چهارشنبه سوری


دیشب شب چهارشنبه سوری بود. شبی که از بس توی تلویزیون دربارش برنامه مستند و گزارش و کلیپ کارتونی و پند اموز و نصیحت کننده درست می کنن و پخش می کنن که واقعا به یک شب خاص تبدیل شده که توش ممکنه هر اتفاقی بیفته و آدم باید حسابی مواظب خودش باشه تا بلایی سرش نیاد.


اولین چهارشنبه سوری که یادم میاد مربوط به حدود 10 سال پیش میشه. یادم نیست دقیقا چه سالی بود. اون سال برای بار اول، شب چهارشنبه سوری به اتفاق جمعی از فامیل توی خونه پسر عموم که اون موقع توی پایگاه نیروی هوایی دزفول زندگی می کردن جمع شده بودیم. بعد از شام به محوطه بیرون خونشون که حالت خونه های سازمانی با کلی دار و درخت بین خونه ها داشت رفتیم و چند تا آتیش روشن کردیم و از روی آتیش ها پریدیم. راستش یادم نمیاد که من هم از روی آتیش ها پریدم یا نه! ولی کلا اون شب خوش گذشت به همه.


اما هیجان انگیز ترین شب چهارشنبه سوری که یادم میاد مربوط به 3 سال پیش میشه. شبی که اتفاقات عجیب زیادی افتاد. کلی از مردم توی پارک دولت دزفول جمع شده بودن و توی یه محوطه بزرگ وسط پارک انواع و اقسام ترقه ها و مواد منفجره رو پرت می کردن. پلیس هم که نمی تونست جمعیت رو کنترل کنه برای متفرق کردن مردم از گاز اشک آور استفاده کرد که این باعث عصبانی شدن مردم و درگیری بین مردم و پلیس شد. مردم به پلیس ها سنگ پرتاب می کردن و پلیس ها هم با باتوم به جون مردم افتاده بودن. دست آخر هم مردم یکی از ماشین های پلیس رو آتیش زدن. یک وضعی شده بود اون شب. هیجان به اوج خودش رسیده بود. اون شب از بس که دویدیم حسابی از نفس افتادیم.


سال بعدش انقدر توی شهر مامور پلیس ریخته بودن که اصلا توی هیچ نقطه ای به مردم اجازه تجمع نمی دادن و مسیر اون پارک رو هم کلا بسته بودن و کسی حق نداشت بره اونجا.


پارسال هم شب چهارشنبه سوری با مسعود توی پارک کنار خونشون نشسته بودیم. عده ای بچه و نوجوون و جوون هم اومده بودن و داشتن ترقه بازی می کردن. این وسط چند تا هم از اون شاه ترقه ها پرتاب کردن که هر کسی با دیدن اون انفجارها می گرخید. من و مسعود هم اون وسط گیر کرده بودیم. یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و بعد هم رفتیم خونه.


اما امسال شب چهارشنبه سوری بر خلاف سال های قبل توی خونه نشسته بودم. با خودم گفتم لااقل توی حیاط یه آتیشی روشن کنیم و از روش بپریم. داداش بزرگم هم یه چند تایی ترقه از چند سال پیش (دقیقا از 9 سال پیش!!) داشت و قرار شد اون ها رو هم ضمیمه آتیش بازی کنیم. کلی به این در و اون در زدم و چند تیکه تخته پیدا کردم.


به خاطر نداشتن منقل (بعد از خریدن منقل گازی)، و به دلیل دستور اکید مادر مبنی بر اینکه حق نداری تخته ها رو روی موزاییک های حیاط آتیش بزنی (چون موزاییک ها سیاه میشه)، و اینکه کاغذ هم آتیش نزنی چون خاکسترش روی فرش هایی که دیروز شسته بودم و هنوز توی حیاط پهن بود ریخته میشه، مجبور شدم تخته ها رو توی یه گلدون خالی بذارم و کاغذ ها رو هم روی همون ها بذارم و آتیش رو روشن کنم.


خلاصه به هر زحمتی بود آتیش رو روشن کردیم. آتیش بزرگی نبود ولی خوب کارمون رو راه مینداخت. به جز من و داداش بزرگم کسی علاقه ای به شرکت توی مراسم آتیش بازی ما نداشت. ما هم دو نفری چند بار از روی آتیش پریدیم و 6 تا ترقه ای که داشتیم رو دونه دونه توی آتیش انداختیم. ای بگی نگی همچین بد هم نگذشت. در نوع خودش جالب بود! میشه گفت اولین باری بود که توی حیاط خونه خودمون چهارشنبه سوری می گرفتیم!


اون عکس بالا هم در حال پریدن من از روی آتیش کوچیکمون گرفته شده


راستی شما دیشب چیکار کردین؟ بیرون رفتین؟ نرفتین؟ ترقه ای نارنجکی دینامیتی چیزی منفجر نکردین؟!

استاد راهنما...


دیروز هوس کرده بودم که دوباره سری به دانشگاه قدیمم بزنم و این دفعه از همه جاش عکس بگیرم. سری پیش که با مسعود رفته بودیم فرصت عکس گرفتن از ساختمون های جدید و تغییراتی که توی دانشگاه ایجاد شده بود نشد. واسه همین امروز صبح سری به دانشگاه زدم. هیچکس توی دانشگاه نبود. ساختمون کلاس ها خالی و سوت و کور بود. فقط چند تا از کارمندها توی دانشگاه پرسه می زدن.


قبل از هر چیز با خودم گفتم سری به استاد پایان نامه دوره کارشناسیم بزنم و درباره پایان نامه ارشد باهاش مشورت کنم. ولی وقتی وارد اتاقش شدم، خودش اونجا نبود و فقط استاد راهنمامون اونجا بود. این استاده بین بچه ها معروف بود که همیشه وقتی چند تا از بچه ها رو دور هم میدید فوری شروع می کرد به نصیحت کردن، که از این وقتای با هم بودنتون استفاده کنید و از دوستی هاتون لذت ببرید و از این حرفا. اتفاقا چند هفته پیش با علی چت می کردم. یاد حرفاش افتاده بودیم و دیدیم که واقعا راست می گفته و چقدر الان داریم حسرت اون روزهایی که با هم بودیم رو می خوریم.


خلاصه باز وقتی من رو دید یاد قدیما افتاد و وقتی تو رو دربایستی مجبور شدم بگم که برای دیدن و احوال پرسی از همین استادم اومدم دانشگاه، شروع به حرف زدن کرد و گفت:

آدم ها توی زندگیشون نقاط تاریک و روشن و مثبت و منفی زیادی دارن و همیشه سعی می کنن توی فرصت هایی که پیش میاد اون نقاط روشن و مثبت رو دوباره تکرار کنن تا براشون تجدید خاطره بشه و ...


بعدش هم الکی ازش پرسیدم که نظرش درباره موضوع پایان نامه و زمینه کاریم چیه؟ و وقتی دیدم فرق بین CFD و CFC رو نمی دونه با خودم گفتم وای به حال اون دانشجوهای ارشد بیچاره ای که پس فردا بعد از اینکه این استاد دکتراش رو گرفت قراره باهاش درس بردارن.


بعد از ملاقات استاد رفتم و حسابی توی دانشگاه و ساختمون جدیدش چرخ زدم و از همه جاش عکس گرفتم. حتی رو پشت بوم ساختمون جدید هم رفتم و از اون بالا از دانشگاه عکس گرفتم. یکی از چیزهایی هم که حسابی بهم ضد حال زد، سایت اینترنت فوق العاده شیک و باکلاسی بود که براشون ساخته بودن و میشه گفت تقریبا ظرفیت 250 نفر رو داشت!!!


هر چند دانشگاه با زمانی که من اونجا بودم خیلی فرق کرده ولی هنوز هم گوشه گوشش برام خاطره انگیز و یاد آور روزهای خوب و بدیه که با دوستای نزدیکم توی دانشگاه تجربه کردم.

یاد همه اون روزها به خیر...

تا بعد...

خونه تکونی



سنت خونه تکونی یکی از سنت هاییه که همه ساله قبل از نوروز توی خونه اکثر مردم انجام میشه و فقط زمان شروع و شدتش با هم فرق داره. بعضی ها خیلی زود شروع می کنن و خیلی سخت گیرانه عمل می کنن. بعضی ها هم کمی بیخیال تر هستند و دیرتر شروع به خونه تکونی می کنن. توی اینترنت داشتم می گشتم تا ببینم سنت این کار چیه. یه جایی نوشته بود که " بعد از ورود آریایی ها مراسم خانه تکانی بوجود آمد چون معتقد بودند که روح درگذشتگان در عید نوروز به خانه های خود بر می گردند و مهمان نوادگان می شوند. "


معمولا هر سال ماجراهایی از این ور و اون ور بهمون می رسه که فلانی در اثر خونه تکونی فلان بلا سرش اومد و فلان طور شد. نمونه اش یکی از دوستای مادرم بود که پارسال وقتی شوهرش قبول نکرده بود که بره روی چهارپایه و با آب و کف و جارو شیشه های نورگیر رو تمیز کنه، خودش رفته بود روی چهارپایه و موقعی که مشغول تمیز کردن بوده، متاسفانه چهارپایه از زیر پاش سر می خوره و پرت میشه روی زمین و کل بدنش کبود و سیاه میشه.


یه نمونه دیگه اش هم عمه خودم بود که باز وقتی به اصرار خودش روی چهارپایه رفته بود و با آب و کف به جون فکر می کنم پنکه سقفی افتاده بود، در اثر برق گرفتگی چند متری اون ورتر پرت شده بود که البته خدا رو شکر طوریش نشده بود.


این طور که مادرم توی تماس های تلفنیش با من می گفت، خونه تکونی توی خونه ما هم تقریبا از دو هفته پیش شروع شده بود و با تمیز شدن شیشه ها و دیوارها استارت خورده بود. سال های پیش که من توی این موقع سال خونه بودم، معمولا یکی دو تا از شیشه ها و پنکه های سقفی و تهویه آشپزخونه و چند تا گلیم سهم من بود. ولی خوب امسال توی شروع این کارها من اردبیل بودم و یه جورایی شانس آورده بودم. هر چند وقتی رسیدم دزفول مادرم گفت که گلیم ها و اون گلدون تزئینی بزرگ مثل هر سال سهم منه و باید توی روزهای آینده اون ها رو بشورم که ظاهرا امروز هم روز موعوده و باید آستین ها رو بالا بزنم.


یادم میاد موقعی که کوچیکتر بودم، مثلا دور و ور سال 1375 که تازه به این خونه اومده بودیم و من کلاس اول راهنمایی بودم همیشه دم عیدی کار شستن فرش و گلیم جزء وظایف من بود. البته اون موقع حتی فرش های دست باف رو هم خودمون می شستیم که واقعا کار سختی بود!! شستن گلیم کاری نداره ولی قالی و فرش دست باف و ماشینی شستنش و آبکشی کردنش واقعا سخته. میگید نه امتحان کنید.


ولی از اونجایی که من از بچگی اقتصادی بودم، اون موقع ها کار مجانی واسه کسی انجام نمیدادم و در ازای همین شستن قالی ها دستمزد می گرفتم و همین تشویقم میکرد تا قالی ها رو بشورم. یادمه برای شستن قالی ها بسته به اندازه قالی از 50 تومن تا 300 تومن دستمزد می گرفتم که با توجه به قیمت سکه توی اون زمان که ربع سکه 15 هزار تومن بود و الان که ربع سکه 105 هزار تومنه نتیجه می گیریم که به نرخ امروزی دستمزد من از 350 تومن تا 2100 تومن متغیر بوده که حالا می فهمم چه پول کمی بوده! الان که حاضر نیستم با 10 هزار تومن هم یکی از همون قالی ها رو دوباره بشورم و هم سرما بخورم و هم کمر درد بگیرم. ولی خوب امر مادر مطاع است و باید امروز دست به کار بشم!


خلاصه چیزی تا عید نمونده و این چند روز احتمالا از این کارها باید زیاد انجام بدم.

خونه تکونی خونه شما از کی شروع شده؟! شما چی؟! شما توی کارها کمک می کنید یا فقط مهندس ناظر هستید؟!


پ.ن: اون نقاشی اول مطلب ربطی به این پست نداشت. نکته اش اینه که موبایل های امروزی واقعا پیشرفت کردن خداییش. چه حالی میده بتونی روی موبایلت با قلم همچین نقاشی بکشی. کی فکرش رو میکرد یه روزی موبایل ها تا این حد پیشرفت کنن . به به

البته این رو با موبایل من نمیشه کشید. با موبایل مامانم کشیدم.

 

شروع زود هنگام تطیلات نوروز

بله دیگه. همون طور که توی کامنت دونی پست قبلی در جواب بعضی از دوستان گفتم، تصمیم جمعی من و بچه های کلاس بر این شد که از همون روز دوشنبه کلاس ها رو تموم شده اعلام کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون و همین کار رو هم کردیم. پس دوشنبه شب بار و بندیلم رو جمع کردم و سنگین تر از دفعه قبل، راهی میدون جانبازان شدم تا طبق قرار قبلی با دوست تهرانیم (حامد) ساعت 9:30 حرکت کنیم. به سفارش اکید بابا 2 کیلو عسل اردبیلی هم ضمیمه بارهام شده بود. البته توی خرید عسل داشتم نا امید می شدم. آخه خرید عسل رو واسه لحظه های آخر گذاشته بودم و وقتی رفتم سراغ عس فروشی دیدم که بسته است. ولی خوب خدا رو شکر یه عسل فروشی دیگه همون دور و ور خونم پیدا کردم.


ساعت 10 شب توی میدون علی سرباز، جایی که اتوبوس های تهران می ایستن بودیم. سوار اتوبوس شدیم ولی ساعت 11:30 تازه راه افتادیم. حالم توی اتوبوس چندان خوب نبود. هنوز سرماخوردگیم خوب نشده بود و گلو درد داشتم. ولی خوب چاره ای نبود. عوضش اون شب تخت گرفتم خوابیدم (هرچند باز هم یادم رفت بالش مخصوص اتوبوسم رو همراه خودم ببرم).


ساعت تقریبا 8:30 صبح بود که رسیدیم تهران. از ترمینال هم سوار اتوبوس شدم و به طرف خونه حرکت کردم. سر راه هم یه بربری گرفتم و یه صبحونه حسابی توی خونه داداشم خوردیم دو تایی. عصر همون روز سه شنبه هم بلیط قطار به مقصد اندیمشک داشتم. ساعت 7:20 دقیقه بعد از ظهر قطارمون راه افتاد و چهارشنبه صبح ساعت تقریبا 10 رسیدیم اندیمشک.


از پا قدم خیر ما، همین که ما رسیدیم یک بارونی گرفت بیا و ببین. همه زیر سایه بون راه آهن منتظر بودن بارون بند بیاد. ولی بارون قصد بند اومدن نداشت. این شد که بدو بدو زیر بارون به طرف تاکسی ها رفتم و همین که به اولین تاکسی رسیدم سوار شدم و راهی خونه شدم.


از روز چهارشنبه که رسیدم مامان حسابی داره بهم می رسه. چون به نظرش میاد که این دفعه لاغر تر از دفعه قبل شدم و باید این کاهش وزن من رو جبران کنه. خلاصه ظهر و شب حسابی داره می ریزه تو حلقم. البته خوب همچین بی راه هم نمیگه. روزی که رسیدم خودم رو با ترازومون وزن کردم. هیچ وقت تا حالا یادم نمیاد عدد 69 رو روی ترازو دیده باشم. ولی این بار دیدم. ظاهرا حسابی مانکن شدم دیگه.


این چند روز رو به استراحت کامل و خور و خواب حسابی گذروندم تا الان. لای کتاب ها رو هم نتونستم باز کنم هنوز. موندم این همه تکلیفی که استادا ریختن رو دستمون رو کی باید انجام بدیم.


خلاصه اوضاع من خوبه. امیدوارم شما هم کم کم برای تعطیلات عید آماده شده باشین و کلاس هاتون تعطیل شده باشه.


ما رفتیم. تا بعد...

معادله چند مجهولی!

فرض کنید شما جای من بودین. ترم ۲ ارشد مکانیک توی اردبیل و خونه و زندگیتون هم توی دزفول بود. فرض کنید امروز یکشنبه  ۱۵ اسفند باشه که الانشم هست. یهو بچه های کلاس طی یک حرکت خود جوش تصمیم میگیرن که فردا یعنی دوشنبه روز آخر کلاس ها باشه و بعدش بریم خونه هامون.


شما از دانشگاه میاید خونه. یه نگاه به یخچال میندازید. ۱۰ تا دونه تخم مرغ به نرخ جدید دارین (کیلویی ۲۷۰۰ تومان). یک سن ایچ ۱ لیتری پرتقال دارین که اگر بازش کنید باید ظرف ۴ روز مصرفش کنید تا مزه و کیفیتش عوض نشه. ۲ کیلو سیب زمینی تازه دارین. یک عدد خامه دارین که هنوز بازش نکردین و یک قالب پنیر بزرگ و فوق العاده خوشمزه کاله ۵ ستاره دارین که تازه بازش کردین و یک بسته نون لواش دارین که یه 5، 6 تایی توش نون باقی مونده.


موارد بالا ذخیره غذایی شماست. از طرفی شما فرضا خدایی نکرده سرما هم خوردین و دکتر گفته نه سرخ کردنی بخورید نه خامه و چربی و نه نوشیدنی سرد و ...


از اون یکی طرف هم می دونید که:

تخم مرغ ها تا روز 20 فروردین که بخواهید دوباره به اردبیل برگردید قطعا فاسد میشه.

سیب زمینی ها اگر خیلی خوش شانس باشن به سرنوشت این پیاز ها که توی عکس پایین می بینید دچار میشن (پیاز ها مال 1 هفته قبل از تعطیلات بین ترممه. یعنی تقریبا مال 2 ماه پیش)



سن ایچ رو اگر باز کنید مجبورید همش رو به زور توی یک روز بخورید و اگر بازش نکنید مجبورید سن ایچ یک ماه مونده بخورید.

خامه شما تاریخ انقضاش برای یک ماه دیگه است و موقع برگشتنتون چیزی جز خامه تاریخ گذشته گیرتون نمیاد

پنیرتون هم چون باز شده عمر مفیدش اومده پایین و نمیشه بهش برای 1 ماه و اندی آینده امید بست.

نون ها هم که قطعا بیات میشن.


خوب حالا با این شرایط با مواد غذاییتون چیکار می کنید؟

می مونید و تا قطره آخرشون و ذره آخرشون رو می خورید و بعد میرید؟

یا فردا سوار اتوبوس میشید و میرید خونه و بیخیال اندوخته زمستونیتون میشید؟


آخه این چه وقته تعطیلات رفتنه ؟ چه معنی میده از 16 ام بریم تعطیلات؟

این همه راه کوبیدیم اومدیم برای 4 هفته؟

بشینید سر جاتون درستون رو بخونید بابا