شمارش معکوس برای رفتن

کمتر از ۶ ساعت تا حرکت از دزفول برام وقت مونده. توی این ۶ ساعت باید خورده ریزه هام رو جمع و جور کنم و اماده رفتن بشم.

یکی دو روز گذشته رو مشغول خداحافظی با عزیزترین دوستان و فامیلم بودم. دوستان و اقوامی که هرگز تا حالا انقدر دلم براشون تنگ نشده بود.

دیروز اول از همه با خاله ام خداحافظی کردم. بعد پیش خانواده دوست ۱۲ سالم، سامان رفتم. توی این 12 سال به خاطر اینکه با خانواده سامان خیلی رفت و آمد داشتم، حتی دایی ها و خاله های دوستم هم من رو میشناسن و از نزدیک با همشون ملاقات داشتم. بنده خدا مادر و پدر دوستم هر دو با چشم های پر از اشک باهام خداحافظی کردن.

دیشب هم گودبای پارتی من و مسعود بود. بعد از 5 سال دوستی حالا باید از هم دور بشیم. مسعود برای من خیلی بیشتر از یک دوست معمولی بود و هست و خواهد بود. دوستی که نه فقط توی مسائل درس و دانشگاه بلکه توی خیلی مسائل دیگه چیزهایی ازش یاد گرفتم که هرگز فراموش نمی کنم. کاش یک جا قبول می شدیم و می تونستیم بیشتر با هم باشیم ولی حیف که تقدیر آدم ها رو از هم جدا می کنه . براش آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم هر چه زودتر دوباره ببینمش


امروز هم رفتم و از بابابزرگم خداحافظی کردم. بنده خدا اونم احساساتی شده بود و دست اخر هم با اصرار 50 تومن پول بهم داد و گفت این شیرینی قبولیته.


خیلی سخته آدم احساسات خودش رو کنترل کنه و برای اینکه دل عزیزانش رو بیشتر از این نرنجونه جلوی اشک های خودش رو بگیره و فقط لبخند بزنههمش باید به چیزهای دیگه فکر کنی تا دلت براشون تنگ نشه.


الان خیلی گرفتارم. فرصت نیست بیشتر از این بنویسم.

پست بعدی رو ان شاالله تو اردبیل می نویسم.

تا اون موقع همتون رو به خدای بزرگ میسپارم.

ترین های دوران دانشگاه (قسمت دوم)

دلم نیومد اون پست مربوط به ترین های دانشگاه نصفه کاره بمونه. این پست ادامه اونه.

قسمت دوم:

1.       خبرساز ترین عکس دانشگاه: هر سال توی روز اهدای خون، یک تیم از سازمان انتقال خون به دانشگاه ما میومد تا هر کس دوست داره توی اون روز خون اهداء کنه. من هم که دوست داشتم این کار رو انجام بدم رفتم و داوطلب شدم. یکی از بچه های دانشگاه هم برای ثبت اون لحظات و اعلام خبر در سایت دانشگاه مشغول عکس برداری بود. از قضا موقعی عکس برداری کرده بود که من برای اهداء خون رفته بودم. 2 تا عکس از من گرفت. یکیش در حال معاینه توسط پزشک. یکی هم در حال اهداء خون، که روی یه تخت کنار تخت ریاست دانشگاه خوابیده بودم. 1 ساعت بعد این عکس ها توی سایت دانشگاه زده شد! خلاصه اون روز من توی دانشگاه کلی معروف شدم و نامه جنجالی علی به مناسبت این رویداد نوشته شد و روی چند تا از بردهای دانشگاه نصب شد. اون زمان علی نامه اش رو توی وبلاگش گذاشته بود. خیلی دلم می خواد دوباره اون نامه تشکر رو بخونم. متاسفانه اون نامه رو ندارم. ولی خیلی باحال نوشته شده بود. یادش به خیر...

 

2.       ناکام ترین دانشجوی مهمان: یکی از بستگان سعید نام ما، هم رشته ماست ولی توی دانشگاه زاهدان مشغول تدریس بود. از اونجایی که اصلیتش دزفولی بود ترم 4 رو توی دانشگاه ما به صورت مهمان ثبت نام کرد تا ببینه وضعیت دانشگاه چطوره؟ و آیا به نفعش هست به اینجا انتقالی بگیره یا نه ! از شانس بد این سعید ما اون ترم درس ها با بد استادایی ارائه شد. و آخر ترم سعید بیچاره درس ریاضی مهندسی، مکانیک سیالات 1 و مقاومت مصالح 2 رو افتاد تا دمش رو روی کولش بذاره و برگرده زاهدان و همون جا درسش رو ادامه بده. بنده خدا خیلی بهش سخت گذشت. آخی گناه داره بهش نخندید.

 

3.       دو دره بازترین، آب زیر کاه ترین، خالی بند ترین و ... ترین دانشجوی دانشگاه: در وصف این بشر هر چی بگم کم گفتم ! یه تومار می شه دربارش نوشت. یه پسر خرم آبادی الاصل تهران نشین. مهارت اصلی: تیغ زدن ملت به هر سبکی که شما حال کنید ! از گرفتن جزوه بعد از هر جلسه کلاس و قرض گرفتن کاغذهای پاپکو هر جلسه از یکی از بچه های کلاس و درخواست هم قدم شدن برای رفتن به دستشویی و درست کردن موهاش تو آینه و درخواست هم قدم شدن برای رد شدن از جلوی فلان دختر فلان رشته   و درخواست پر کردن رم موبایلش با هر چی رینگ تون و عک و آهنگ جدید و ... و سفارش خرید خامه و عسل از دزفول بگیرییییییییییییییییید تااااااااااااااا... تا کجا؟! کارای این بشر انتها نداره. اولش که گفتم. هر چی بگم بازم حرف برای گفتن هست. ترم آخری هم با من و مسعود و علی توی آزمایشگاه مقاومت مصالح هم گروه شد تا گزارش کارهامون رو بتیغونه ولی با حمله از پیش طراحی شده ما 3 تا مواجه شد و تو این کار ناکام موند.

 

4.       لاولی ترین و مو قشنگ ترین زوج های دانشگاه: بدون شرح (فقط عکس رو داشته باشید)!



 

5.       دلخراش ترین خودکشی در داخل دانشگاه: بدون شرح (عکس رو داشته باشید)!

 

6.       زیباترین جشن تولد برگزار شده در دانشگاه: بدون شک جشن تولدی بود که علی و مسعود و سجاد برام توی دانشگاه گرفتن. بهترین جشن تولد عمرم در 23 سال گذشته بود. واقعا روز فراموش نشدنی برای من بود و هست و خواهد بود.



 

7.       بهترین و در عین حال هولناک ترین استاد دانشگاه: استاد درس طراحی اجزاء ماشین 1 و 2 و درس مقاومت مصالح 2 و استاد پروژه پایانی من. کسی که وقتی سر حال باشه بسیار ادم باحالی میشه و وقتی رو فرم نباشه سر می بره !  ترم 4، 30 نفر از بچه های 84 با این استاد درس مقاومت مصالح 2 رو برداشتن و فقط 9 نفر این درس رو به صورت ناپلئونی پاس کرد. عکسی که در زیر می بینید شوخی های بچه ها سر اینه که چه سوال هایی برای امتحان طرح می کنه. این رو بچه هایی نوشتن که یک بار این درس رو افتادن.



 

8.       اعصاب خراب کن ترین کلاس دانشگاه: کارگاه وشکاری و ورق کاری مخصوصا بخش جوشکاری با شعله. این بخش از کار که فکر می کنم 6 جلسه 3 ساعتی به طول انجامید یکی از اشک در آور ترین کارهای عملی بود که تا به حال توی عمرم انجام داده بودم. من و مسعود توی این کلاس توی یک کابین بودیم و واقعا اعصابمون از دست این کلاس گرم توی نیمه دوم سال خراب بود. همش می گفتیم خدا شاهده یه 10 به ما بده همین الان میریم خونه!!



 

9.       محبوب ترین اتوبوس دانشگاه: ملقب به اتوبوس زرده ! (اتوبوس حامل دخترهای دانشگاه) یادش به خیر اون موقع گروه 3 دوست سوار این اتوبوس می شد و همین علت اهمیت بسیار بالای این اتوبوس بود !



 

10.   و از هر چه بگذریم !!! پر افتخار ترین بنر دانشگاه: بنر مربوط به موفقیت بی نظیر نشریه علمی تخصصی کاوش که مسعود خودمون مدیر مسئولش بود. می دونم الان این مورد رو می خونه و به من فحش میده. چون این بنر به جای اینکه یاد اور خاطرات شیرین باشه یاد آور تلخ ترین خاطره دانشگاهه. یاد آور دزدی بزرگ دانشگاه و بالا کشیدن جایزه مسعوده.

 

شماعی زاده: برمی گردیم یه روز به خوزستان ...

چهارشنبه هفته پیش ساعت 19:40 درست سر ساعت قطار مسافربری ما اندیمشک رو به مقصد تهران ترک کرد. وارد کوپه که شدیم یه آقایی که سنش بین 50 تا 60 بود اون جا نشسته بود و یه مرد جوون هم این ورتر نشسته بود. قطار حرکت کرده بود و ظاهرا از شانس خوب ما، از 6 نفر مسافری که قرار بود توی کوپه باشه 2 نفرشون غایب بود.


مرد مسن یه پیراهن مشکی به تن داشت. آستین هاش رو تا آرنج پیچونده بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. مرد جوون هم ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود.

یکی دو دقیقه از حرکت گذشته بود که آقای مسن پرسید که: اینجا شام هم میدن؟ چند ساعته می رسه تهران؟بلیطامون رو دیگه نگاه نمی کنن؟

از سوالایی که می پرسید پیدا بود که دفعه اولشه سوار قطار میشه. طولی نکشید که گفت: آخه من تو این 57 سال عمری که از خدا گرفتم دفعه اولیه که سوار قطار میشم.

نه من نه سامان، هیچ کدوم فکر نمی کردیم که این جمله شروع چه مکالمه طولانی ای بین ما و اون آقای مسن خواهد بود.  کم کم سر صحبت باز شد و فهمیدیم که طرف قبلا راننده کامیون بوده و الان کامیونش رو اجاره میده و خودش یه کافه رو توی میدون بار دزفول می چرخونه. خلاصه این حاجی آقای ما یواش یواش رفت رو منبر و از هر دری سخنی می گفت. از وضع راننده های کامیون قدیم و الان، از وضع فرهنگی بعضی راننده هایی که به کافه اش میان، از کیفیت بالای غذا و سرویس دهی کافه اش، از مشکلات گرونی و تورم و ... . خلاصه فکش گرم شده بود و دو تا مستمع خوب هم پیدا کرده بود و حاضر نبود به هیچ وجه از بالای منبر بیاد پایین. از حق نگذریم قشنگ هم حرف می زد. هر موضوعی رو که می گفت با شعر شروع می کرد. از سعدی و حافظ و مولانا و پروین و ... ، آخرش هم بحث رو جمع بندی می کرد. آدم جالبی بود. حسابی سرگرممون کرده بود. کم کم علت پوشیدن پیراهن مشکیش رو هم متوجه شدیم که فوت یکی از بستگانشون توی تهران بود.

یکی از ویژگی های منحصر به فردش هم این بود که تمام آدمای دزفول رو می شناخت. یعنی هر فامیلی رو که بهش می گفتی فوری تا 4 نسل اون ورترش رو برات می گفت. خلاصه تو کمتر از 1 ساعت حسابی باهاش صمیمی شدیم. کمی که از این فازهای عرفانی، اجتماعی، عقیدتی بیرون اومدیم تازه فهمیدیم که چه آدم باحالیه! یعنی خدا شاهده من از ساعت 9 شب تا 1 شب که داشتیم گپ می زدیم فقط و فقط داشتم می خندیدم. انقددددددددر این بشر آدم باحالی بود که حد نداشت. متاسفانه حرفاش قابل بازگو کردن نیستن و الا براتون می گفتم! البته بعدش متوجه این همه سرحالی و شنگولیش شدیم. ولی کی این رو متوجه شدیم؟ وقتی که اون مرد جوون طرفای ساعت 9:30 اینا، رفت به کوپه ای که خانومش اونجا بود سر بزنه. همچین که با این رفیق تازه مون تنها شدیم دیدیم که بطری ویسکی رو از تو ساکش در آورد و بعد از اینکه به ما تعارف کرد، با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم یه پیک زد. بعدش هم یه صلوات فرستاد. این حرکت رو بارها و بارها تکرار کرد. می گفت هر کاری می کنید برای رضای خدا باشه. حتی این مشروب رو هم می خواهید بخورید اولش بسم الله بگید! اون وقت بود که فهمیدیم چرا آقا انقدر شنگوله و رفته رو منبر.

جالبیش اینجا بود که خانوم این حاجی، فوق لیسانس الهیات داشت و استاد دانشگاه بود، پسر بزرگش طلبه بود و تو قم درس می خوند. پسر کوچیکش هم که مغازه دار بود. بعد تعریف می کرد که با خانومش میرن کنار رودخونه و اونجا با هم ویسکیشون رو می خورن و یه دهن آواز برای خانومش می خونه و برمیگردن خونه.

این طور که می گفت شراب انگور مادرش هم توی فایمل رو دست نداره و از بس طرفدار داره برای خودش هم چیزی نمی مونه!

سرتون رو درد نیارم. اون شب یکی از به یاد موندنی ترین شب های توی قطار برای من و دوستم بود. شبی که فقط و فقط داشتیم می خندیدیم.

فردا صبحش هم برنامه ادامه داشت... مسیر اندیمشک تهران رو با تاخیر، 15 ساعته به آخر رسوندیم. 5 شنبه رو تهران خونه داداشم بودیم و جمعه صبح ساعت 8:30 با اتوبوس های تهران اردبیل راهی اردبیل شدیم. راه درازی رو در پیش داشتیم. با این که طول مسیر 591 کیلومتره ولی با توجه به شهرهایی که ازشون میگذرن کل راه 11 ساعت طول می کشه. ساعت 7:30 بعد از ظهر رسیدیم اردبیل. هوا خیلی خنک تر از دزفول و کمی خنک تر از تهران بود. یه تاکسی دربست کردیم و رفتیم خانه معلم. با کارت مامان دوستم درخواست اسکان دادیم و بهمون توی یه مدرسه جا دادن. خیلی جای توپی بود. همه چی هم داشت. کلاس ها رو کامل فرش کرده بودن، مجهز به یخچال و پنکه و تشک. حموم و دستشویی هم که داشت. قیمتش هم فقط شبی 5000 تومن بود. شب رو اونجا سر کردیم و شنبه برای ثبت نام رفتیم دانشگاه. خیلی شلوغ بود. تمام گرایش های کارشناسی ارشد رو یک جا ثبت نام می کردن. فرم های ثبت نام رو گرفتم. از شانس بد ما اون خانومی که مسئول شماره زدن روی فرم ها بود فراموش کرده بود روی فرم من شماره بزنه و ما موقعی فهمیدیم که شماره ها رو صدا می زدن. واسه همین نوبت 74 ام به من رسید و اون لحظه تازه نوبت نفر 10 ام بود !! یعنی حد اقل 3، 4 ساعت الافی داشت. یه سایه گیر آوردیم و نشستیم و منتظر اعلام شماره ها شدیم. خلاصه ساعت 9 توی دانشگاه بودیم و ساعت 1 شماره من رو خوندن.

ثبت نام هم 11 مرحله طولانی داشت که مرحله اولش از همش سخت تر بود. چون کسی که توی باجه 1 بود از همشون ترک تر بود ! صف و نوبت و این جور چیز ها هم که معنیش رو از دست داده بود! شماره ها رو 5 تا 5 تا می خوندن و همه با هم می ریختن تو! بعد دیگه هر کی زورش بیشتر بود اول کارش راه میفتاد. البته تسلط به زبان ترکی هم بی تاثیر نبود. چون کارمندای آموزش اونا رو همشهری صدا می زدن! خلاصه 1 ساعت و 45 دقیقه ثبت نامم طول کشید. فردای اون روز هم دوباره یه سر رفتم دانشگاه و پول خوابگاه به اضافه دو تا فرم ثبت نام که اشتباها پیشم مونده بود رو به دانشگاه تحویل دادم. خوابگاه های دانشگاه 3 نفره هستن و توی خود دانشگاهن. واسه همین دیدم بد نیست که خوابگاه بگیرم، چون اول توی فکر گرفتن خونه بودم. گفتم حالا یه ترم خوابگاه بگیرم ببینم وضعیت چجوریه. اگر راضی نبودم اون موقع فکر خونه باشم.

بعد از تموم شدن ثبت نام، برای اینکه یه مسافرتی هم رفته باشیم رفتیم چشمه های آب گرم سرعین رو دیدیم و از اون طرف هم رفتیم سبلان. واقعا هوای اونجا سرد بود. می گفتن زمستون های اونجا به منفی 30 درجه می رسه. بعد از ظهر اون روز هم رفتیم آستارا و دو روز هم اونجا بودیم و بیشتر وقتمون رو لب دریا بودیم.

یکی از نکته های قابل توجه آستارا هم این بود که دخترهای خیلی خوشگلی داشت، جاتون خالی واقعا! یعنی تو در پیت ترین کوچه پس کوچه هاش هم قدم می زدی بی نصیب نمی موندی

بعد از اونجا هم برگشتیم تهران و از سه شنبه تا جمعه تهران بودیم. الان هم که به وطن برگشتم و هنوز ساکم رو باز نکردم. اول اومدم اینترنت بدنم رو تامین کنم. من موندم توی خوابگاه بدون کامپیوتر شخصیم و اینترنت چه خاکی تو سرم کنم.

فعلا خسته ام. همینا یادم اومد. بعدا بیشتر تعریف می کنم. فعلا بای...


---


آها یه چیزی الان یادم اومد! نتیجه دانشگاه آزاد رو هم دوشنبه زدن ! دانشگاه انتخاب اولم قبول نشدم. به جاش دانشگاه تهران جنوب قبول شدم. حالا باز حرف و حدیث زیاده. یکی میگه این رو برو. یکی میگه اون رو برو. موندم چیکار کنم. من که خودم دانشگاه اردبیل رو انتخاب می کنم از بین این دو تا


---


یه چیز دیگه هم یادم اومد. دیروز ۱۹ شهریور سومین سالگرد تولد وبلاگ بلاگ اسکایم بود. تولد وبلاگم مبارک


---


اینم الان یادم اومد!! :

اولین کلمه ترکی رو خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنم استفاده کردم. توی ترمینال غرب تهران، قبل از سوار شدن به اتوبوس، ساعت ۸:۱۵ صبح. موقعی که یکی از راننده های اتوبوس سوال کرد: آقا ساری میرین؟ من در جواب گفتم: نه اردبیل میرم. اونم که از قضا اردبیلی بود گفت: ایول، یاشاسین اردبیلو من هم در جواب همین رو گفتم


شایعه یا حقیقت؟!

از همون روزی که نتایج اعلام شد توی اولین تماس تلفنی که با دوستم سامان داشتم بهم گفت می خوای بری اردبیل؟! مگه نمی دونی اونجا استاداش ترکی درس میدن؟ یکی از دوستای من دانشگاه اردبیل بوده این رو گفته!


توی روزای بعد از قبولی هم مدام با مسعود سر این مسئله شوخی می کردیم و می خندیدیم که فکر کن مثلا استادا بخوان ترکی درس بدن ! دیگه چه افتضاحی میشهدرسای ارشد رو که فارسیشونم به زور می فهمی حالا بخوای ترکی گوش بدی سر کلاس.

لابد هر چی استاد گفت به قول مسعود باید بگم اوسون سنه (یعنی خودتی)


حالا امروزم یکی از دوستام میگفت که از هر کس اسم دانشگاه اردبیل رو شنیده پشت بندش شنیده که " بابا استادای اونجا که ترکی درس میدن! آخه کی میره اونجا ! "


خلاصه در وضعیتی این چنینی: با نگرانی فراوان منتظر تکذیب این شایعه هستم! امروز رفتم و بلیط قطارم که برای فردا بعد از ظهر ساعت 7:40 به مقصد تهران هست رو گرفتم. 5 شنبه تهران می مونم و صبح جمعه به همراه دوستم سامان راهی اردبیل میشیم.


تا شنبه باید صبر کنم. سه حالت داره:

1. می فهمیم که استادای اونجا ترکی درس میدن و بعدش میریم تو دامنه کوه سبلان، یه بیل ور میداریم و خاک و برف رو به صورت مخلوط شده می ریزیم تو سرمون

2. موقعی که فهمیدیم استادای اونجا ترکی درس میدن همین طوری می زنیم زیر خنده، 4 تا فحش کش دار نثارشون می کنیم، به مسافر خونه / هتل / ... بر می گردیم و در حالی که همچنان خنده این مدلی بر لبانمون جاریه به ترمینال برگشته و راهی خونه میشیم و منتظر نتیجه آزاد می شینیم!!

3. متوجه میشیم که استادای اونجا فارسی درس میدن و اینجوری به ریش اونایی که همچین شایعه ای رو گفتن می خندیم. که البته تو این حالت دوستم سامان باید به ریش خودش هم بخنده


یعنی فکر می کنم خنده دار تر و تلخ تر از این مورد توی قبولی کارشناسی ارشد نباشه! که قبول بشی ولی واسه یه همچین دلیلی نتونی به اون دانشگاهی که قبول شدی بری


هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

هر کس هر چند تا کلمه ترکی بلده بیاد اینجا با معنیش بگه. به خدا ثواب داره