سالگرد کنکور!

دیروز سالگرد کنکور کارشناسی ارشد بود. یک سال پیش روز ۲۸ بهمن ۱۳۸۸ روزی بود که باید نتیجه ۸ ماه زحمتی که برای کنکور کشیده بودیم رو می گرفتیم.


هر چند نتیجه کنکور اون جوری که انتظار داشتم نشد ولی یاد آوری خاطره اون روز ها و اینکه بالاخره تونستم اون روزهای سخت رو پشت سر بگذارم و به اینجایی که هستم برسم واقعا برام لذت بخشه.


جا داره همینجا از مسعود، که یار و همراه من توی کل دوران قبل از کنکور بود و البته مشوق اصلی من برای درس خوندن و آماده شدن برای کنکور ارشد و ادامه تحصیل، اون هم توی شرایطی که اصلا به فکر ادامه تحصیل نبودم و هیچ هدفی نداشتم، تشکر فراوان داشته باشم. بدون شک محبتی که اون موقع مسعود در حق من کرد رو به هیچ شکلی نمی تونم پاسخ بدم.


مسعود هم پستی درباره کنکور یک سال پیشمون نوشته. فکر می کنم خوندن اون برای شما هم خالی از لطف نباشه.


لینک پست

روش جدید برای بیدار شدن!

امروز صبح باید ساعت 7 بیدار می شدم تا به کلاس ساعت 8 برسم. ترم پیش هم دقیقا یکشنبه ها ساعت 8 صبح درس موتور احتراقی داشتیم و این ترم هم توی همون ساعت و همون روز یه جورایی پیشرفتش رو داریم و همون بلا دوباره سرمون اومده.


ولی خوب ظاهرا شیوه جدیدم برای بیدار شدن توی صبح های زود خوب جواب داد. قبلا برای بیدار شدن, ساعت موبایل رو تنظیم می کردم, گزینه Snooze اش رو فعال می کردم تا 10 بار و هر بار به فاصله 1 دقیقه دوباره زنگ بزنه, موبایل رو کنارم میذاشتم و می خوابیدم. درصد موفقیت این روش 50 % بود! یعنی خیلی وقتا پیش میومد که با اولین صدای موبایل از خواب می پریدم, فوری یکی از دکمه های موبایل رو فشار میدادم و موبایل به حالت Snooze می رفت و یک دقیقه بعد دوباره زنگ می زد و بعد از دو سه بار زنگ زدن موبایل, دو حالت پیش میومد. حالت اول این بود که بیدار می شدم و به کار و زندگیم می رسیدم و حالت دوم این بود که بیدار می شدم, زنگ موبایل رو کاملا می بستم و دوباره می خوابیدم.


ولی توی روش جدید امکان موفقیت بالای 90 درصده. توی این روش باید موبایل رو جایی بذارید که توی حالت خواب آلودگی دستتون بهش نرسه. مثلا موبایل رو 2, 3 متر اون طرف تر بذارید. به این ترتیب وقتی موبایل زنگ خورد به خاطر اینکه اول صبحی میره رو مختون, مجبور میشید پاشید و برید خاموشش کنید. این جوری از تو رخت خواب پا میشید و تا حدودی هوشیار میشید و دیگه نمی خوابید. این روش که فعلا خوب جواب داده. تا حالا در ادامه ببینیم چی میشه!


کلاس 8 صبح خیلی کسل کننده بود. آخرای کلاس به زور پلک هام رو باز نگهداشته بودم. یه سری تغییرات توی برناممون ایجاد شده. قرار بود امروز 8 تا 10, 11 تا 12, 3 تا 4 و 4 تا 5 کلاس داشته باشیم. جابجایی های موقتی طوری شد که فقط کلاس 4 تا 5 باقی می موند. منم که غذا رزرو نداشتم. گفتم ناهار برم خونه م خودم یه چیزی درست کنم. سر راه موادی که می خواستم رو خریدم. نتیجه اش شد این عکس:



نمی دونم عکس اولین کوکو سیب زمینی ای که درست کرده بودم رو یادتون هست یا نه؟ این بار خیلی خوشمزه تر و بهتر از سری پیش شده بودن. دیگه کم کم دارم واسه خودم آشپزی میشم. خودم که خیلی حال کردم. تقریبا نصف اینا رو ظهر تنهایی خوردم. تازه می فهمم اون کوکو سیب زمینی که بار اول درست کردم چقدر بد بود.


دیروز و امروز موج اعتراضات بچه ها به سمت من روونه شده بود! آخه مرد شماره 1 کلاس که من باشم دیگه این ترم توی برگه کلاسوری جزوه نمی نویسم و به خاطر بلاهایی که ترم پیش سرم آورده بودن رفتم و دفتر گرفتم! حالا همه ناراحتن که نمیشه این رو راحت گرفت و کپی کرد. حتی یکی از بچه ها حاضر شد دفتر ها رو به دو برابر قیمت بخره و برام کاغذ A4 بگیره که توی اونها بنویسم ولی من قبول نکردم.


خوب, من برم بقیه سریالم رو ببینم.


پ.ن: هوا سرده, زمینا یخ زده و لیزه. اگر توی شهری زندگی می کنید که این دو حالت رو داره مواظب خودتون باشید.


فعلا...

شروع ترم ۲


امروز در حالی به اردبیل رسیدم که داشتم از گرسنگی پس میفتادم. اتوبوس هم توی راه هیچ جا توقف نکرد تا بتونیم لااقل بیسکویتی چیزی بخریم! یادم میومد روزی که داشتم برمیگشتم دزفول یه خامه خریده بودم و اون رو برای همچین روزی که دارم به اردبیل برمیگردم توی یخچال گذاشته بودم. مربا هم که بود. پس فقط نون می خواستم. انقدر گرسنه بودم که هوس نون بربری کردم. اتفاقا یه بربری پزی هم نزدیک خونه ما هست.


سر میدون جانبازان از تاکسی پیاده شدم و راهی مسیر خونه شدم. به نونوایی که رسیدم چیزی حدود 10 نفر توی صف نون بودن! منم که حوصله تو صف موندن رو نداشتم یه بسته نون لواش گرفتم و راهی خونه شدم. وقتی به خونه رسیدم در حیاط به سختی باز شد. تقریبا نیم متر برف پشت در نشسته بود! البته تو اردبیل اونقدر برف نیومده بود ولی نمی دونم چرا اون همه پشت در ورودی خونه من جمع شده بود! به زحمت در رو باز کردم. شهرام, پسر صابخونه و خود حاج آقا هم تو حیاط بودن و داشتن برف پارو می کردن. سلام و خوش وش کردیم و من رفتم توی خونه خودم.


خونه عینهو یخچال شده بود! سر و نمور! اولین کاری که کردم روشن کردن بخاری بود و پیچوندن درجش روی ماکزیمم! یخچال رو باز کردم! بلللله! خبری از خامه نبود! ظاهرا تو محاسباتم اشتباه کرده بودم و خامه رو همون روز آخر خورده بودم! به جای خامه یه قالب کره بود! باز هم غنیمت بود! یه شکم سیر نون و کره و مربا خوردم! بازم تاکید می کنم, خونه خیلی سرد بود!!!


تا ساعت 1 بعد از ظهر توی خونه بودم و بعد برای ناهار و کلاس ساعت 2 راهی دانشگاه شدم. خوب, دسته اول ترین خبر هم گرون شدن کرایه تاکسی بود.


موقع ناهار چند تا از بچه ها رو دیدم و کلی با هم خوش وش کردیم و بعد هم راهی کلاس شدیم. کلاس ساعت 14:30 تشکیل شد و تا 4 ادامه داشت. کلاس ساعت 4 هم به لطف نیومدن استاد تشکیل نشد و ما هم با بچه ها خوشحال و خندون رفتیم بوفه و دور هم به حساب یکی از بچه ها چایی خوردیم.


دانشگاه نسبت به 1 ماه پیش خیلی قشنگ تر شده. نه اینکه ساختمون هاش فرقی کرده باشه. این بار برف بیشتری همه جاش رو پوشونده و زیبایی دیگه ای بهش داده. بر خلاف همه دوستام که از راه رفتن توی جاهای پر برف خودداری می کنن, امروز احساس کردم که علاقه شدیدی به راه رفتن توی برف عمیق دارم! این بود که مسیرم رو کمی از بچه ها منحرف می کردم و عمدا از توی جاهای پر برف راه می رفتم. تقریبا تا زیر زانو توی برف فرو رفته بودم. حس خوبی داشت! این کار رو امروز بارها و بارها تکرار کردم تا اینکه دیگه صدای بچه ها در اومد!


خبرای جدیدی هم در راهه! ظاهرا قراره از این ترم یه همکلاسی جدید داشته باشیم. هم کلاسی همون خانمی که با سهمیه شاگرد اولی به دانشگاه ما اومده بود. ظاهرا ایشون هم همچین وضعیتی داشته و قراره از این ترم به جمع کلاس ما بپیونده. فعلا بین بچه ها شوخی و خیالبافی درباره این همکلاسی جدید زیاده! باید ببینیم طرف کی خودش رو نشون میده!


امروز عصر یه خونه تکونی حسابی کردم! جارو برقی صابخونه رو قرض گرفتم و تمام خونه رو مثل دسته گل کردم! خداییش خیلی زحمت کشیدم! نزدیک دو ساعت داشتم جارو و گردگیری می کردم! دیگه خونه واسه مهمونای نوروز اماده شده! حسابی از کت و کول افتادم ولی ارزشش رو داشت.


38 ساعته نخوابیدم. فردا هم ساعت 8 صبح کلاس دارم! بدترین اتفاق ممکن همین می تونست باشه! اهههه دوباره یه ترم کامل باید یکشنبه ها ساعت 7 از خواب بیدار شم! آخر ضد حاله!


من برم بخوابم که بتونم صبح بیدار شم.

فعلا...

در راه برگشت

چهارشنبه شب حدود ساعت 6:45 به همراه سامان راهی راه آهن شدیم. ترافیک چندانی توی راه نبود و حدود ساعت 7:05 به راه آهن رسیده بودیم. توی سالن انتظار بودیم که خیلی اتفاقی یکی از همکلاسی های دبیرستانمون رو دیدیم. خوشحال بودم که توی این سفر تنها نیستم و یه دوست همراهمه.


قطار بدون هیچ تاخیری ساعت 19:30 راه افتاد و یک بار دیگه برای مدتی هر چند این بار کوتاه تر, از خانواده و دوستانم جدا می شدم. با دوستم مهدی قرار گذاشتیم بعد از سوار شدن, با هم کوپه ای هامون صحبت کنیم و جاهامون رو جابجا کنیم تا پیش هم باشیم.


اوضاع اون طوری که انتظار داشتیم پیش نرفت و هیچ کدوم از هم کوپه ای ها حاضر نشد جاش رو به دوست من بده و جابجا بشه. از اون ور هم کسی حاضر نمیشد جاش رو به من بده!


خلاصه بیخیال قضیه شدیم و از سر شب من و مهدی رفتیم توی رستوران قطار و اونجا با هم نشستیم و کلی از خاطرات شیرین دوره دبیرستان رو با هم مرور کردیم. از حال و احوال دوستای قدیمیم که خیلی وقت بود ندیده بودمشون پرسیدم. سال دوم دبیرستان که بودیم یه گروه 6 نفره بودیم که هر هفته سوار بر موتورهای بچه ها می رفتیم پارک جنگلی دزفول و از صبح تا عصر رو با هم میگذروندیم. حتی یادمه یه بارش رو توی بارون رفتیم و هممون سرما خوردیم. ولی هیچ هفته ای گردش رفتنمون لنگ نمی شد حتی با خراب شدن شرایط جوی.


خود "مهدی" داشت برای کنکور کارشناسی ارشد پیام نور آماده می شد تا ادامه تحصیل بده. "رضا" 7 ماه از سربازیش رو میگذروند. "علی" هم 10 ماه از سربازیش رو. "نوید" قرار بود ماه اسفند اعزام بشه و ظاهرا تقاضا داده بود بهش مهلت بدن تا کنکور دانشگاه آزاد کارشناسی ارشد رو هم بتونه شرکت کنه. "حامد" تازه توی کنکور کاردانی به کارشناسی قبول شده بود. "امیر" فامیلیش رو عوض کرده بود و بعد از ول کردن درس توی سال سوم دبیرستان توی رستوران باباش مشغول به کار شده بود. "حسین" دیگه کامل کچل شده بود و اون یه ذره موش هم ریخته بود ولی با این حال در شرف ازدواج بود و بقیه بچه ها هم هر کدوم ماجرایی داشتن.


مرور خاطرات دبیرستان و ماجراهایی که توی مدرسه, توی گردش های چند نفریمون و توی مسافرت های مجردی که سال های دوم و سوم دبیرستان با هم رفته بودیم خیلی برام خاطره انگیز بود.


اون شب تا ساعت 12:30 با هم حرف می زدیم. موقعی که به کوپم برگشتیم 5 نفر دیگه تقریبا خوابیده بودن و تخت بالایی رو برای من خالی گذاشته بودین. به زحمت سعی کردم طوری که بیدارشون نکنم تخت رو اماده کنم و بخوابم. ولی 5 دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که با صدای بلند خر و پف یکی از هم کوپه ای ها از جا پریدم. لامصب انگار بلندگو قورت داده بود! اون شب تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم, بس که این بابا خر و پف می کرد! واقعا که شب بدی برای خوابیدن توی قطار بود.


روز پنجشنبه قطارمون با 1 ساعت تاخیر, 15 ساعته به تهران رسید. با مهدی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس میدون توحید شدم. ولی به خاطر بی حواسی چند ایستگاه زودتر پیاده شدم و مبجور شدم کلی تا خونه پیاده روی کنم و اون ساک 10 کیلویی رو با خودم بکشم که نتیجش چیزی جز شونه دردی که هنوز هم خوب نشده نبود.


پنجشنبه و جمعه رو تهران موندم و جمعه شب با دوستم حامد هماهنگ کردیم و ساعت 10:30 شب همدیگه رو توی ترمینال دیدیم. اتوبوس اردبیل خالی از مسافر بود. بلیط خریدیم و توی هوای نه چندان سرد تهران منتظر رسیدن مسافرهای دیگه شدیم. بعد از یه ربع راننده ما رو صدا کرد و سوار شدیم. ولی چون مسافری جز ما دو تا و یه نفر دیگه توی اتوبوس نبود کلی ما رو دور میدون آزادی چرخوند تا مسافر جمع کنه. انقدر چرخیدیم تا ساعت 12:15 شد و ما هنوز توی ترمینال بودیم! خلاصه به هر زحمتی بود اتوبوسش رو پر کرد و راه افتادیم. دیشب تا صبح باز هم نتونستم بخوابم. این بار صدای خر و پف کسی اذیتم نمی کرد ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد.


منظره بیرون توی شب تماشایی بود. از قزوین به بعد همه شهر ها هواشون برفی بود. یه قسمت از مسیر بین رشت و تالش هم بارونی بود. تا جایی که جاده چراغ داشت بیرون رو نگاه می کردم و بقیه راه هم سرم توی موبایلم گرم بود.


ساعت 9:30 صبح رسیدیم اردبیل. من رفتم خونه و دوستم رفت خوابگاه. این طوری شد که یه بار دیگه پای من به اردبیل رسید. البته این بار فقط 4 هفته اینجا هستم و باز برای تعطیلات عید برمیگردم دزفول.


فعلا...

روزهای آخر تعطیلات


روزهای آخر تعطیلات بین ترم هم داره به سرعت میگذره و کم کم باید آماده برگشتن به اردبیل بشم. امروز صبح بلیط قطار به مقصد تهران رو اینترنتی خریدم. خدا رو شکر با اینکه با سهل انگاری، خرید بلیط رو تا امروز عقب انداخته بودم، بلیط راحت گیر اومد. چهارشنبه ساعت 19:30 حرکت می کنم. پنجشنبه رو تهران می مونم و جمعه شب هم از تهران با اتوبوس به طرف اردبیل حرکت می کنم. به همون همکلاسیم که اومدنی با هم اومده بودیم هم تلفن کردم و قرار شد با هم برگردیم.


تقریبا 20 روزه که توی خونه و شهر خودم هستم. هر چند بودن در کنار خانوادم واقعا لذت بخش بود ولی متاسفانه فرصت زیادی برای بودن با دوست های صمیمیم نداشتم. مسعود که بعد از گذشت یک هفته از تعطیلات رفت کرمانشاه و سجاد هم رفت اهواز. سامان هم که همش بین اهواز و دزفول تردد داره و به خاطر کارش نمی تونه ثابت اینجا بمونه. واسه همین بیشتر وقت من هم توی خونه و مثل اردبیل، پشت میز کامپیوتر سپری شد ولی خوب در کل روزهای خوبی بود.


از روز شنبه ترم جدید شروع میشه. این ترم 4 تا درس 3 واحدی داریم و کل کلاس هامون توی 3 روز اول هفته برگزار میشه. این که همه کلاس ها توی سه روز اول هفته است خیلی خوبه ولی ساعت کلاس ها خیلی بده طوری که کلی بین کلاس ها الاف میشیم. البته این واسه بچه های خوابگاه که فاصله کلاس تا اتاقشون کمتر از 1 کیلومتره چندان مشکلی نیست ولی برای من خیلی بده. حالا امیدوارم ساعت ها رو یکم جابجا کنن که البته بعید می دونم، چون این برنامه رو از همون اوایل ترم 1 ریخته بودن.


همش دارم فکر می کنم توی این دو روز باقیمونده چه کارایی می تونم انجام بدم تا وقتی پام به اردبیل رسید از انجام ندادنش پشیمون نشم که البته هیچ چیز هم به ذهنم نمی رسه. ظاهرا این دو روز باقی مونده رو هم باید به همین شکل سپری کنم تا وقت رفتن برسه.


تا بعد...