راه آهن رو 1 ساعت و نیم توی راه بودم و حسابی سوختم! ساعت 7 سوار قطار شدم. یه خانومه دزفولی با پسرش توی کوپه بودن. پسره سن راهنمایی بود. چند دقیقه بعد دو تا زن و یه پسر هم سن و سال خودم که بازم دزفولی بودن وارد کوپه شدن.


از اونجایی که منم عادت ندارم فوری با همه پسر خاله بشم، آروم نشسته بودم و خودم رو با موبایلم مشغول کرده بودم. بقیه مسافرا هم که خیلی سریع با هم صمیمی شده بودن داشتن حسابی با هم صحبت می کردن. منم بعضی وقتا گوش میدادم و لبخندی می زدم.


بعد از ظهر هم پاشدم و یه دو ساعتی توی راهروی قطار داشتم با موبایلم آهنگ گوش میدادم. بعد که برگشتم توی کوپه یادم نیست چی شد که اون زنای دزفولی که ظاهرا یکیشون ناظم مدرسه بود سر صحبت رو باهام باز کرد و منم ناچارا به رسم ادب جواب می دادم. ولی طولی نکشید که آمار اسم و فامیل و سن و سال و تحصیلات و محل سکونت و شغل بابا و مامانم رو از زیر زبونم کشید! بعدشم که هی ازم تعریف می کرد که شبیه داداشمی و پسر خوبی هستی و از این حرفا ! خلاصه ول کن ماجرا نبودن. دست آخر هم به عنوان یادگاری و این حرفا یه جاکلیدی و یه تسبیح بهم دادن.



چهارشنبه رسیدم دزفول. پنجشنبه صبح هم طبق قرار قبلی قرار بود با خالم اینا بریم شیراز و همین طوری هم شد. پنجشنبه صبح ساعت 6:30 با ماشین راه افتادیم و ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم شیراز. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. شیراز واقعا قشنگ تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.


ولی خوب به خاطر اینکه خالم اینا شغلشون اداریه و نمی تونستن بیشتر بمونن ناچارا دیروز برگشتیم. ولی خوب همین چند روز مسافرت خیلی خوش گذشت.


حالا هم دزفولم و می تونم فعلا فعلنا بمونم. هوای اینجا خیلی گرمه. دلم واقعا برای هوای اردبیل تنگ شده!


کم کم باید برنامه ریزی کنم تا توی تابستون پروژه های دو تا درس دیگه ام رو انجام بدم و در کنارش هم پایان نامم رو شروع کنم و واسه دکتری هم درس بخونم.


خوب دیگه همین. فعلاااااا

حوصله ام سر رفت. . .

17 روزه که مثلا تعطیل شدیم ولی توی این 17 روز یک روز هم نبوده که راحت و بیکار بوده باشم. پروژه های دو تا از درس ها که یکیش تحویلش 10 ام بود و دومیش هم 30 امه حسابی وقتم رو پر کرده بودن و همچنان هم باهاشون درگیرم. پروژه اول رو که هیچ کس نتونست انجام بده و من هم بعد از 1000 خط برنامه نویسی از ادامه دادنش منصرف شدم و به استاد هم گفتم که جریان از این قراره. استادمون هم که تازگی ارتقاء سمت گرفته و سرش حسابی شلوغ شده و هنوز برگه های امتحانیمون رو تصحیح نکرده، ظاهرا عجله ای برای پروژه ها نداره. واسه همین از چند روز پیش پروژه دوم رو شروع کردم.


این یکی هم برنامه نویسیه و سخت تر از اولی ولی تونستم برنامه اش رو توی نت پیدا کنم و حالا هم دارم روش کار می کنم.


یک هفته اول تعطیلات بچه هایی که خونه هاشون نزدیک بود همه رفته بودن و من حسابی تنها شده بودم و واقعا حوصله ام اینجا سر می رفت. چون حسابی به بودن با بچه ها و بیرون رفتن و چرخیدن توی شهر باهاشون عادت کرده بودم. بعد یه چند روزی بچه ها اومدن و دیدن خبری نیست و من هم هنوز برنامه ها رو ننوشتم که از روی مال من کپی بزنن، واسه همین باز برگشتن خونه هاشون.


هفته پیش موضوع پایان نامم هم تقریبا مشخص شد و دو سه روز با دو تا از ترم چهاری های ارشد مکانیک رفتم آزمایشگاه تا روند کار رو یاد بگیرم و ببینم موضوع از چه قراره.


امروز هم رفته بودم پیش استادم تا بیشتر در مورد پروژه صحبت کنیم. دو تا حق انتخاب داشتم که من تصمیم گرفتم پروژه ام بیشتر تو زمینه برنامه نویسی باشه و روی ارتقاء کدهای مربوط به سوخت و احتراق کار کنم. یه سری نتایج تجربی هم باید از آزمایش کردن استخراج کنم و ترکیبشون کنم.


دانشگاهمون تا 15 تیر ناهار میداد و از اون به بعد مجبورم هر روز خودم آشپزی کنم. البته هم خوبه هم بد. خوبیش اینه که غذای سالم می خورم. بدیش هم اینه که هر روز حال ندارم آشپزی کنم.


جهت اطلاعتون هم بگم خدا رو شکر یک هفته ای میشه که سر گیجه هام خوب شده و جا داره واقعا از "آرام جان" به خاطر راهنمایی ای که در مورد اون سرگیجه بهم کرده بود تشکر کنم.


امممم، دیگگگگگه خبر خاصی نیست. اینجا هم هوا یه ریزه گرم شده ولی گرمای اینجا کجا و گرمای دزفول کجا.


این هفته هم دارم بر می گردم دزفول. واسه سه شنبه بلیت قطار تهران اندیمشک گرفتم. یه یکی دو هفته ای میرم و بر میگردم تا بقیه پروژه ها رو انجام بدم و پایان نامم رو شروع کنم.

متاسفانه این دو سه روز آخر کلی کار رو سرم ریخته و استرس زیادی دارم.


از یه طرف باید هر چه سریع تر پروپوزالم رو بنویسم و از طرف دیگه هم باید حتما توی همین دو سه روز پروژه دومم رو تموم کنم و تحویل بدم چون قطعا تا 30 ام نمی تونم خودم رو به اینجا برسونم. خلاصه تکلیف و پروژه از یه طرف و از طرف دیگه تنهایی حوصله ام رو حسابی سر برده.


اممم دیگگگگه همین دیگه. فعلا ...


پ.ن: پریروز کوکو سیب زمینی درست کرده بودم فوق العاده خوشمزه شده بودن. مزه اسنک میدادن. جاتون خالی. امروز هم دارم ماکارونی درست می کنم. به همراه ته دیگه سیب زمینی مخصوص


پ.ن2: راستی من هنوز در عجبم که 27 اردیبهشت چه خبر بوده که توی همون یک روز وبلاگ من 3087 بار بازدید داشته؟! شما یادتون نیست چه خبر بوده اون روز که من انقدر در عرصه نت مهم شده بودم؟

 

بستنی با شاتوت اضافه



یادمه بچه که بودم جلوی خونه قدیممون یه درخت توت بود که فصل بهار حسابی پر بار میشد و بعد از ظهر ها بچه های محله همه از سر و کله این درخت بالا می رفتن تا توت بچینن. یا با پرت کردن دمپایی به سمت شاخ و برگ های درخت سعی می کردن توت هاش رو روی زمین بریزن و بخورن.


ولی بابام بعد از چند وقت که تعداد این بچه ها زیاد شده بود درخت رو برید. فکر می کنم علتش هم این بود که نگران بود کسی از اون بالا بیفته پایین.


توی خونه فعلیمون که رفتیم 2 تا درخت پرتقال و یه درخت نارنج داشت که هر سال هر کدوم 15، 16 تا میوه می گرفت و طعمشون هم بد نبود. ولی این درخت های بیچاره هم توی دوره ای که توی حیاط بنایی می کردیم سوختن و مجبور شدیم آخر کاری اون ها رو قطع کنیم.


از اون موقع تا الان دیگه درخت میوه توی حیاط خونمون نداشتیم. درخت زیتونی هم که 2، 3 سال پیش کاشتیم اصلا ثمره ای نداشته تا به حال.


عوضش الان با درخت توت گوشه حیاط خونه دانشجوییم خیلی حال می کنم. هر روز میرم توی حیاط و توت میچینم و می خورم.

تازه منتظرم که میوه های درخت شفتالو هم برسه و بچینم و بخورم. درخت گردو هم داریم که هنوز میوه نداده. واقعا داشتن درخت میوه توی حیاط خونه صفایی داره ها!


خونه شما هم درخت میوه داره؟


اینم از ناهار امروز: