تعطیلات آخر هفته

پنجشنبه گذشته قرار بود با دوستم مرتضی بریم خونه مهران و به همراه هم خونه ایش سجاد، 4 تایی بریم بیرون، شام رو با هم بخوریم و بعد هم بریم خونه مهران اینا و شب اونجا دور هم باشم و چهار نفری فوتبال بازی کنیم (البته منظورم فوتبال کامپیوتریه). ولی ظهر پنجشنبه که با مهران تماس گرفتم گفت که رفته شمال و جمعه بر میگرده. واسه همین برناممون کنسل شد.


ولی بعد من و مرتضی تصمیم گرفتیم خودمون دو نفری بریم بیرون و یه ذره بگردیم و شام رو هم بیرون بخوریم. اون روز هم مثل تمام روزهای هفته گذشته باد خیلی شدیدی میومد و واقعا آدم رو اذیت می کرد. با این حال رفتیم شورابیل و کنار دریاچه و توی پارک یه 1 ساعتی گشتیم و حرف زدیم.


ولی چون خیلی سرد بود بیشتر از اون نتونستیم دووم بیاریم و تصمیم گرفتیم بریم و توی مرکز شهر یه دوری بزنیم.  یه 1 ساعتی هم توی شهر گشتیم و بعد هم با هم رفتیم یه رستوران و جاتون خالی چلو کباب زدیم تو رگ.


بعد از اونجا هم به اصرار من اومدیم خونه ما و شب رو با PES بازی کردن و چایی خوردن و یه مقدار هم رقصیدن خوش گذروندیم.


دیروز هم به اصرار مرتضی رو برای ناهار نگه داشتم تا دست پختم رو بخوره و حالشو ببره. جاتون خالی خیلی برای بار سوم بابوشکا درست کردم. تعریف از خود نباشه خیلی هم خوشمزه شده بود.


دیشب هم با مهران قرار گذاشتیم و3 تایی بیرون رفتیم. یه 2 ساعتی پیاده روی کردیم و بعد هم جاتون خالی دوباره کباب زدیم تو رگ. بعدش هم رفتیم خونه مهران اینا و ادامه مسابقات PES رو اونجا برگزار کردیم.


خلاصه جاتون خالی آخر هفته پر کباب پر پیاده روی پر فوتبال پر خنده ای داشتیم.

دلتون بسوزه و اینا

اینم عکس غذای دیروزمون:

 


تانک بازی!


پارسال این موقعا هفته های آخر درس خوندن ها من و مسعود توی کتابخونه دانشگاه برای کنکور ارشد دانشگاه آزاد بود. درس ها رو کامل خونده بودیم و روزهای آخر از فرط بیکاری خیلی دیر و سخت می گذشت. واسه همین بیشتر وقتی که توی کتابخونه بودیم با مسخره بازی و حرف زدن می گذشت و البته!! یک روز هم نشستیم و بازی که عکسش رو میبینید انجام دادیم.


تانک بازی!


نمی دونم تا حالا این بازی رو انجام دادین یا نه! ولی یکی از مهیج ترین بازی های کاغذی دو نفرست که میشه بازی کرد. بازی از یه صفحه آ 4 تشکیل شده که از وسط تا شده. هر کس توی نصفه خودش تانک و هواپیما و نیروی زمینی و نفر بر و ... می کشه. بعد باید سعی کنی با گذاشتن یک نقطه توی زمین خودت، تا کردن کاغذ، و منتقل کردن تصویر اون نقطه به زمین طرف مقابل، ادوات نظامیش رو منهدم کنی.(دفعه اولم بود می گفتم ادوات)



یادش به خیر اون روز کلی خندیدیم. آخرش هم مسعود برنده شد. اینم تصویر نتایج بازی:



قرار گذاشته بودیم یه روز دوباره اون بازی رو انجام بدیم و این بار روی ورقه آ 3 بازی کنیم. ولی هییییییییی روزگار، مسعود رفت کرمانشاه و منم الان اردبیلم. آخرش موفق نشدیم برای بار دوم با هم بازی کنیم. به امید روزی که بشینیم و دوباره تانک بازی کنیم.


پ.ن: این پست رو می خواستم پارسال همین موقع بنویسم. ولی افتاد برای امسال!

 

دوباره اومدم

توی سه روز گذشته یک بار دیگه مسیر 23 ساعته دزفول تا اردبیل رو طی کردم و به خونه دومم رسیدم.

این بار هم مثل دفعه های قبل توی مسیر دزفول – تهران که با قطار اومده بودم، به جز سلامی که موقع وارد شدن توی کوپه گفتم، بین من و بقیه مسافرا حرفی رد و بدل نشد و سفر خسته کننده ای بود. البته دو تا از مسافرا که عرب بودن و با هم دوست بودن ما رو مورد لطف خودشون قرار دادن و بلند بلند با هم عربی حرف می زدن و من هم دریغ از فهمیدن حتی یک جمله از حرفاشون، سعی می کردم هی با زیاد کردن صدای آهنگ گوشیم صدای کمتری رو از طرف اونا بشنوم. خدا رو شکر که با شروع شدن فیلم دیگه حرف نزدن! (البته برای یکی دو ساعت)


فیلمی هم که اون روز واسمون گذاشته بودن یکی از بی نمک ترین و لوس ترین و بیخود ترین فیلم های ایرانی بود که به عمرم دیده بودم. اسمش " افراطی ها" بود و می تونم بگم اصلا فیلمش سر و ته نداشت. حالم از فیلمش به هم خورد. هر چند مجبور شدم فیلم رو تا آخرش نگاه کنم. چون اون 2 نفر مذکور به شدت با این فیلم ارتباط برقرار کرده بودن و کم مونده بود از فرط خندیدن روی کف کوپه پخش بشن! من مونده بودم اینا چطوری خندشون می گرفت با دیدن این فیلم!


شب هم همه زود رفتن تو رخت خواب و منم که خوابم نمی برد تقریبا 4 ساعت و نیم به گوش دادن موسیقی ترنس مشغول بودم تا بالاخره ساعت 3:30 صبح خوابم برد. چشام تازه گرم شده بود که رسیدیم تهران. روز جمعه رو خونه داداشم تنها بودم. شب قرار بود ساعت 10 با دوستم حامد توی ترمینال همدیگه رو ببینیم و به طرف اردبیل حرکت کنیم. همین کار رو هم کردیم و ساعت 10 توی ترمینال بودیم. طولی نکشید که سوار یکی از اتوبوس های نیمه پر اردبیل شدیم.


موقعی که سوار شدیم از وضعیت اتوبوس خیلی راضی بودیم.   فضای جلوی پاها به اندازه کافی زیاد بود و راحت می شد پا رو کشید. بر خلاف این چند دفعه ای که مسیر تهران – اردبیل و اردبیل – تهران رو با اتوبوس می رفتیم، این بار ازمون پذیرایی هم شد. اونم نه فقط با کیک و ساندیسی که به طور معمول توی اتوبوس میدن، بلکه بعد از نیم ساعت هم، شاگرد شوفر با یه فلاسک چایی توی اتوبوس راه افتاد و به همه چایی داد که واقعا این حرکتش خیلی بهمون چسبید.


خلاصه همه چی خوب بود و ساعت تقریبا 1 بودیم که خوابیدیم تااااااااا اینکه ساعت 4 صبح با صدای شاگرد شوفر مهربون از خواب پریدیم:

شما اردبیل میرین؟!

بله

پیاده شین سوار اون اتوبوس شین


ظاهرا تنها مسافرهای اردبیل که توی اتوبوس بودن من و دوستم بودیم و واسه همین ما رو سوار یه اتوبوس دیگه کردن. ولی اتوبوس دوم اصلا به راحتی اتوبوس اول نبود و به شدت سر و صدا می کرد. این بود که دیگه نتونستم بخوابم و تا صبح به زور نیم ساعت پلکام رو رو هم گذاشتم و واسه همین تمام دیروز به خاطر کم خوابی توی راه سر درد داشتم.


از دیروز تا الان توی اردبیل به شدت باد می وزه. انقدر بادش شدیده که آدم رو از جا تکون میده. البته سرد نیست و من این دو روز رو فقط با یه پیراهن بیرون رفتم، هرچند هنوز خیلی ها کاپشن می پوشن!


توییت 1: دیروز بعد از 3 ماه رفتم و مدرک اون دوره پایپینگ که آذر ماه پارسال می رفتم رو گرفتم. تعجبم از این بود که منشی اونجا اسم من رو یادش بود!! مدرک خوشگلی بهمون دادن. خودشون هم قابش کردن برامون. گذاشتم رو تاقچه، منتظرم یه نفر بیاد خونمون پز مدرکم رو بهش بدم.


توییت 2: دیروز به این مسئله پی بردم که صدای هوووووووو خوووووووووو شوووووووو فیییییشووووووووو ی باد فقط مال توی کارتون ها نیست و واقعا باد می تونه همچین صدایی تولید کنه. دیروز 4 ساعتی که توی کلاس بودیم، بیشتر از اینکه درس توجه من رو جلب کنه، همین صدای باد که خیلی هم صداهای جالبی تولید می کرد توجهم رو جلب کرده بود.


توییت 3: بالاخره دوباره ویولنم سیم دار شد و اون سیمش که پاره شده بود با سیمی که از دزفول آورده بودم جایگزین شد. دوباره سازم رو کوک کردم و از این به بعد دوباره واسه خودم اهنگ می زدنم. کیلیلیلیلیلی


توییت 4: 5 شنبه و جمعه هفته پیش ماکارونی خوردم. نمی دونم چرا امروز هم دارم دوباره ماکارونی می پزم. ماکارونی تقریبا پخته ولی میلی به خوردنش ندارم. احساس می کنم ماکارونی خونم خیلی زیاد شده.


توییت 5: 5 شنبه که وسایلم رو جمع کرده بودم تا راه بیفتم، مامان همش اصرار می کرد که از این آجیل های عید ببر اونجا بخور. من هم به هیچ وجه قبول نکردم. وقتی رسیدم اردبیل دیدم توی یکی از ساک هام بدون اینکه من بفهمم یه پاکت بزرگ آجیل گذاشته. دستش درد نکنه خدا وکیلی. خوب شد آجیل گذاشت برام. رو شکم خالی آجیل حکم غذا رو داره!


پ.ن : اون عکس پیاز یادتونه که گذاشته بودم؟! حالا باید ببینیدش!! دو برابر اون موقع سبز شده! عکسش رو براتون میذارم حتما!


فعلا برم که معدم داره از گشنگی سوراخ میشه. شاید عکس ماکارونی رو هم براتون گذاشتم...


ویرایش:

اینم عکس هایی که گفته بودم:




این چهارمین تجربه پخت ماکارونی من بود. خدا وکیلی خیلی خوشمزه شده بود. فقط چون قابلمم تفلون نیست این سیب زمینی هاش خراب شد

گیج بازی عجیب!

امروز صبح به اصرار مامان زودتر از روزهای قبل از خواب بیدار شدم تا به موقع به کارهام برسم و برای حرکت آماده بشم. اول باید می رفتم بانک و یه مقدار پول رو به حساب مامانم می ریختم. حساب مامانم سپهر بود و توی بانک صادرات. پول ها رو گرفتم و راهی بانک شدم. وارد بانک شدم، نوبت گرفتم. شمارم 71 بود و 10 نفر جلو تر از من بودن. توی این فاصله دستم رو زیر چونم زده بودم و داشتم به کسایی که توی بانک بودن نگاه می کردم. از کارمندای بانک گرفته که از 7 تا متصدی سه تاش کار می کرد و 4 تای دیگه دور هم جمع شده بودن و گل می گفتن و گل میشنیدن تا مردمی که اومده بودن تا کارهای بانکیشون رو انجام بدن.


تو این بین جمله " هر کجا که سخن از اعتماد است، نام بانک ملی ایران می درخشد" که مدام زیرنویس می شد توجهم رو حسابی به خودش جلب کرده بود. هی با خودم می گفتم یعنی چه؟! مگه اینجا بانک صادرات نیست؟! پس چرا تبلیغ بانک ملی رو دارن می کنن؟! یعنی سیستمشون قاطی کرده؟! عجبا!!


تصمیم گرفته بودم وقتی نوبتم شد به متصدی بانک این موضوع رو بگم و هر هر بهش بخندم.


خلاصه نوبتم شد. نشستم و گفتم بی زحمت یه فیش واریزی سپهر بهم بدین. یارو گفت سپهر یا سیبا؟!

گفتم نه! سپهر!

یارو در حالی که با تعجب داشت نگام می کرد دوباره گفت: سیبا دیگه؟ سپهر که مال بانک صادراته!!

اون لحظه دقیقا شده این شکلی شده بودم:


تازه دو زاریم افتاده بود که بانک رو اشتباه اومدم و الکی نیم ساعته تو صف انتظار نشستم!! به جای بانک صادرات رفته بودم بانک ملی و اون نوشته ای که زیر نویس می شده هم بنده خدا درست بوده!


یعنی به عمرم همچین سوتی وحشتناکی نداده بودم!! معلوم نیست حواسم کجا بوده که انقدر گیج بازی در آوردم!! شانس آوردم کسی نزدیکم نبود بهم بخنده! البته مطمئنم بعد از رفتنم اون متصدی هم به جمع 4 متصدی دیگه پیوسته و هر هر و کر کر به من خندیدن!


خلاصه اومدم بیرون و رفتم بانک صادرات و کارم رو انجام دادم. بعدش هم اومدم خونه و وسایلم رو جمع کردم. الان دیگه اماده حرکت هستم. آخرین ناهار خوشمزه دست پخت مامان رو هم خوردم. به به!! دیگه کم کم باید دوباره با غذاهای خوشمزه مامان خداحافظی کنم و به فکر غذاهای سلف دانشگاه باشم که باید حداقل برای 2 ماه و نیم آینده به شکم ببندمشون.


تنها کاری که تا قبل از رفتنم باقی مونده و باید انجام بدم اینه که برم و با مامان و بابای دوستم سامان که مثل اعضای خانواده خودم می مونن خداحافظی کنم.

اگه خدا بخواد پست بعدی رو از اردبیل براتون می نویسم...

فعلا خداحافظ همگی...!


پ.ن: چند روز پیش فول آلبوم پیانو " فریبرز لاچینی " رو دانلود کردم که 11 تا آلبوم داره. فوق العادست این مجموعه.بی نهایت آرامش بخشه. اگه گیرتون اومد حتما گوش کنید. هر کس هم دوست داشت می تونه بهم ادرس بده براش پست می کنم. اگر سرعت دانلودتون هم خوبه بگید براتون لینک بذارم دانلود کنید.


پ.ن: هر کی بین ترم تند تند میره خونشون و دست پخت مامانش رو می خوره از گلوش پایین نره. چه اونایی که تو شهر خودشون درس می خونن و چه اونایی که تا خونشون 7 ساعت راهه (غیر مستقیم)

13 به در 1 ساعته

تعطیلات عید هم بالاخره تموم شد. خوب یا بد، شاد یا غمگین، سرگرم کننده یا کسل کننده، یه نوروز دیگه هم اومد و رفت. پریروز 13 به در بود. امسال واسه 13 به در به هر کی تلفن می کردیم تا با هم 13 رو به در کنیم واسه خودش از قبل برنامه ریخته بود و هیچکی نمونده بود که با ما همراه شه. خلاصه ما هم برای اینکه 13 رو توی خونه نمونیم وسایل رو جمع کردیم و ساعت 12 از خونه بیرون زدیم. شهر به حدی شلوغ بود که توی پارک هاش اصلا جایی برای نشستن نبود و اگرم بود زیر تابش داغ آفتاب بود و نمی شد اونجا نشست. حتی مردم از کمی جا توی بلوار وسط خیابون هم نشسته بودن و غذا می خوردن.


خلاصه یه نیم ساعتی همین طور دور خودمون می چرخیدیم تا بالاخره با مشقت فراوان 2 متر سایه نصفه و نیمه پیدا کردیم و موکتمون رو اونجا پهن کردیم. هوا خیلی گرم بود، واسه همین زود سفره انداختیم و مشغول ناهار شدیم. بعد از ناهار هم تند تند یکم میوه و تنقلات خوردیم و کلی عکس گرفتیم و از اونجایی که سبزه ای هم برای گره زدن و رها کردن در دامان طبیعت نداشتیم (به دلیل گندیده شدن سبزه عید در طول تعطیلات و پرت شدن سبزه در دامان سطل زباله)، توی کمتر از 1 ساعت 13 رو به در کردیم و برگشتیم خونه.


خوبی 13 به در امسال این بود که فرداش روز ضد حالی نبود و هنوز خبری از درس و کلاس و دانشگاه نبود. 13 به در من امسال روز 19 امه. چون از 20 ام دوباره باید برم سر کلاس و گرفتاری های دانشگاه دوباره شروع میشه.


امیدوارم 13 به در به شماها خوش گذشته باشه و سبزه هاتون رو هم حسابی گره زده باشین و خیلی زود هم به مرادتون برسید. فعلا...