5 ماهی که گذشت، تند هم گذشت!


معمولا نوشتن، بعد از 5 ماه دوری از وبلاگ کار آسونی نیست. وبلاگی که یه زمانی ارتباط قوی ای باهاش داشتم و شادی ها و گهگاه ناراحتی ها و نگرانی هام رو توش با شما قسمت می کردم و همیشه هیجان داشتم تا هر چه سریعتر این کار رو انجام بدم چند وقته که خیلی برام غریبه شده و حتی خجالت می کشم خودم بهش سر بزنم. خوب البته دلیل های مختلفی داره، ولی شاید اصلی ترین دلیلش داشتن دو تا هم خونه ای توی تابستون گذشته (یعنی اضافه شدن یک هم خونه ای دیگه از اول تابستون) بود که باعث میشد نه اونقدر فراغ خاطر داشته باشم که به نوشتن فکر کنم و نه اصلا فرصت چرخیدن توی اینترنت. فشرده شدن کارهای پایان ناممون توی ماه های آخر هم خودش مزید بر علت بود و نتیجه اش همین شد که از آخرین پستم حدود 5 ماه میگذره.

توی این 5 ماه اتفاقای خیلی خیلی زیادی افتادکه تعریف کردن همش حوصله خواننده رو سر می بره.


خریدن دو تا جوجه بلدرچین و بزرگ کردنشون در ادامه پرورش حییون های خونگی (بعد از خریدن سه جوجه مرغ) از اولین اقداماتمون در شروع تابستون بود، یه مسافرت کوتاه به خونه و برگشتن به اردبیل برای تموم کردن پایان نامه، مسافرت 3 روزه یهویی به شمال با بهترین دوستان زندگیم و دیدن نمک آبرود و رامسر و جنگل های یکی از یکی قشنگ تر شمال و جشن تولد گرفتن توی یه شب بارونی توی ساحل رامسر و رقص چاقوی اینجانب و جیغ و داد کردن های بی وقفه و رقصیدن توی ماشین تور که باعث شد تا دو روز بعدش صدام در نیاد!!


اولین ماه رمضون کاملا دور از خونه که از کمی مواد غذایی و صرفه جویی های دانشجویی به این نتیجه رسیدیم که خوردن نون و پنیر با شیره خرمایی که از سال قبل توی خونه مونده بود برای کسی که 16 ساعت گرسنگی کشیده کمتر از خوردن کباب بره و آلوی برغان نیست و البته خوردن شبی نیم کیلو زولبیا و بامیه توسط من و حامد (هم خونه ای تازمون)!


روزهای متوالی و طولانی کار توی آزمایشگاه که هر روز حداقل 6، 7 ساعت خسته کننده رو به دنبال داشت و هر روز یه گرفتاری تازه و خرابی یه قسمت از دستگاه که اون اواخر دیگه اشکمون رو در آورده بود و  بعدش هم خسته و کوفته به گوشه ای افتادن تا شنیدن صدای اذون و خوردن نون و پنیر و شیره مذکور !! و البته کار کردن پاره وقت روی پازل 1500 تیکه ای که مهران خریده بود و بالاخره بعد از دو ماه درستش کردیم.


عمل جراحی تیروئید نزدیکترین دوست تمام دوران زندگیم و تجربه همراه مریض شدن برای اولین بار و انتظار کشیدن پشت درب اتاق عمل و همش صلوات فرستادن و 1000 تا فکر و خیال الکی که به ذهن آدم میاد و بعدش هم دیدن حال و روز خیلی بد دوستم بعد از عمل که اشکم رو در آورد.


رسیدن میوه های تابستونی درخت های حیاط صابخونه و نگاه های حسرت آلود ما به اون ها که آیا ما هم سهمی از اون ها خواهیم داشت یا خیر؟! خوردن یا نخوردن مسئله این بود واقعا و البته دقایق طولانی ای که زیر درخت های آلبالوی محلمون به خوردن آلبالو از روی درخت های همسایه ها سپری شد که چقدر هم لذت بخش بود و چقدر هم ترش.


غیب شدن دختر همسایه روبرویی که همیشه از پشت پنجره اتاقش به خونه ما زل می زد و کل کل های گهگاه ما سر اینکه آخر سر کی روش کم میشه؟! و حالا چند وقتی بود که دیگه اثری ازش نبود! شاید پنجره های دیگه خونشون جذاب تر شده بود.


مهمونی کوچیکی که توی خونه دانشجوییمون گرفتیم و 5 تا از دوستامون رو به صرف شام دعوت کردیم و رسیدن غافلگیرانه همون شب عموم اینا به اردبیل و اینکه "سلام، چطوری، چه خبر، خونتون کجاست؟!، ما اردبیلیم!"


تموم شدن کارهای آزمایشگاهی و بالاخره تموم شدن بالا رفتن های هر روزمون از مسیر شیب دار آزمایشگاه و زل زدن به در و دیوار آزمایشگاه تا رسیدن دمای دستگاه به 100 درجه سانتیگراد و پایین رفتن هامون توی غروب خورشید و هی بد و بیراه نثار استاد گرامی کردن که چه گرفتاری ای برامون درست کرده.


اسباب کشی زود هنگام مهران قبل از تحویل خونه و بردن تمام وسایل اساسی زندگی مثل یخچال و گاز و تلویزیون و فرش و حتی چند تا از لامپ ها و روزهای آخر زندگی دانشجویی من و حامد که توی خرده وسایل باقی مونده به فوتبال بازی کردن پای کامپیوتر و خرده نگاهی به پایان نامه و خوردن غذاهای حاضری و سالاد الویه آماده ای که ترش شده بود سپری شد تا بتونیم خونه رو تحویل بدیم و پول پیش خونه که آماده نشده بود رو پس بگیریم و نقطه اوجش دم کردن چایی با آب آبگرم کن بود که در نوع خودش خیلی خنده دار و جالب بود و البته بد مزه.


یاد گرفتن دستور پخت دو تا خورشت توی تابستون و اضافه شدن قیمه و فسنجون به لیست غذاهایی که توی دو سال زندگی دانشجوییم درست کردنشون رو یاد گرفته بودم و حالا با کوله باری از تجربه آشپزی به مرحله بعدی زندگیم قدم میذاشتم.


اسباب کشی خیلی خیلی سخت من و بردن اون همه وسایل به تنهایی و بد قولی بابام و نیومدنش به اردبیل و کمک نکردن توی بردن وسایل و تصادف کردن من با ماشینی که عقب عقب میومد و محکم به کمرم برخورد کرد توی همون روز اسباب کشی و سرفه های پیاپی من بعد از جابجا کردن اون همه وسایل به ماشینی که توی تهران گرفته بودم و جمله راننده خانوم اون ماشین: جوون هم جوونای قدیم!!


و خداحافظی کردن با خیلی از تجربه های شیرین و گهگاه تلخی که توی دو سال زندگیم توی اردبیل پیدا کرده بودم. "اولین های" فراموش نشدنی من، اولین تجربه زندگی کردن تنها و دور از خانواده بعد از 22 سال توی شهری 1500 کیلومتر دورتر از خونه و با هوایی 180 درجه متفاوت با شهر خودم، تجربه اولین آشپزی و رنده کردن سیب زمینی خام که به بریدن دستم هم منجر شد و کوکویی که توی ماهیتابه پخش و پلا شد. اولین مسافرت مجردی من و بابام و دوست صمیمیش که البته زیاد تکرار شد و بخش زیادی از بهترین خاطرات این دو سالم رو شامل میشه.


تجربه اولین برف بازی و صبحی که بیدار شدم و حیاط از برف سفیده شده بود، چقدر عکس گرفتم اون روز!! ندید بدید بازی و حتی درست کردن چایی با برف!! اولین تولدی که خودم برای خودم گرفتم و کلی خودم رو تحویل گرفتم و البته جشن تولدهای به یاد موندنی ای که با بچه ها گرفتیم و خیلی اولین های دیگه و البته تعداد زیادی هم شاید "آخرین ها".


حالا دیگه یک ماهی میشه که از اردبیل اسباب کشی کردیم، هنوز پایان نامه ام رو دفاع نکردم. کار زیادی ازش باقی نمونده. چند هفته یک بار باید به استادمون سر بزنیم و ازمون کلی ایراد بگیره تا موقع دفاعمون برسه. روزها همچنان تند میگذره، هوا هم داره سرد میشه، امیدوارم دوباره برف های اردبیل رو ببینم :)

 

خوب، خیلی طولانی شد، حوصلتون رو سر بردم. امیدوارم باز هم بنویسم. فعلا...