مرد مشکوک

خوب بعد از چند روزی که درگیر اسباب کشی و چیدن وسایل توی خونه جدید بودیم، دیدیم که فعلا توی اردبیل کاری نداریم. واسه همین پنجشنبه همون هفته به اتفاق مهران و مرتضی با ماشین پاترولی که مال دوست بابای مهران بود و این چند روز برای اسباب کشی آورده بودش راهی تالش (خونه مهران) شدیم تا شب اونجا افطار کنیم و آخر شب هم من و مرتضی بریم تهران. تغذیه توی راهمون هم شلیل هایی بود که همون روز صبح به اتفاق حاج خانوم (صابخونه جدید) از درخت توی حیاط چیده بودیم. (حالا توصیف خونه جدید باشه برای بعد)



خلاصه رفتیم تالش. بنده خدا مادر مهران هم کلی زحمت کشیده بود و حسابی شرمندمون کرد. اون شب یه سر هم تا دریا رفتیم. هوا شرجی بود و اصلا حال نمی داد. اون قسمتی از ساحل هم که ما رفتیم اصلا چراغ نداشت. به زور یه چیزایی دیدیم و برگشتیم تا گفته باشیم دریا هم رفتیم.


این بار توی مسیر برگشتنم از تهران به دزفول اتفاق خاصی نیفتاد. چون داداشم برام بلیت گرفته بود و بلیت ویژه برادران گرفته بود. واسه همین سوژه خاصی نداشتیم جز یه موردی که داشتم با تخیلات خودم به یه ماجرای پلیسی تبدیلش می کردم ولی اون طوری که فکر می کردم نشد.


ماجرا از این قرار بود که موقعی که سوار قطار شدیم توی کوپه از 6 نفر 4 نفر اومده بود. قطار حرکت کرد و اون دو نفر نیومد و ما هم خوشحال بودیم که جای ما راحت تره. رئیس قطار اومد بلیت ها رو چک کرد و بازم خبری از مسافرای جدید نبود.


یه دو ساعتی گذشت و دیدیم یه مرد تقریبا چاقی در کوپه رو باز کرد و اومد تو. ما اولش خیلی تعجب کردیم، آخه قطار توی ایستگاه خاصی توقف نکرده بود که کسی بین راه سوار شده باشه. تعجب ما با چند تا سوالی که اون مرد تپله پرسید بیشتر هم شد.



مرد غریبه: مسافرای این کوپه همین 4 نفره؟

بغل دستیم: بله

مرد غریبه: بلیت ها رو هم چک کردن؟

بغل دستیم: بله

مرد غریبه: میشه من از تخت بالا استفاده کنم؟ آخه کمرم خیلی درد می کنه


من خیلی به طرف مشکوک بودم. آخه بعد از 2 ساعت اومده بود توی کوپه و اونم بعد از چک کردن بلیت قطارها توسط رئیس قطار. بعدشم هی می پرسید که دو تا مسافر دیگه نمیان؟


چون هیچکس کنجکاوی نمی کرد خوم دست به کار شدم.


من: ولی فکر می کنم اون دو نفر دیگه توی ایستگاه های بین راهی قراره سوار بشن.

مرد غریبه: دو نفر نه! 1 نفر! من مال این کوپه ام. من توی واگن 6 با خانوادم بودم. الان اومدم اینجا.

من: آها. باشه.


ولی من همچنان به طرف مشکوک بودم و تقریبا مطمئن بودم که طرف مال کوپه ما نیست و نباید بهش اعتماد کنم. البته روم نمی شد ازش بخوام بلیتش رو نشون بده. اون موقع می فهمید بهش مشکوکم.


بعد هم طرف گفت میره به خانوادش سر بزنه و کوپه رو ترک کرد. من که حسابی به طرف شک کرده بودم ساک وسایلم رو از بالا جابجا کردم و زیر تخت پایین گذاشتم.


همین طوری داشتم واسه خودم خیال بافی می کردم و قصد و نیت اون طرف از ورود به کوپمون رو بررسی می کردم که با ورود دوباره طرف رشته افکارم پاره شد.


ولی این دفعه تنها نبود. یه دختر کوچولوی خیلییییییییییییی ناز همراهش بود. یه دختر 4، 5 ساله با موهای بور و پوست سفید و چشمای مشکی. چند تا از دندون هاش هم در نیومده بود و بامزه بودن قیافه اش رو دو برابر کرده بود. به حدی این دختره خوشگل و ناز بود که نمی تونید تصورش رو بکنید. با ورود این دختره و هی "بابا، بابا" گفتنش کل فرضیاتم دچار تناقض شد. ظاهرا مرد بیچاره دروغ نمی گفته. واقعا پیش خانوادش بوده. واقعا هم کمر درد داشت.


یه لحظه واقعا از خودم خجالت کشیدم که انقدر زود در مورد این مرده قضاوت کرده بودم. ولی خوب شما جای من. انقدر از حقه های جدید و مختلف میشنویم که دیگه اعتماد کردن سخت شده.


خلاصه این دختر کوچولو همه کوپه رو به وجد آورده بود. اسمش مهدیه بود. باباش برای اینکه دخترش با ما راحت باشه اسم عموهای مهدیه رو روی ما گذاشته بود. شدیم عمو مهدی و عمو حجت و منم شدم عمو عنایت! تا آخر شب حسابی با این دختر کوچولو سرگرم شده بودیم. شب هم باباش اون رو برد پیش مامانش...


اتفاق دیگه ای هم که توی این سفر افتاد موقعی بود که توی سالن انتظار راه آهن نشسته بودم. تازه رسیده بودم. نشستم یه نفسی کشیدم. سرم رو به طرف سمت راست چرخوندم و یهو دیدم زن عموم و دختر عموم نشستن کنارم!! خیلی جالب بود! اون همه صندلی توی سالن انتظار بود. دقیقا کنارشون نشسته بودم، بدون اینکه خودم متوجه بشم!


خلاصه تا سوار شدن به قطار هم صحبت پیدا کرده بودم. تازه خوبی دیگه اش هم این بود که شب زن عموم واسم سانودیچ درست کرد و فرستاد در کوپه


حساب روز ها از دستم در رفته. ولی فکر کنم دو هفته است که اومدم دزفول. ماه رمضون هم دیگه داره تموم میشه. این اخراش دیگه معده ام جواب نمیده. چند روز آخر رو دارم بی سحری روزه می گیرم. تابستون هم داره تموم میشه. دو تا پروژه انجام نشده هم داریم که حتما باید زودتر واسه انجامشون دست به کار شیم.


ولی فعلا روزها سریعتر از اون چیزی که بشه فکرش رو کرد میگذره و کار مفیدی جز دیدن چند تا سریال جدید انجام نمی دم!


یادش به خیر، 3 سال پیش ماه رمضون حدود همین روزا بود که شروع شد (یعنی دور و ور7 ام، 8 ام شهریور). اون سال هر روز با مسعود و سجاد برنامه دویدن دور زمین چمن استادیوم مجدیان رو داشتیم. واقعا یادش به خیر. روزهای تکرار نشدنی ای بود...


خوب همین دیگه. آها! یه چیزیم یادم اومد! همین چند روز پیش از طرف یکی از دوستام یه اس ام اس برام اومد. حالا نمیشه گفت چی بود ولی سعی کنید از این به بعد در استفاده از جمله "تا شقایق هست زندگی باید کرد" احتیاط بیشتری به خرج بدین. چون ظاهرا تفسیر جدیدی از این جمله ارائه شده


پ.ن: اگه شناسنامه ای بخوای حساب کنی 5 روز دیگه تولدمه. خلاصه گفتم تا اونایی که 12 آذر پارسال نتونستن واسم کاری کنن حالا از خجالتم در بیان

نظرات 9 + ارسال نظر
یکی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ

عمو عنایت! بهت میاد:-)
یه خورده شیکمه بیاد جلو میشی عینهو خود عنایت:-)


ممنون
به تو هم عمه بتول میاد

فرانک دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://onlystarlove.blogfa.com/

سلام.خوبی؟حسابی بهت خو ش گذشته ها.شلیل ها هم نو ش جونت .عمو عنایت هم که شدی

تولدت مبارککککککککککککککککککککک
احساااااااااااااان

سلام. مرسی. آره. ممنون
عمو عنایت هم نمی شدم تا چند سال دیگه عمو احسان میشدم

ممنون. ولی تولد که بی کادو نمیشه. دست خالی اومدی؟

یکی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ

عمه بتول:-)) خوبه دوست دارم
تولدتم مبارک خواستی بیا دم خونمون کادوتو بگیر

منم چون می دونستم بهت میاد گفتم بتول
مرسی. چشم. خدمت می رسیم.

صبا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام آقا احسان خوبین؟ حتما خوبین با این شلیل هایی که من دیدم مگه میشه خوب نباشین. وای که چقد من شلیل دوس دارم منم می خوام
پس شمام شهریوری هستین تبریک میگم تولدتونو .

سلام. مرسی خوبم. آخی. شلیل دوست داری؟ می دونستم عکس اینا رو نمیذاشتم. حالا انشاالله سر برداشت گلابی ها که رسید خبرتون می کنم
مرسی. آره شناسنامه ای شهریورم. در واقعیت آذر

خانوم معلم چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ق.ظ

پیشنهادی داری واسه کادو تولدت ؟:دی


دیگه راه تالشم یاد گرفتی که هرموقع خواستیم بیایم بگی دارم میرم خونه مهران اینا؟:))
شیم آن یو :)))

اگه پیشنهاد بدم که زشته
دیگه هر چی خودتون گرفتین خوبه. مرسی

برو عمووووووووو
ای بابا!! هر چی میگیم هی حرف خودشو می زنه
من اگه یه روز از ارشدم مونده باشه باید تو یکی رو ببرم اردبیل

آرام جان چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ http://aram-jan.blogfa.com

سلام
خوبی؟
به به
من عاشق شلیلم!
جای منم بخور
والله اون مرد توی قطار هم به نظر من راست گفتی
مشکوک بوده!
ولی دیدن زن عمو و دختر عمو هم به فال نیک بگیر
پس همین روزها تولد شناستامه ایته!
اوکی به فکریم!

آرام جان چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://aram-jan.blogfa.com

سلام
مرسی که اینقدر به دقت نوشته هامو دنبال میکنی!

سلام. خواهش می کنم. تشکر لازم نیست

آرام جان جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://aram-jan.blogfa.com

سلامتولد تولد تولدت مبارک
مبارک
مبارک
مبارک
مبارک
.
.
..
.
.
ببخشید نوار جمع کرد!
شوخی کردم!
سلام خوبی؟
فردا تولدته چون ترسیدم یه وقت نشه بیام بهت تبریک بگم
برای همین الان اومدم!
راستش ۱۳ ام جشن فارغ التحصیلی منه!
یعنی دو تا شادی پشت هم برای من!

سعی میکنم کادویی در شان شما پیدا کنم و بهتون بدم!
فعلا!

سلااااااااام
واااااااای مرسی
ترکوندی کامنت دونی رو با این جشن تولد

اا پس منم تبریک میگم پیشاپیش
همین کامنت های شما خودش کادوئه برای من

!! جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

خرس جان تولدت مبارک
آخرشم نفهمیدیم که این تولدت رو باید تبریک بگیم یا اون یکی تولدت رو ؟!!!

مرســــــــــــی
هر دو تاش رو تبریک بگین. کار از محکم کاری عیب نمی کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد