پوست کلفت تر از گذشته


از اون زمانی که همیشه توی مدرسه حرص نمره رو می زدم و برای 0.25 بالا و پایین شدن نمرم کلی تحت تاثیر قرار می گرفتم. زیاد درس نمی خوندم ولی هیچ وقت دوست نداشتم نمره پایین از درسی بگیرم و همیشه سعی می کردم جزء شاگردای ممتاز کلاس باشم. البته خوب ناگفته هم نماند که ارفاق های کیلویی معلم های دوره ابتدایی توی اون زمان هم بی تاثیر نبود.

مدرسه ابتدایی ما اولش یه مدرسه دولتی بود و بعد از 1 سال تبدیل به یه مدرسه نمونه مردمی شد و شهریه مختصری از ما می گرفتن. حیاط بزرگی داشت و کلاس های مدرسه که فکر می کنم 14 تا بودن دور تا دور اون چیده شده بودن و توی حیاط به اون بزرگی دو تا زمین بزرگ مخصوص برای بازی رابط ( اگر اسمش درست یادم مونده باشه ) به اضافه یه زمین والیبال و گل کوچیک بود. کلا مدرسه با صفایی بود.

از توصیف مدرسه که بگذریم، مدرسه ما یه بخش مخصوص داشت به اسم بانک جوایز که پر از جایزه های جو و واجور برای دانش آموزای زبر و زرنگ بود. یه سری کارت ها به اسم کارت های امتیاز در اختیار معلم ها قرار گرفته بود و اونا توی موارد مختلف (کسب 5 نمره 20، موفقیت در امتحانات ارزشیابی، موفقیت در امتحانات نوبت اول و ...) کارت ها رو به ما می دادن و برای هر جایزه تعداد کارت جایزه مشخصی تعیین شده بود. یادش به خیر چقدر برای گرفتن این کارت ها تلاش می کردیم و چقدر از گرفتن جایزه هایی که هر چند از نظر مادی کم ارزش بودن لذت می بردیم...

یادمه کلاس چهارم که بودیم یکی از معلمامون که بیشتر درس ها رو تدریس می کرد یه دفتر داشت به اسم دفتر تشویقی و تنبیه که باز توی مواردی که نمره خوب می گرفتیم، یا جزومون تمیز و مرتب بود برامون توش نمره مثبت می زد و وعده می داد که آخر نوبت، این نمره ها رو به درسایی که امتحانشون رو خوب نداده باشیم اضافه می کنه.

هنوز وقتی یادم میاد خندم میگیره. یه روز وقتی بعد از زنگ تفریح توی کلاس نشسته بودیم و منتظر اومدن معلم بودیم همین طور که مشغول شلوغ کردن و حرف زدن با بغل دستی و دوستای دیگم بودم مبصر کلاس اسم من رو روی تخته سیاه جزو " بدها " نوشت و منم هر کاری کردم اسمم رو پاک نکرد. اون موقع روال این طور بود که وقتی معلم میومد سر کلاس همه باید پا می شدیم و سوره حمد رو می خوندیم (اگر اشتباه نکنم). یادم میاد معلم با دیدن اسم من روی تخته نگاهی پر معنای بهم کرد و رفت سراغ دفتر تشویق و تنبیه. منم که حسابی از این بابت نگران شده بودم و از اون جایی که داشتیم سوره حمد رو می خوندیم و نمی تونستم حرفی در دفاع از خودم بزنم، همین ور که سوره حمد رو می خوندم زدم زیر گریه و با چشمای پر اشک بقیه سوره حمد رو خوندم. که البته فایده ای نداشت و دل معلم به رحم نیومد و اون مورد تنبیه رو برام ثبت کرد.

گذشت و گذشت و رفتیم دوره راهنمایی. اون موقع هم همچنان حرص نمره رو می زدم و با 0.5 نمره بالا و پایین شدن نمره 2 روز عزا می گرفتم. یادمه یه بار هم معلم قرآن موقعی که داشتم قرائت قرآن رو برای امتحان انجام میدادم، با استیل خاصی که موقع غلط گرفتن از ما داشت اشکم رو در آورد.

خلاصه همین طور این روند بچه مثبتی و درس خونی ما ادامه پیدا کرد و کرد تااااااا... وارد دانشگاه شدیم و توی ترم 2 درس شریف افتاتیک رو گرفتیم و متاسفانه شرایط به گونه ای رقم خورد که برای اولین بار در زندگی یه درس رو مردود شدم. چه شکست سنگینی بود واقعا. جدا ناراحت شده بودم از این موضوع و سعی داشتم دیگه هرگز این مسئله تکرار نشه و این آخرین باری باشه که یه درس رو مردود میشم.

ولی خوب، گذر ایام پوست آدم رو کلفت می کنه و سطح توقع آدم و نوع دید آدم نسبت به مسئله نمره رو تغییر میده. تا جایی که گرفتن نمره های 17 – 18 یه رویا، گرفتن نمره های 14 – 15 یه ایده ال، نمره های 12 -13 دلیلی برای شکر گذاری از خدا و نمره های زیر 10 به نقطه عطفی برای ایجاد یک تنوع در روال پاس شدن درس ها و به نوعی یک سر آغازی برای موفقیت های بعدی تبدیل شد.

بله، این طور شد که منی که یه زمونی برای 0.25 نمره خودم رو به آب و آتیش می زدم و اونقدر تحت تاثیر نمره هام قرار می گرفتم الان جوری شدم که میگم فقط پاس بشه این درس و ازش خلاص شیم. همین کافیه...

حالا نمی دونم این خوبه یا بد. امروز هم بالاخره آخرین امتحان آخرین درس دوره کارشناسی رو دادم. امتحان درس سیستم های انتقال آب، که به گفته بعضیا درس آسونیه. امتحان سختی بود. 10 سوال تشریحی با بارم 6 نمره و 4 مسئله به بارم 10 نمره که جمعا میشه 16 و 4 نمره هم برای پروژه. واقعا امتحان سختی بود و نتیجه ای که در پی داشت این بود که یه بار دیگه به امید یه نمره ناپلئونی بشینیم و دست به دعا برداریم که بلکه این درس هم پاس بشه و از شر درسای دوره کارشناسی خلاص شیم.

تا ببینیم خدا چی می خواد...

حالا شما چجور آدمی هستید؟ مثل الان من فقط دوست دارید درسا پاس بشه بره؟ یا جز اونایی هستید که هنوز هم حرص نمره هاتون رو می زنید و برای گرفتن نمره A خودتون رو به آب و آتیش می زنید؟

زلزله اومده!!!

تقریبا ساعت 11.5 شب بود. اعضای خونه خوابیده بودن و من تنها نشسته بودم پای کامپیوتر و داشتم توی نت یه چرخی می زدم که ناگهان احساس کردم یه چیزی داره تکون می خوره.

اولش فکر کردم مثل همیشه یه کامیونی چیزی از تو کوچه داره رد می شه و طبق معمول شیشه های اتاقم داره تکون می خوره ولی انگار این دفه قضیه فرق داشت. نه تنها شیشه های اتاقم، بلکه میز و صندلی و چوب لباسی و چیزای دیگه هم داشتن تکون می خوردن. به خودم که اومدم دیدم خودم هم دارم تکون می خورم. فوری گفتم: یعنی زلزلسسسسسسسس؟!!!

ما که تو مدرسه که بودیم از این مانور های زلزله برامون نذاشته بودن که یاد بگیریم این وقتا چیکار کنیم. ولی خوب شنیده بودیم این جور وقتا باید بری زیر میز و گوشه دیوار و بین چهارچوب در که امن تره. ولی خوب تو اون لحظه هیچ کدوم اینا یادم نمیومد که. فقط داشتم با خودم می گفتم چه جالب! تا حالا زلزله ندیده بودم

نمی دونستم چیکار کنم. نمی دونستم قراره شدت لرزش ها بیشتر بشه یا کمتر. نا خودآگاه صدا زدم: مامان، بابا، پاشید داره زلزله میشه.

اونا هم فوری پا شدن اومدن بیرون. داداش کوچیکم هم خودش بیدار شده بود. اون هم لرزش رو احساس کرده بود. بابا و مامان که لرزش رو حس نکرده بودن گفتن شاید خیالاتی شدی؟ تو همین فکر بودم که با اومدن اس ام اس مسعود : " ویبره رو حال کردی؟ " مطمئن شدم که انگار یه خبرایی هست... انقدر تلویزیون از زلزله هایتی و تخریبش گفته بود که ما هم نگران شدیم. البته اون شب دیگه توی دزفول زلزله ای نیومد ( یا حد اقل من چیزی احساس نکردم ) ولی این طور که اخبار می گفت توی اندیمشک که محل اصلی زلزله بوده تا صبح 14 بار زلزله اومده که قویترینش 4.9 ریشتری بوده. نتیجه لرزه های اون شب بی خوابی زدن به سر آدم بود و بس و البته فکر هایی که بعدش توی سرم اومد:

یه لحظه فکرش رو کردم اگر زلزله اومده بود و ما مثلا خواب بودیم و زبونم لال یه طوریمون شده بود تکلیف این همه وقتی که گذاشته بودیم و برای کنکور درس خونده بودیم چی می شد؟ ما تازه با مسعود می خواستیم دو تایی با هم پله های ترقی رو طی کنیم. ما تا دکتراش رو هم برنامه ریزی کرده بودیم که کجای بریم و درس بخونیم. خیلی بد می شد اگر این طور ناکام از دنیا می رفتیماااا. مگه نه ؟!

تازه از اینا گذشته علی می خواست یه بار دیگه بهمون شام پیتزا بده

دوست داشتم یه بار دیگه رو پیتزام فلفل سیاه بریزم و از طعم بی نظیرش لذت ببرم

با مسعود می خواستیم بعد از کنکور دوباره بریم ورزش کنیم و اگر چه الانشم خوشتیپیم و خوش هیکل بزنم به تخته، ولی خوشتیپ تر و خوش هیکل تر بشیم.

قرار بود بالاخره بعد از چند ماه، کنکور رو که دادیم یه دستی به سر و روی ماشین بکشم و ببرمش تعمیرگاه بالاخره

و 1000 تا کار دیگه که می خواستم انجام بدم و اگر زلزله شدیدتری میومد واقعا ناکام می موندم

تازه از همه مهمتر اگر من می مردم شما بدون من دق می کردین حتما

دایره های ستاره دار



این چند وقته که از وسطای مرداد تا حالا مشغول درس خوندن واسه کنکور هستم، یه جورایی کل زندگیم شده درس خوندن و فکر کردن به کنکور و نتیجه اون. صبح پا میشم میشینم پای درسام تا ظهر بشه و ناهار بخورم. بعد از ناهارم اگر خوابم بیاد که یکم می خوابم و اگر نه که دوباره می شینم و درس می خونم تا عصر و بازم یه آنتراک و دوباره درس و درس و درس...

البته باید اعتراف کنم که دیگه مثل اوایل انرژی برام نمونده و یه مقدار خسته شدم و بیشتر به خودم استراحت میدم...

دیگه چیزی تا کنکور نمونده. 1 ماه دیگه کنکور رو میدیم و خلاص میشیم بالاخره.

داشتم به تاثیر کنکور و درس خوندن زیاد فکر می کردم که چشمم به دفتر چکنویسم افتاد ( بعد از تموم شدن برگه های آچار باطله، به سراغ دفتر پاک نویس سال های قبل داداش کوچیکم میرم و از اون ها برای حل مسئله و چکنویس کردن استفاده می کنم ).

نمی دونم برای شما پیش اومده یا نه، موقعی که فکرتون مشغوله یه جای دیگه غیر از درسه، و یا موقعی که دفتر و دستکتون جلوتونه و یهو تلفن زنگ می زنه و مشغول حرف زدن میشید ناخودآگاه توی کاغذی که جلو روتونه نقاشی کنید یا چیزی بنویسید؟

برای من که زیاد پیش میاد. تازه برای خودم جالبه، موقعی که تلفن رو قطع می کنم یا افکارم دوباره متمرکز میشه از شکلایی که کشیدم تعجب می کنم بعضی وقتا.

قبلنا یادمه این جور وقتا (بیشتر موقع حرف زدن با تلفن) تند و تند توی کاغذهام گل می کشیدم. یه دایره، 4 تار بیضی دورش، یه شاخه و دو تا برگ و همین شکل رو بار ها می کشیدم

یه مدت توی این جور مواقع کاغذ رو پر از امضا می کردم

یه مدت بعدش دایره های تو در تو می کشیدم و هی با خودکار پر رنگشون می کردم

حالا که دقت می کنم می بینم فقط یه شکل رو دارم می کشم و از 40 صفحه دفتر چکنویسم، 17 صفحش پر شده از این شکلا و اونم چیزی نیست جز یه دایره که توش هم یه دونه ستاره می کشم. این علامت رو معمولا کنار تست هایی میذارم که حلشون سخته و یا بلدشون نیستم.

برای خودم که خیلی جالبه. نمی دونم کشیدن این شکلا دقیقا چی رو نشون میده. شکلایی که عموما ناخودآگاه روی کاغذ میان. آیا دارن جهت گیری ذهن رو توی یه دوره زمانی خاص نشون میدن یا کلا سیر تغییرات ذهن و از این جور حرفاس؟ من که بلد نیستم از این حرفای فلسفی بزنم. شما چطور تفسیر می کنید این موضوع رو؟

اصلا برای شما پیش اومده همچین چیزی؟

نکنه من دارم خل میشم؟

گارانتی مادام العمر...



تقریبا 1 سال و اندی پیش بود که یه روز بعد از ظهر داداشم از تهران تماس گرفت و گفت رفته بازار کامپیوتر. گفت که فلش 8 گیگ رو 16 تومن میدن. منم کلی ذوق کردم و گفتم برام بخره. یکی دو هفته بعدش که اومد دزفول، فلش رو بهم داد. از این فلش های ترنسند بود. اون موقع توی دزفول همین فلش رو 25 تومن میفروختن. منم کلی خوشحال بودم از این خرید خوبی که انجام دادم ولی...

خوشحالیم خیلی طول نکشید. یه روز که فلشم رو برده بودم خونه دوستم و داشتم روش فایل کپی می کردم یهو وسط کپی کردن فایل ها یه ارور داد که The disk is write protected و دیگه از اون پیغام به بعد نه می شد چیزی روی فلش کپی کرد نه چیزی رو پاک کرد. نه می شد فلش رو فرمت کرد. خلاصه یه ضد حال اصاصی خوردم اون روز. هر چقدر هم سعی کردم نتوستم فلش رو فرمت کنم. از فرمت کردن توی ویندوز بگیر . . . تا استفاده از سی دی بوت و دستور های CMD . هر چی توی نت هم گشتم چیزی عایدم نشد. دست اخر هم یه ایمیل زدم به شرکت ترنسند و ازشون پرسیدم که چه باید کرد؟! اونا هم بعد از چند رو جواب دادن و یه برنامه به اسم Jet flash recovery دادن بهم و گفتن این رو امتحان کنم شاید درست شه. که متاسفانه انگار بس که من رو این فلش کار کرده بودم تا بتونم فرمتش کنم، فلش خراب شده بود و این برنامه جواب نمیداد.

خلاصه از اون جایی که این فلش های 3 بار گارانتی تعویض دارن، و از اون جایی که دوستم هفته بعد از اون ماجرا داشت می رفت تهران، گفتم بیا این فلش من رو ببر و برام عوض کن. اونم قبول کرد و فلش رو برد. از شانس خوب من، توی تهران برای دوستم یه مشکلی پیش اومد و مجبور شد 2 روز بعد برگرده. وقتی برگشت فلشم همراهش نبود. وقتی پرسیدم کجاس؟ گفت که فلش رو خونه پسرخاله اش گذاشته تا او نسر فرصت ببره عوض کنه. باز امیدوار بودم تا اینکه روز ها و هفته ها و ماه ها گذشت و خبری از تعویض فلش من نبود و ظاهرا پسرخاله دوستم گرفتار تر از این حرفا بود که وقتش رو برای تعویض فلش من هدر بده.

خلاصه به دوستم گفتم سری بعدی که میری تهران فلش رو بگیر بیار دزفول. می برم پیش یکی از همین مغازه هایی که فلش ترنسند میفروشن میگم برام بفرسته گارانتی. اونم قبول کرد و فلش رو آورد.

از اون جایی که من اصولا آدم زرنگی توی این کارا نیستم، فلش مذکور یه چند ماهی روی میز کامپیوترم مونده بود و همین طور خاک می خورد. منم که بعد از اون ماجرا یه فلش 4 گیگ خریده بودم و فعلا نیازی به فلش 8 گیگ نداشتم، عجله ای برای عوض کردنش نداشتم(آخه گارانتیش هم مادام العمره مثلا).

تا اینکه یه هفته پیش موقعی با ماشین توی خیابون بودم چشمم به یه مغازه خورد که نوشته بود نمایندگی فروش فلش ترنسند. با خودم گفتم چه خوب. میارم اینجا عوضش می کنم.

همه چیز به نظر خوب میومد. من هم فلش و برگ گارانتی رو برداشتم و بردم اونجا و گفتم که این مشکل رو داره و می خوام برام تعویض کنید.

فروشنده هم یه نگا به من و فلش و برگ گارانتی انداخت و گفت:

این برگ گارانتی که مال مدل V30 و فلش تو مدل V10. برو برگ گارانتی خودش رو بیار!!

من که حسابی جا خورده بودم، گفتم خوب من این رو از تهران خریدم و این برگه رو دادن به من و ...

ولی فایده ای نداشت. می گفت که با این برگه عمرا فلشت رو برات عوض نمی کنن

این شد که بعد از 1 سال و اندی متوجه شدم که فروشنده تهرانی عجب کلاهی سرمون گذاشته و نتیجتا هیچ کاری از من بر نمیاد جز این که یه نخ به فلش آویزون کنم و وصلش کنم زیر آینه ماشین به جای عروسک و جا کلیدی و از این جور چیزا ...

نتیجه اخلاقی: قطعات کامپیوتری رو همیشه از توی شهر خودتون بخرید و موقع خرید چشماتون رو خوب باز کنید ...


یک خاطره بد...

ساعت حدود 6.5 بعد از ظهر روز شنبه بود. داشتم تست زبان می زدم که تلفن خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. زن عموم بود. با صدایی بر از دلهره پرسید که بابام خونه هست یا نه؟

گفتم نه خونه نیست...

گفت: عموت حالش بد شده، آوردنش درمانگاه فرهنگیان. اگر می تونی خودت رو برسون شاید لازم شه ببریمش بیمارستان

فوری آماده شدم و رفتم درمانگاه

عموم روی یکی از تختا خوابیده بود

تمام تنش از عرق خیس شده بود. لباسش رو در آورده بودن و بهش اکسیژن وصل کرده بودن. دکتر ازش نوار قلب گرفت و گفت سکته کرده و الان حالش خیلی بده و باید سریع منتقل بشه بیمارستان.

لباس عموم رو تنش کردم و عرقش رو خشک کردم

فوری زنگ زدن اورژانس. بعد از یه ربع تازه ماشین اورژانش اومد و عموم رو سوار آمبولانس کردن و حرکت کردیم به طرف بیمارستان. اونجا که رسیدیم فوری وضعیتش رو بررسی کردن. گفتن چقدر دیر آوردین!! حالش خیلی بده. باید سریع بره سی سی یو

فوری منتقلش کردیم به بخش سی سی یو

رنگ عموم عین گچ سفید شده بود

زن عموم اصلا حالش خوب نبود. مدام می گفت دکترا گفتن حالش خیلی بده. وضعش خیلی وخیمه.

توی سی سی یو یه دکتر اومد و از ما در مورد سابقه بیماری قلبیش سوال کرد. قبلا هم یک بار سکته کرده بود و اون بار خدا رو شکر به خیر گذشته بود.

ما رو فرستادن بیرون از بخش و من رو فرستادن که ست بهداشتی سی سی یو بخرم.

توی راهرو بودیم که دیدم دختر عموم هم هراسان خودش رو با تاکسی رسونده بیمارستان. ساعت حدود 8 بود که بابام هم اومد بیمارستان. به من گفت تو برو خونه. من هستم. من با موتور برگشتم خونه تا با پسر عمم بریم و ماشین عموم رو که وسط خیابون رها شده بود برداریم ببریم خونشون.

ساعت حدودای 9.5 بود که بابام زنگ زد و گفت برم بیمارستان

توی راه همش خدا خدا می کردم که حال عموم بهتر شده باشه اما وقتی رسیدم ...

از جیغای دختر عموم و زن عموم میشد فهمید که همه چی تموم شده ...

الان 24 ساعت از اون اتفاق میگذره ولی یک لحظه هم چهره عموم توی سی سی یو از جلوی چشمم محو نشده ...

خدا رحمتش کنه. عموم واقعا یک مرد رنج کشیده بود که توی تمام زندگیش انواع و اقسام گرفتاری ها برای خودش و خانوادش پیش اومد ولی هیچ وقت امیدش رو به زندگی از دست نداد و همیشه و همه جه سر زنده بود و با اطرافیانش مهربون بود.

کاش قدر عزیزانمون رو وقتی کنارمون هستند بیشتر می دونستیم...