حادثه قبل از خدمت


آدم باید همیشه شکرگذار خدا باشه و ممنون عزیزایی مثل پدر و مادر که تا بچشون از خونه بیرون میره، با کلی دعا و بسم الله و صدقه، سلامت برگشتنش به خونه رو از خدا می خوان.


توی یک ماه قبل، روزهای خیلی خوبی رو گذرونده بودم. سعی کردم روزهای قبل از اعزامم رو به بهترین شکل بگذرونم تا تو دوران آموزشی با خاطراتش خوش باشم. 4، 5 تا مسافرت کوتاه با دوستام، بهترین کاری بود که می تونستم انجام بدم.

سفر به اردبیل شاید برای آخرین بار، حداقل تا 6 سال دیگه، برای گرفتن مدرک موقت کارشناسی ارشد، شروع سفرهام بود. یه تور یک روزه به طبیعت اطراف تهران، سفر یک روزه به کاشان، یک شب اقامت تو قلعه رودخان و یه تور یک روزه دیگه به طبیعت مازندران حسابی سر حالم آورده بود.


دیگه با خیال راحت برگشتم خونه و داشتم برای خدمت آماده می شدم. از هفته ها قبل پسر عموهام اصرار داشتن که یه برنامه بچینیم و بریم تو رودخونه دز شنا کنیم. 5 روز پیش بود که با تمام تحهیزات و با کلی خوشحالی، ساعت 6 بیدار شدیم و راهی رودخونه شدیم. رودخونه ما سواحل طولانی ای داره که هر منطقه اش هم واسه خودش اسم و رسمی داره. به جایی که ما رفتیم اصطلاحا "طالخانی" میگن. فرقش با قسمتای پایین دست تر اینه که رودخونه تقریبا 4، 5 متر پایین تر از سطح جاده خاکی اون اطرافه و تا لبه رودخونه یا باید از شیب خاکریز پایین رفت و یا از پله هایی که خیلی ها برای " کت* " هاشون ساختن.


طی یه داستانی که پیش اومد، مجبور شدیم قسمتی رو از شیب خاکریز بریم تا به پله های کت برسیم. همونجا بود که از شانس بد من، پام روی خاکریز سر خورد و از ارتفاع تقریبا 3 متری روی پله های سیمانی پرت شدم و از اونجا هم افتادم روی زمین سیمانی جلوی کت. از دید خودم صحنه خیلی وحشتناکی بود. روی کف دست چپم و دنده هام سقوط کردم. زانوم و آرنج هامم زخمی شد. تا چند دقیقه نفسم بالا نمیومد. شدت ضربه به قفسه سینم خیلی زیاد بود. بقیه بدنم چندان دردی نداشت. پسر عموهام سریع خودشون رو رسوندن بالا سرم، خیلی ترسیده بودن. من با خنده بلند شدم و گفتم که چیزی نیست. واقعا هم فکر می کردم چیزی نشده. نخواستم برنامه بچه ها هم خراب شه. این شد که موندیم و برنگشتیم. ولی درد دست چپم کم کم بیشتر شد و مچم شروع کرد به ورم کردن و به جایی رسید که دیگه نمی تونستم تکونش بدم و اون روز شنا کردنم به نشستن زیر آفتاب و آفتاب سوختگی تبدیل شد.


بعد از ظهر درد دستم دیگه امونم رو بریده بود. رفتم عکس گرفتم و دیدیم که بله، مچ دستم ترک برداشته. سریع خودم رو به یه ارتوپدی رسوندم و دستم رو گچ گرفتن. گچ گرفتنش چه دردی داشت. خودمونیم، تا قبل از اون روز، از شدت درد گریه نکرده بودم!!


واقعا خدا رحم کرده بود. از اون ارتفاع، روی زمین سیمانی!! اصلا یادآوریش هم مو رو به تنم سیخ می کنه.


حالا من مونده بودم و یه دست توی گچ، قفسه سینه ضرب دیده و 1 هفته فرصت تا آموزشی!! این روزهام داره با بلاتکلیفی میگذره. دستم دیگه درد نداره، ولی دنده هام پره درده. یه عده میگن اینجوری تو پادگان راهت نمیدن، یه عده میگن سربازیت آسون میشه. همه چیز شنبه معلوم میشه. یه گواهی از دکتر گرفتم. بهش گفتم جوری بنویس که نه بفرستنم خونه، نه بگن طوریت نیست. نوشته 2 هفته تو گچ باید باشه. خدا کنه قبول کنن.


آموزشیم افتاده سپاه یزد. داییم هم ساکن یزده. از قضا هم خونه ایم هم باهام هم خدمت شده. ولی همه اینا به شرطیه که خدمتم عقب نیفته. اصلا دوست ندارم عقب بیفته. کلی بدو بدو کردم تا امریه ام جور شد. می ترسم همه چی به هم بخوره.

خلاااااااصه شنبه باید با کله کچل و دست توی گچ راهی اهواز بشم و حاضری بزنم. دیگه خدا می دونه چی میشه...


امیدوارم پست بعدیم رو تو شهریور ماه، بعد از آموزشیم بنویسم...

تا اون موقع، خداحافظ...

 

* کت: کت ها اتاقک مانند هایی هستند که مردم توی دل صخره های اطراف رودخونه در آوردن و بهشون رسیدن و حتی درب و قفل و کلید هم براشون ساختن. خاصیتشون خنک بودنشون به خاطر مجاورت با رودخونه است. در واقع مثل غارهای کوچیک می مونن.