جاده یخ زده

هفته گذشته هفته خیلی خوبی بود. بابام و دوستش برای بار دوم توی امسال اومده بودن اردبیل و حسابی این چند روز رو دور هم خوش گذروندیم و خندیدیم. بیشترین تفریح داخل خونمون مربوط به بازی های "بی دل" و "مارک" می شد و تفریح های خارج از خونه هم معمولا پیاده روی توی خیابون های اردبیل بود. این چند سفر اخیری که بابام اینا میومدن اردبیل، زیاد باهاشون همراه نمی شدم، ولی این بار هر جا می رفتن منم همراهشون بودم. همین قدم زدن های چند ساعتی توی خیابون های اردبیل، کلی از خاطرات یک سال گذشته رو برام زنده کرد.


این بار تصمیم گرفتیم برای تجدید خاطره سفری که پارسال توی مهر ماه به مشگین شهر داشتیم، دوباره سری به اونجا بزنیم و توی همون رستوران پارسالی غذا بخوریم که البته بعد از طی 80 کیلومتر و در 20 کیلومتری کوه سبلان جاده بد جوری یخ زده بود و نمی شد بدون زنجیر چرخ مسیر رو ادامه داد. واسه همین تصمیم گرفتیم به جای رفتن به چشمه آب گرمی توی اون مسیر بود، از مسیر کناری که باز بود و به یه غار می رسید و پارسال فرصت دیدنش رو پیدا نکرده بودیم بریم.


اسم روستایی که اون غار توش بود روستای "داشکسن" بود. غار روی کوه بود و کوه هم پر از برف. یه 30 سانتیمتری برف روی کوه نشسته بود. کفش مناسب هم نپوشیده بودیم. با این حال از کوه بالا رفتیم و تا دهانه غار رفتیم که اونجا رو هم دیده باشیم و بعدا از ندیدنش پشیمون نشیم.


غار جالبی بود. ساکنین اون روستا می گفتن هنوز کسی تا آخر این غار نرفته و تهش پیدا نیست. ما هم تو نرفتیم و فقط یکم از بیرون بهش نگاه کردیم و برگشتیم. ولی خوب همونش هم خیلی خوش گذشت.


همون روز موقعی که ما بیرون بودیم، پلیسا ریخته بودن توی محله و می خواستن دیش ها رو جمع کنن که با شجاعت و زرنگی بچه های صابخونه، دیش های ما و صابخونه نجات پیدا کرد و پلیس ها نتونستن دیش ها رو جمع کنن تازه به گزارش حاج خانوم، موقعی که پلیسا داشتن دست خالی از خونه بیرون می رفتن، دختر صابخونه تا جایی که می خوردن زدتشون . فکر کنم دیگه این ورا پیداشون نشه.


یه سری عکس براتون میذارم از حال و هوای اونجا با خبر بشید.








این دهانه غاره. از پشت این سنگ ها می شد رفت تو



اینم عکس منقلمونه که یه شب دور هم جوجه زدیمو آتیشش خوشگل افتاد. گفتم عکسش رو بذارم



شب یلدا

شب یلدای امسال برای من یه شب متفاوت از همه سال های گذشته زندگیم بود.

راستش توی خونه ما، با اینکه پدر و مادرم همیشه سعی کردن تا بهترین شرایط رو برای من و برادرام فراهم کنن و خداییش هم توی هیچ چیزی کم نذاشتن، ولی معمولا توی خونه ما به بعضی چیز ها مثل همین شب یلدا توجه کمتری میشه. یادم نمیاد توی این 24 سال با خانوادم شب یلدا رو به نیت شب یلدا بودنش دور هم نشسته باشیم. ولی با این حال از پدر و مادرم گله ای ندارم. این رو هم درک می کنم که حتما پدر و مادرای همه ما، انقدر مشغله فکری دارن که شاید این چیزها توی برنامه ریزی هاشون گم بشه.


ولی امسال شاید اولین سالی بود که واقعا شب یلدا رو حس کردم، البته نه با خانواده خودم، بلکه با خانواده مهران. روز چهارشنبه هفته پیش به اصرار مهران، برای شب یلدا به خونه اونا توی تالش رفتیم. خوب قبلا هم یکی دو بار به خونشون رفته بودم و تقریبا با خانوادش راحت بودم. تنها مشکلم، سرماخوردگیم بود که از فردای تولدم، به دلیل رقصیدن زیاد توی جشن تولد و عرق کردن و بعد هم بی دقتی، گرفتارش شده بودم. دکتر هم رفته بودم و یه آمپول هم زده بودم ولی هنوز حالم خوب نشده بود.


خلاصه صبح با سواری رفتیم و ناهار رو اونجا دور هم خوردیم. شب چهارشنبه شب یلدا بود و اون ها هم مثل خیلی از خانواده ها، حسابی تدارکات لازم رو دیده بودن و جاتون خالی، خیلی هم دور هم بودن و بخور بخورش خوش گذشت.


توی خانواده مهران اینا رسمه که هر پنجشنبه اونا و 3 تا خاله هاش و بچه هاشون توی خونه بابابزرگش جمع می شن. اول می خواستن این هفته رو به خاطر من خونه بمونن و نرن، ولی بعد قرار شد همه با هم بریم.


اون شب هم واقعا شب خوبی بود. پدر بزرگش رو توی سفر قبلی دیده بودم. مرد واقعا نازنینیه. خدا همیشه بهش سلامتی بده تا بچه ها و نوه هاش به شوق دیدن اون دور هم جمع بشن. مادربزرگش هم زن مهربونی بود. یاد اون سال هایی افتادم که همه فامیل واسه نوروز توی خونه مادر بزرگ خدا بیامرزم جمع می شدیم. نوروزهایی که 7 ساله دیگه تجربشون نکردیم. واقعا پدر و مادرها ستون های یه خانوادن که وقتی از دنیا میرن دیگه خیلی سخت میشه که اون خانواده استحکامشون رو حفظ کنن.


تا روز شنبه تالش بودیم. تنها جایی هم که فرصت کردیم بریم یه جای تفریحی به اسم "سورتمه ریلی" بود که وسیله تفریحی خیلی باحالی بود. از بلندترین نقطه شهر که یه پارک هست، یه چیزی شبیه به ترن هوایی درست کردن که از بالای کوه به پایین میاد و سرعت زیادی هم داره و خیلی هیجان انگیزه.



اتفاق جالب مسیر برگشتمون هم، همراه شدن با یه مادر و پسر کوچولوش توی مسیر آستارا-اردبیل بود. پسره خیلی بامزه بود و همش داشت به من و مهران نگاه می کرد و برامون می خندید. همه چیز خوب و سرگرم کننده بود تا وقتی که همون جوری که داشت نگاهمون می کرد و می خندید، یهو کلی شیر بالا آورد. ماشین هم یک بوی استفراغ بچه ای گرفته بود که داشتیم خفه می شدیم. بچه هه هم راحت گرفت خوابید!!


آخرین جلسه کلاس نیروگاه های حرارتی پیشرفته رو هم رفتیم و این ترم هم تموم شد و فقط می مونه یک عدد امتحان ناقابل و کلی تکلیف و پروژه واسه همین درس.


حتما واسه شماها هم فصل امتحانات نزدیکه. با آرزوی موفقیت برای همتون...


اینم عکسی از آخرین دستاوردهای ما در عرصه آشپزی، رولت کالباس یا کالباس شکم پر، یا یه همچین چیزی: