ایستگاه بدون اتوبوس

از آخرین پستم خیلی میگذره. تو این تقریبا 26 روز خیلی اتفاقای جور و واجور افتاد که اگه بخوام همه اش رو بنویسم از حوصله تون خارجه. واسه همین خلاصه اش رو میگم براتون.


بعد از رفتن بابا اینا، تقریبا به اواسط دی ماه رسیده بودیم و کم کم باید به فکر پیدا کردن خاک مناسب و حاصلخیز برای ریختن توی سرمون می بودیم. چون این ترم رو بیش از اندازه به بیخیالی طی کردیم و نه در طول ترم حتی 1 صفحه از جزوه این یه دونه درسمون رو خوندیم و نه تمرینی از تمرین هاش رو انجام دادیم. تازه شانس آورده بودیم امتحان رو عقب انداخته بودن و به 1 بهمن موکول شده بود، و الا قطعا میفتادیم.


کلاس زبانمون قرار بود از 20 دی ماه به طور موقت تعطیل بشه (استادمون می خواست مرخصی بگیره). قرار بود 2 هفته تعطیل بشه، منم خواهش کردم 2 هفته بهش اضافه کنن که بتونم یه سر برم دزفول و برگردم، استاد هم قبول کرد.


خلاصه از 20 ام به بعد تمام فکر و ذکرمون شده بود این درس و اون همه تکالیفی که انجام نداده بودیم. از اونجایی که حامد و مرتضی هم وضعیتشون مثل من و مهران بود، قرار شد همه تو خونه ما جمع شیم و با هم درس بخونیم. از 22 دی به بعد، بچه های خونه ما بودن و تا روز امتحان هم اونجا بودن. هم خنده بود، هم سرگرمی، هم درس و هم بازی.


صبح تا شب درس می خوندیم و تمرین حل می کردیم، شبا هم دور هم مارک و شلم و بی دل بازی می کردیم.


تیم خوبی بودیم و تونستیم یک هفته ای کل مباحث رو جمع کنیم و برای امتحان آماده بشیم. بیشتر تمرینا رو هم انجام دادیم. خلاصه روز امتحان هم فرا رسید. همه لپ تاپاشون رو آورده بودن و بساط تقلب فراهم بود. فکر کنم فقط من لپ تاپ نداشتم و مجبور شدم با یکی از سیستم های سایت کار کنم، که همین مسئله اول امتحانی کلی استرس بهم وارد کرد، چون همه سیستم ها داغون بود و دو سه تا سیستم عوض کردم تا یه سیستم سالم پیدا کردم. امتحان شروع شد. از همون ثانیه اول همه داشتن با هم مشورت می کردن. سالن هم بزرگ بود، صدا به استاد نمی رسید.


امتحان بدی نبود، اولین نفری بودم که موفق شدم امتحانم رو انجام بدم و تحویل بدم، که همین باعث تعجب خیلی ها شد. چون توی طول ترم خیلی تنبل جلوه کرده بودم.


قرار بود همون شب راه بیفتیم و به طرف تهران حرکت کنیم، چون واسه فرداش بلیت قطار داشتم و نمی خواستم بلیتم رو از دست بدم. تنها مسئله نگران کننده، برف 30 سانتی متری بود که توی شهر و روزهای پنجشنبه و جمعه باریده بود و نگران بودیم که گردنه حیران رو بسته باشه (چون اونجا خیلی بیشتر برف می باره). ولی خدا رو شکر مسیر باز بود. تنها ضد حالی که خوردیم این بود که این بار نتونستیم مثل همیشه بدون بلیت و با 7 تومن سوار شیم و به خاطر حضور بی شمار پلیس توی ترمینال، همه باید با بلیت سوار می شدن و 12500 میدادن


اردبیل (جمعه 30 دی 90):


صبح تا بعد از ظهر یکشنبه رو تهران بودم، هوا عالی بود، بعد از ظهر با وسایلم که این بار خیلی هم سنگین بود و بینشون کلی سوغاتی پیدا می شد راهی ایستگاه همیشگی اتوبوس نزدیک خونه شدم.


تهران (1 بهمن 90):


راستی گفتم سوغاتی، خودش داستان داشت. پنجشنبه با مرتضی رفتیم خیابون که هم عسل بگیریم، هم یه کادو واسه مامانم بگیرم که این چند وقته خیلی از دستم ناراحت بود که اصلا به دزفول نرفته بودم. دنبال روسری یا شال می گشتم، ولی جای درست حسابی سراغ نداشتم.


خلاصه طبقه دوم یه پاساژ یه مغازه پیدا کردیم که نصفش روسری و شال بود و نصفش، روم به دیوار، لباس زیر زنونه . حالا ما هم با حجب و حیا!! مغازه هم شلوغ!! خجالت می کشیدم وارد مغازه بشم اصلا!! ولی روسری هاش خیلی خوشگل بودن و مجبور شدیم بمونیم تا مغازه یکم خلوت شه. آخر به اصرار دوستم وارد مغازه شدیم. یه اوضاعی بود عجیـــــب . خلاصه روسریه رو خریدیم و بعد هم عسل و یه شیرینی به اسم ریس و نوقا خریدم و برگشتیم خونه.


خوب برگردیم به ایستگاه اتوبوس.

ساعت یه ربع به 5 بود و حرکت من هم ساعت 6. ولی هر چی منتظر شدم اتوبوس همیشگی نمیومد. دیگه کم کم داشتم استرس می گرفتم. خورشید هم غروب کرده بود و خیابون هم شلوغ بود، هی استرسه بیشتر می شد. آخر به یه تاکسیه گفتم چرا این اتوبوس نمیاد؟ تازه فهمیدم این اتوبوس از اینجا جمع شده و دیگه تو این خط کار نمی کنه و فقط ایستگاه خالیش مونده!!


خلاصه سوار همون تاکسی شدم و خدا خدا می کردم به ترافیک نخوریم. ساعت 5:35 رسیدیم راه آهن. بلیتم رو اینترنتی خریده بودم و هنوز چاپش نکرده بودم (چون تو اردبیل آژانس قطار نیست و روز یکشنه هم تعطیل بود و آژانس های تهران تعطیل!). خلاصه بدو بدو رفتم بالا و درخواست چاپ بلیت کردم. ولی از شانس بد من، انگار شماره کوپه یا سالن یا شماره سریال بلیت رو اشتباه تو موبایلم نوشته بودم و خانومه می گفت همچین بلیتی موجود نیست!! منو میگی؟! رنگ زرددددد!! قلبه دوپس دوپس می کرد فوری به حامد زنگ زدم بره تو سایت رجا ببینه اوضاع از چه قراره. خلاصه با کمک حامد، 5 دقیقه مونده به حرکت، بلیتم رو چاپ کردم و بدو بدو سوار قطار شدم.


هم کوپه ای هام این بار، همه مرد و همه بالای 30 سال سن داشتن. یکیشون آبادانی بود. جاتون خالی، یک خاطراتی تعریف می کرد کر خنده . کلی خندیدیم. از خاطرات دبی و تایلند و برزیل و ترکیه اش بگیر تا دوش های حموم هواپیماهای آ 380 که فقط با بخار سرد و گرم تنت رو می شورن و مسافرت پیاده اش با دوستاش از مسجد سلیمان تا شهرکرد (597 کیلومتر راهه ها ) و برخورد با خرس ها توی بیابون و برخورد با زن های برهنه ای که توی یه چشمه داشتن شنا می کردن و زن هایی که چپ و راست توی تایلند به در اتاقش مراجعه می کردن تا شب رو با اون باشن. و این ها تازه بخشی از خاطراتی بود که تفریف کرد


ولی خوب این بار توی مسیر، یه نقطه هیجانی دیگه هم داشتم و اونم وقتی بود که توی ایستگاه نزدیک قم واسه نماز پیاده شده بودیم. کیف پولم رو تو دستشویی (تو محل مخصوص واسه کیف و اینا) جا گذاشتم و وسط نماز این موضوع رو متوجه شدم. بدو بدو بعد از نماز به طرف همون دستشویی دویدم. یه نفر داخل بود. منتظر شدم کارش تموم شد. در رو که باز کرد فوری به اون قفسه نگاه کردم. خدا رو شکر هنوز کیفم سر جاش بود!! طرف گفت می خواسته کیف رو تحویل امانات بده. حسابی شانس آوردم !!


بقیه مسیر چیز خاصی نداشت. الان هم با اجازتون دزفولم و از روزی که رسیدم دارم غذاهای فوق العاده خوشمزه مامان عزیزم رو می خورم و از هوای بهاری دزفول لذت می برم. به خاطر انجام دادن پایان نامم باید هر چه زودتر برگردم اردبیل. احتمالا بیشتر از یک هفته نمی مونم. ببینیم این بار چه ماجراهایی خواهیم داشت


قرار بود مسعود و سجاد هم یه روز بیان دزفول و به یاد قدیم دور هم باشیم، ولی مسعود نتونست بلیت گیر بیاره و نیومد. سجاد هم نیومد. سامان هم که تهران بود و سر کار. خلاصه این بار دزفول اومدنم، کلا به خونه نشینی گذشت. البته دیروز با یک مسعود دیگه که از بچه های کارشناسی بود، یه چند ساعتی رفتیم پارک و تخمه و پفکی زدیم و تخته نردی بازی کردیم. خوب بود. خوش گذشت.


خلاصه این جوری بود ماجراهای این چند وقت. این تازه مثلا خلاصه اش بود

خلاصه خسته نباشید که این همه متن رو خوندید. تا بعد...


پ.ن: زدم تو کار طراحی سالاد. فعلا دو تا طرح اجرا کردم تا ببینیم بعد چی میشه



اتفاقای خوب

این چند روزی که نبودم کلی خاطرات خوب برام اتفاق افتاد.

اولیش حنا بندان و عروسی پسر عمم بود. جمعه و شنبه هفته پیش کلی رقصیدیم و خندیدیم و بهمون خوش گذشت.

دومین اتفاق خوب هم مسافرت دوباره ما به شیراز برای تکمیل کردن کار نیمه تمومی بود که یک ماه پیش به خاطرش به شیراز رفته بودیم و اون هم نامزدی داداش بزرگم بود.

سه شنبه به اتفاق تعدادی از فامیلامون که سر جمع 20 نفر می شدیم رفتیم شیراز. 5 شنبه عقد محضری بود و جمعه شب هم جشن نامزدی.

این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت. هم دور هم بودن فامیلیش لذت بخش بود و هم بیرون رفتن های مجردی با پسر عمو هام و هم رقص های وقت و بی وقتمون.

خلاصه جاتون خالی خیلی حال کردیم.

دیروز (شنبه) از شیراز برگشتیم و امروز دارم دزفول رو به مقصد تهران ترک می کنم. 3 ساعت دیگه به حرکتم مونده. هنوز وسایلم رو جمع نکردم.

از امروز به بعد تا یکی دو هفته ممکنه اینترنت نداشته باشم که بهتون سر بزنم. بعدش جبران می کنم حتما. احتمالا اگر کامنت بذارید هم تا همون موقع بدون جواب می مونه.


خوب. فعلا وقت ندارم بیشتر بنویسم و از جزئیاتش بگم. تا بعد . . .


پ.ن: امروز سالگرد ورود من به اردبیله D: یادش به خیر سال پیش این موقع بود که وقتی رسیدم خونه، با شیلنگ ترکیده زیر ظرف شویی و آشپزخونه پر از آب مواجه شدم. هیچ وقت یادم نمیره اون هفته اولی رو که هر روز مجبور بودم چلو با کتلتی که بابام قبل از رفتنش پخته بود رو بخورم، چون بلد نبودم غذا بپزم...

جعبه خاطرات

یکی از اخلاق هایی که من از بچگی داشتم این بوده که همیشه سعی می کردم چیزهایی که ممکنه یه روزی برام خاطره ساز بشن رو نگه می داشتم و دور نمی ریختم. از بعضی جزوه ها و پاکنویس های دوره ابتدایی و راهنمایی بگیر تا کارنامه های اون موقع و یادگاری هایی که از دوستام گرفته بودم.


الان هم وقتی می خوام چیزی رو دور بریزم اول خوب بهش نگاه می کنم و سعی می کنم به یاد بیارم که با اون شیء چه خاطراتی دارم و اگر دیدم هنوز برام مهمه از دور انداختنش منصرف میشم.


از همون بچگی واسه خودم یه جعبه کنار گذاشته بودم و سعی می کردم چیزهایی که به هر شکلی برام مهم بودن رو توی اون نگهداری کنم. دیشب اتفاقی چشمم به اون جعبه افتاد و کلی از خاطرات بچگیم برام زنده شد. خاطراتی از 14، 15 سال پیش تا الان. البته بعضی از چیز ها رو هم هر چقدر فکر کردم یادم نیومد که چه کسایی بهم دادن! ولی دیدنشون قشنگ بود.

از همه اون چیز ها عکس گرفتم و میخوام نشونتون بدم.

ادامه مطلب ...

مرد مشکوک

خوب بعد از چند روزی که درگیر اسباب کشی و چیدن وسایل توی خونه جدید بودیم، دیدیم که فعلا توی اردبیل کاری نداریم. واسه همین پنجشنبه همون هفته به اتفاق مهران و مرتضی با ماشین پاترولی که مال دوست بابای مهران بود و این چند روز برای اسباب کشی آورده بودش راهی تالش (خونه مهران) شدیم تا شب اونجا افطار کنیم و آخر شب هم من و مرتضی بریم تهران. تغذیه توی راهمون هم شلیل هایی بود که همون روز صبح به اتفاق حاج خانوم (صابخونه جدید) از درخت توی حیاط چیده بودیم. (حالا توصیف خونه جدید باشه برای بعد)



خلاصه رفتیم تالش. بنده خدا مادر مهران هم کلی زحمت کشیده بود و حسابی شرمندمون کرد. اون شب یه سر هم تا دریا رفتیم. هوا شرجی بود و اصلا حال نمی داد. اون قسمتی از ساحل هم که ما رفتیم اصلا چراغ نداشت. به زور یه چیزایی دیدیم و برگشتیم تا گفته باشیم دریا هم رفتیم.


این بار توی مسیر برگشتنم از تهران به دزفول اتفاق خاصی نیفتاد. چون داداشم برام بلیت گرفته بود و بلیت ویژه برادران گرفته بود. واسه همین سوژه خاصی نداشتیم جز یه موردی که داشتم با تخیلات خودم به یه ماجرای پلیسی تبدیلش می کردم ولی اون طوری که فکر می کردم نشد.


ماجرا از این قرار بود که موقعی که سوار قطار شدیم توی کوپه از 6 نفر 4 نفر اومده بود. قطار حرکت کرد و اون دو نفر نیومد و ما هم خوشحال بودیم که جای ما راحت تره. رئیس قطار اومد بلیت ها رو چک کرد و بازم خبری از مسافرای جدید نبود.


یه دو ساعتی گذشت و دیدیم یه مرد تقریبا چاقی در کوپه رو باز کرد و اومد تو. ما اولش خیلی تعجب کردیم، آخه قطار توی ایستگاه خاصی توقف نکرده بود که کسی بین راه سوار شده باشه. تعجب ما با چند تا سوالی که اون مرد تپله پرسید بیشتر هم شد.


ادامه مطلب ...

خونه جدید و کلی اتفاق عجیب

همون طور که قبلا گفته بودم امسال قراره با دوستم مهران هم خونه بشم. از چند وقت پیش در مورد اینکه توی خونه کدوممون بمونیم یا اینکه اصلا دنبال خونه جدید باشیم یا نه صحبت می کردیم. چون مهران از صابخونه اش راضی نبود قرار شد در مورد خونه من تصمیم گیری کنیم. چند روز پیش با صابخونم تماس گرفتم و پرسیدم که شرایطش واسه سال بعد چیه؟ و موافق هست که دوستم هم بیاد اینجا یا نه؟


اونم گفت که مشکلی نداره ولی اجاره خونه رو 70 تومن گرون کرد! یعنی شد 250 تومن! و چون پول پیش بالاتر هم به دردش نمی خوره ظاهرا، واسه همین با مهران تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و یه چند روز دنبال خونه بگردیم تا شاید یه جای مناسب تر پیدا کنیم.


واسه همین چهارشنبه راه افتادم و با قطار رفتم تهران. این بار توی قطار یه اتفاقی افتاد که حتی تصورش رو هم نمی تونید بکنید!!

ادامه مطلب ...