به پایان آمد این ارشد...




یکی از عادت‌های من اینه که وقتی یه مسئله‌ای برای مدت زمان طولانی ذهنم رو به خودش مشغول می‌کنه، ناخودآگاه شروع می‌کنم به خیال‌پردازی در مورد اون مسئله. و یکی از مهمترین مسائلی که توی 1 سال و نیم اخیر ذهنم رو بدجوری به خودش مشغول کرده بود، جلسه دفاعم بود. نگرانی‌ها و فکر و خیال‌های مختلف درست از همون روزی که پروپزالم رو نوشتم تا چند ماه آخر همراهم بود. جلسه دفاعم چطور برگزار میشه؟ داورم کی میشه؟! نکنه داورم همونی بشه که همه ازش وحشت دارن؟ نکنه تو جلسه آبرو ریزی بشه؟


من بودم و 1800 خط کد کامپیوتری نوشته شده که باید می‌خوندمش، کاملا می‌فهمیدمش و تغییراتی که برای پایان‌نامم نیاز داشت رو توش اعمال می‌کردم. من بودم و خودم!، و هیچ کدوم از دوستام نه حوصله کمک کردن به من رو داشت نه وقتش رو. یادمه اون اوایل، هر بار که فایلش رو باز می‌کردم، بعد از 10 دقیقه با نا امیدی فایل رو می‌بستم و دراز می‌کشیدم و برای دقایق طولانی به سقف خیره می‌شدم و حرص می‌خوردم که "این دیگه چه کوفتیه، عجب غلطی کردیما...!". البته توی این مسئله (خیره شدن به سقف) ید طولایی دارم.


ترم 3 تموم شده بود، هفته‌ای چند بار می‌رفتیم آزمایشگاه و یه سری کارا که استاد ازمون خواسته بود رو انجام می‌دادیم که اکثرا برای وقت گذرونی بود و نتیجه‌اش ظاهرا خیلی مهم نبود (پروژه‌ام در کنار کد نویسی یه سری کار آزمایشگاهی هم داشت). عید شد و هنوز من حوصله خوندن اون کد طولانی رو نداشتم و هر بار همون داستان "سقف" تکرار می‌شد. تقریبا وسطای تابستون بود که دیگه هر جوری بود می‌خواستم سر از این کد مسخره در بیارم و خودم رو خلاص کنم. اون روزا تقریبا هر روز از صبح تا بعد از ظهر با بچه‌ها تو آزمایشگاه مشغول تست گرفتن بودیم.


کم کم تونستم بفهمم داستان این کد چیه و کجاهاش باید اصلاح بشه. آخرای تابستون (20 شهریور) بود که داده گیری‌های آزمایشگاهیمون کلا تموم شده بود. با خودمون فکر می‌کردیم تو دو هفته آخر تابستون پایان‌نامه رو جمع می‌کنیم و تو مهر دفاع می‌کنیم. ولی همه چی اون قدر رویایی اتفاق نیفتاد و کار ما به ترم 5 افتاد. دیگه نه خونه داشتیم نه خوابگاه. ماهی یه بار باید سر می‌زدیم و استاد رو راضی و خوشحال نگه می‌داشتیم تا اجازه بده هر چه زودتر دفاع کنیم. ولی استاد هم زیاد باهامون همکاری نمی‌کرد.

تو این حین باید دو تا مقاله هم توی همایش‌ها ارائه یا تو مجله‌ها چاپ می‌کردیم، چون 2 نمره از نمره پایان‌ناممون رو شامل می‌شد. خوشبختانه هر دوش رو تونستم به موقع آماده کنم و یکیش رو 27 مهر ماه توی همایش ملی مکانیک توی الیگودرز ارائه بدم و یکیش رو 30 آذر توی همایش منطقه‌ای مهندسی مکانیک و جوش سروستان. رفتن به این شهرها برای اولین بار اونم به این بهونه خودش خالی از لطف نبود و خاطرات شیرین زیادی برام به همراه داشت، از جمله اینکه مقاله‌ام توی همایش سرورستان به عنوان مقاله برتر شناخته شد و 50 هزار تومن جایزه نقدی هم بهم دادن.


خلاصه نشد که بشه و زودتر دفاع کنیم و دفاعم افتاد به 17 دی! قطعا 17 دی 91 تا ابد یکی از به یاد موندنی‌ترین روزهای زندگی من خواهد بود. شب قبلش از بس فکر و خیال تو سرم بود نتونستم خوب بخوابم. یادم نمیاد شب‌های کنکور اون قدر استرس داشته باشم. دفاعم ساعت 14:30 بود. داور و استاد راهنما و مشاور با 5 دقیقه تاخیر رسیدن. تپش قلبم تو اون لحظه به اندازه دونده‌ای بود که 10 دقیقه دویده باشه. احساس می کردم قلبم داره از سینه میزنه بیرون! دو دقیقه اول خیلی با استرس طی شد و بعدش استرسم از بین رفت و تونستم بقیه مطالب رو بهتر ارائه بدم.


نیم ساعت گذشت و ارائه‌ام تموم شد. نیم ساعت دوم هم به سوال و جواب گذشت که خدا رو شکر تونستم به همه سوال‌ها خوب جواب بدم و جلسه دفاعم خیلی بهتر از اون چیزی شد که همیشه تو خیالم تصور می‌کردم. بعدش هم مثل دومادای قدیم که موقع عروسی باید پشت در اتاقی که عروس توش نشسته بود منتظر بله گرفتن می‌موندن، با یه جعبه شیرینی پشت درب اتاق شورا منتظر نمره شدم. خدا رو شکر نمره ام هم خوب شد و تونستم 19.5 بگیرم.


تا 10 روز بعد از دفاع توی اردبیل مونده بودیم تا بقیه دوستامون هم دفاع کنن و اصلاحات پایان‌نامه رو انجام بدیم و یه سری کارهای اضافی که استاد راهنما ازمون خواسته بود رو براش انجام بدیم. بالاخره کارشناسی ارشد ما هم تموم شد. یادش به خیر، انگار همین دیروز بود که نتایج کنکور اعلام شده بود و اسم اردبیل توی کارنامه‌ام خورده بود و فوری رفتم سراغ نقشه ببینم اصلا این اردبیل کجا هست؟!! بدون شک این دو سال و نیم از بهترین سال‌های زندگیم بود و تلخی‌ها و شیرینی‌هاش برای همیشه یادم می‌مونه.


حالا ماییم و مدرک کارشناسی ارشد و دو سال خدمت سربازی که در انتظاره و داره از فاصله نه چندان دور چشمک می زنه. افتادم دنبال کارای امریه، بلکه بتونم استفاده خوبی از دوران سربازیم بکنم. بر خلاف خیلی‌ها که از رسیدن موقع سربازی ناراحتن، برعکس شوق و ذوق خاصی برای گذروندن این مرحله پسرونه از زندگیم دارم.


تا موقع اعزام به سربازی که هنوز معلوم نیست دقیقا کی باشه باید نهایت استفاده رو از این روزهام بکنم تا ببینیم چی پیش میاد. امیدوارم این مرحله هم به خیر بگذره. تا بعد...