خونه جدید و کلی اتفاق عجیب

همون طور که قبلا گفته بودم امسال قراره با دوستم مهران هم خونه بشم. از چند وقت پیش در مورد اینکه توی خونه کدوممون بمونیم یا اینکه اصلا دنبال خونه جدید باشیم یا نه صحبت می کردیم. چون مهران از صابخونه اش راضی نبود قرار شد در مورد خونه من تصمیم گیری کنیم. چند روز پیش با صابخونم تماس گرفتم و پرسیدم که شرایطش واسه سال بعد چیه؟ و موافق هست که دوستم هم بیاد اینجا یا نه؟


اونم گفت که مشکلی نداره ولی اجاره خونه رو 70 تومن گرون کرد! یعنی شد 250 تومن! و چون پول پیش بالاتر هم به دردش نمی خوره ظاهرا، واسه همین با مهران تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و یه چند روز دنبال خونه بگردیم تا شاید یه جای مناسب تر پیدا کنیم.


واسه همین چهارشنبه راه افتادم و با قطار رفتم تهران. این بار توی قطار یه اتفاقی افتاد که حتی تصورش رو هم نمی تونید بکنید!!

حالا به نظر شما عجیب ترین اتفاقی که ممکنه توی قطار رخ بده چیه؟

-          هر سه / پنج نفر مسافر توی کوپه آشناتون باشن؟

-          چون ماه رمضونه موقع افطار به همه کوپه ها افطاری و شام رایگان بدن؟

-          توی بیابون ریز علی خواجوی رو ببینید که پیراهنش رو آتیش زده و دست تکون میده؟

-          موقع پخش فیلم، فیلم خارجی بدون سانسور 2011 پخش کنن؟

-          قطارتون 3 ساعت زودتر از همیشه به مقصد برسه؟

-          موقع خواب یه خانوم زیبا و برای خانوما یه آقای خوشتیپ بیاد و ماساژتون بده؟

-          ...

نه هیچ کدوم از اینا اتفاق نیفتاد. ماجرا از این قرار بود که توی کوپه من سه نفر دیگه بودن که اهل باغملک بودن. یه دختر و دو تا پسر. ظاهرا یکی از پسرها داداش دختره بود و اون یکی پسره، پسر عمو و نامزد دختره. خوب طبیعی هم بود که سه تایی خیلی راحت بودن و حسابی هم بهشون خوش میگذشت و کوپه رو روی سرشون گذاشته بودن.


از اونجایی که دو تا از اینا با هم نامزد بودن، خیلی به هم چسبیده بودن و هر از گاهی هم همدیگه رو بغل می کردن یا می بوسیدن یا پسره و دختره می رفتن زیر چادر دختره و نمی دونم چیکار می کردن!


من هم که سرم به موبایلم گرم بود و داشتم سودوکو بازی می کردم و زیاد بهشون توجه نمی کردم. گذشت و گذشت تا شب شد و موقع خواب. من و داداشه رفتیم بالا و اون دو تا هم پایین بودن. داشتم با موبایلم آهنگ گوش میدادم و سعی می کردم بخوابم. یه چرتی زدم.


ساعت 2 بود که بیدار شدم. آهنگی که گوش میدادم تموم شده بود. هندزفری رو از گوشم در آوردم. همون موقع بود که صداهای عجیبی شنیدم!


به نظرتون صدای چی بود؟! عمرا بتونید حدس بزنید!! صدای دختره بود! که داشت آه و ناله می کرد و یه چیزایی می گفت که نمیشه اینجا نوشت. سرم رو از روی تخت بلند کردم و پایین رو نگاه کردم. دیدم دختره و پسره خوابیدن کف کوپه!! پسره رو دختره است و حالا وول نخوردن پس کی!!! اصلا باورم نمیشد دارن توی قطار همچین کاری می کنن!! منم دوباره برگشتم سر جام و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ گوش دادم که صداشون رو نشنوم.


حالا قسمت جالب ترش این بود که صبح دختره به داداشش می گفت خوب خوابیدی؟ پسره گفت نه زیاد. دختره در جواب گفت ولی ما خیلی خوب خوابیدیم!! خوب معلومه که خوب خوابیدین

خلاصه اینم داستانی بود برای خودش! دیشب هم تهران رو به مقصد اردبیل ترک کردم.


صبح که چشمام رو باز کردم مه همه جا رو گرفته بود. انگار نه انگار که تا دیروز توی دزفول داشتیم زیر کولر عرق می ریختیم!


ولی چشمتون روز بد نبینه. همچین که در خونه رو باز کردم سر جام خشکم زد! آقا گربه هه (حالا شایدم خانوم بود) با آرامش تمام مسیر هال رو طی کرد و از پنجره پرید بیرون! ظاهرا توی این یک ماه پنجره باز مونده بوده و گربه هه هم جایی بهتر از اینجا برای اقامت پیدا نکرده!!


خونه رو حسابی به گند کشیده. موهاش همه جا ریخته. روی بالشت، روی پتوها، روی رو فرشی ها. کتابام رو هم به هم ریخته. خلاصه از ساعت 8 صبح که رسیدم تا الان دارم خونه تکونی می کنم. حموم و دستشویی رو که حسابی کثیف شده بودن شستم و تا جایی که میشد ملافه ها و روبالشتی ها رو شستم. پتو ها هم که دیگه از عهده خودم بر نمیاد و باید بدم خشک شویی.


خلاصه ضد حال اساسی خوردم این اول صبحی. حالا تا شب باید کار کنم تا بلکه یه ذره خونه شبیه روز اولش بشه!!


خوب دیگه. من برم به کارهام برسم. فعلا...


ویرایش: لحظاتی یش (ساعت 13:05) محل دستشویی کردن جناب گربه هم کشف و نسبت به تخلیه هر چه سریع تر محل اقدام گردید.

نظرات 10 + ارسال نظر
فرانک جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:31 ب.ظ

سلام.آخ آخ .عجب گربه بی تربیتی .فدای سرت خونه تکونی کردی الان یه خونه ترو تمیز نصیبت شد

از این به بعد مواظب باش احسااااااااااااااااااااااااااااااان

سلام. آره خونه تمیز شد. خونه تکونی هم خوبه ولی نه به شرطی که همون روزی که از راه رسیدی مجبور باشی این همه کار انجام بدی!

چشـــــــــــــــــــــــــــــــــم

یکی جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ

تو هرچی دیدی باید تعریفش کنی دیگه؟:دی
خوشم میاد از اول تا آخر سفرت ضدحال خوردی:دی


اون بلوز قرمزتم یه راهنمایی بود دیگه!
بیخیال نمیخواد بشناسی مهم اینه که کامنت دونیت رو واست پر میکنم:دی

والا نه. هر چیزی رو که تعریف نمی کنم. مثلا نگفتم دختره نصف شب چیا می گفت ولی خوب تعریف می کنم که شما هم سرگرم شین

ضد حال که نمیشه گفت. آره همون موقع زیاد جالب نبود ولی الان خاطره شده

بلوز قرمز هم که من توی دانشگاه زیاد می پوشیدم.
نمی دونم والا. هنوز متوجه نشدم چه کسی هستی
به امیدی که خودت افشا کنی هویتت رو

خانوم معلم شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:00 ق.ظ

ای خدا چرا این اتفاقا همش واسه تو میفته
یادمه یه بارم ماجرای اون تاکسی از اندیمشک به دزفولو نوشته بودی:دی

گناه داشتن بدبختا :دی حتما میدونستن جایی که میرن فرصت پیش نمیاد :دی

باریکلا پسر خوب که صدای موزیک رو بردی بالا :دی

خواست خداست دیگه. لابد چون پسر خوبیم اینا جایزمه
آره یادش به خیر
داشتن بعد از تهران می رفتن مشهد. نمی دونم شاید جا نداشتن

بله بله. متشکرم

امید شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ق.ظ

سلام
رسیدن بخیر
میگم باغملکیها مطمئنی فامیل بودن؟ :))
راستی خونه پیدا کردین؟ نمیخوای همسایه ما بشی؟ سقف بودجه چقدره؟‌من از مدیر ساختمونمون بپرسم شاید اینجا واحد مناسب داشته باشه. فاصله تا شورابیل یک کیلومتره

سلام.
مرسی.
آره از شواهد و قرائن که این طور به نظر میومد. با چند تا مکالمه تلفنی که با مادر هاشون داشتن تقریبا میتونم بهتون اطمینان بدم که فامیل بودن
مگر اینکه اونا هم مادر هاشون نبوده باشن

همسایه شدن با شما که باعث افتخاره. والا امروز یه 5 ساعتی کل والی و مسیر دانشگاه و فلسطین و باکری و عطایی رو گشتیم. بالاخره یه جا پیدا کردیم. 1 تومن 220. پشت برج میلاده (روبروی فرمانداری نیروی انتظامی). جای خوب و تر و تمیزیه. نسبت به اکثر جاهایی که دیدیم برای دانشجو اجاره میدادن مزیت های زیادی داشت. یکی از مهمترین هاش هم این بود که آب و برق و گاز و تلفنش مستقل بود. به دانشگاه هم نزدیک تره نسبت به قبلی. حیاط هم داره بیا و ببین! بزررررگ.

معولا آپارتمان به دانشجو نمیدن. احتمالا از مدیر ساختمونتون بپرسی هم همین رو بگه

خودم شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام. چطوری؟
در مورد داستان توی قطار فقط میتونم بگم عجب.بقیشم بوقققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق

در مورد گربه هم میتونم بگم شایدم اونا هم جفتی بودن و بوقققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق

خسته نباشی. ایشالا که یه خونه خوب و ارزون پیدا میکنید.

سلام. مرسی. احوال شما سرکار خانوم / جناب آقای خودم ؟

بله تا حدودی بووووووووووووقققققققققققق

ولی گربه هه فکر می کنم تنها بوده. حالا باز به بررسی بیشتر نیاز داره. خدا رو چه دیدی. شایدم به قول شما بوووووووووققققققققققق

مرسی. انشاالله...

آرام جان شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://aram-jan.blogfa.com

سلام!
خوبی؟
جالبه که خاطراتی که با آقا مسعود داشتی چه قدر در ذهنم نزدیک بود!
واقعا ناراحت شدم از رفتنش
با اینکه شاید اصلا به من ربطی نداشته باشه!
برنامه تون هم جالب بوده بخصوص قسمت رقصش
ــــــــــــــــــ
والله ما کوپمون خصوصی بود از این غلطا نکردیم با آقا شوشو. اینا دیگه آتیششون خیلی تند بوده که با حضور شما دست به این عمل زدن!
ای پدر این گربه هه بسوزه که حال آقا احسان ما رو اول صبحی گرفت!
امیدوارم هم خونه ای خوبی باشه این آقا مهران
و بیشتر امیدوارم یه خونه ارزونتر و خیلی بهتر گیرتون بیاد!

سلام. مرسی
--
ممنون لطف داری
---
آره بابا اینا خیلی بی جنبه بودن که توی قطار همچین کاری کردن
---
آخ گفتی. بر پدر هر چی گربه مردم آزاره لعنت
---
امیدوارم. مرسی

صبا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام خوبین؟
از این داستان میشه این نتیجه رو گرفت کـــــــه :وقت طلاست وباید از ثانیه ثانیه اون استفاده کرد....

سلام. مرسی
بله حق با شماست
وقت طلــــــاست

ویدا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ب.ظ

واویلا بوقققققققققققققققققققققققققققققق داره واقعا.
طفلکی ها اون قد بی جا و مکان ان مجبورن دیگه. هااااا


خدا به یمن این ماه عزیز به همه مکان مناسب بده
آمین

دخترک دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ

عجب اوضاعی رو تو قطار تحمل کردی
جنبه و حیا هم خوب چیزیه
دانشجو که بودم تو اتوبوس از این اتفاقا می افتاد اما نه به این خفنی!!!!

واقعا خسته نباشی بعد از اون خونه تکونی، من اگه بودم کارگر می گرفتم.
خواننده ی ناشناس اعصاب منو خورد می کنه، در حدی که قبلا 2 دفعه وبلاگمو عوض کردم

آره اوضاعی بود
بله خوبه
اوممم این خاطرات خفن فقط واسه من اتفاق میفته

سلامت باشی
نه دیگه من دانشجویی طی کردم. خودم کارها رو انجام دادم
اوممم خواننده ناشناس زیاد جالب نیست. آدم بدونه کیا وبلاگش رو می خونن بهتره. البته ناشناسی که کامنت میده باز بهتره از ناشناسی که مخفیانه میاد می خونه میره

فرانک چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ http://onlystarlove.blogfa.com/

تا دلت بخواد از این صحنه ها تو اتوبوس دیدم .مخصوصا موقع برگشتن از دانشگاه تازه خفن ترشم دیدم .جاتون خالی

عجب. خوش به حالت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد