اتفاقای خوب

این چند روزی که نبودم کلی خاطرات خوب برام اتفاق افتاد.

اولیش حنا بندان و عروسی پسر عمم بود. جمعه و شنبه هفته پیش کلی رقصیدیم و خندیدیم و بهمون خوش گذشت.

دومین اتفاق خوب هم مسافرت دوباره ما به شیراز برای تکمیل کردن کار نیمه تمومی بود که یک ماه پیش به خاطرش به شیراز رفته بودیم و اون هم نامزدی داداش بزرگم بود.

سه شنبه به اتفاق تعدادی از فامیلامون که سر جمع 20 نفر می شدیم رفتیم شیراز. 5 شنبه عقد محضری بود و جمعه شب هم جشن نامزدی.

این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت. هم دور هم بودن فامیلیش لذت بخش بود و هم بیرون رفتن های مجردی با پسر عمو هام و هم رقص های وقت و بی وقتمون.

خلاصه جاتون خالی خیلی حال کردیم.

دیروز (شنبه) از شیراز برگشتیم و امروز دارم دزفول رو به مقصد تهران ترک می کنم. 3 ساعت دیگه به حرکتم مونده. هنوز وسایلم رو جمع نکردم.

از امروز به بعد تا یکی دو هفته ممکنه اینترنت نداشته باشم که بهتون سر بزنم. بعدش جبران می کنم حتما. احتمالا اگر کامنت بذارید هم تا همون موقع بدون جواب می مونه.


خوب. فعلا وقت ندارم بیشتر بنویسم و از جزئیاتش بگم. تا بعد . . .


پ.ن: امروز سالگرد ورود من به اردبیله D: یادش به خیر سال پیش این موقع بود که وقتی رسیدم خونه، با شیلنگ ترکیده زیر ظرف شویی و آشپزخونه پر از آب مواجه شدم. هیچ وقت یادم نمیره اون هفته اولی رو که هر روز مجبور بودم چلو با کتلتی که بابام قبل از رفتنش پخته بود رو بخورم، چون بلد نبودم غذا بپزم...

جعبه خاطرات

یکی از اخلاق هایی که من از بچگی داشتم این بوده که همیشه سعی می کردم چیزهایی که ممکنه یه روزی برام خاطره ساز بشن رو نگه می داشتم و دور نمی ریختم. از بعضی جزوه ها و پاکنویس های دوره ابتدایی و راهنمایی بگیر تا کارنامه های اون موقع و یادگاری هایی که از دوستام گرفته بودم.


الان هم وقتی می خوام چیزی رو دور بریزم اول خوب بهش نگاه می کنم و سعی می کنم به یاد بیارم که با اون شیء چه خاطراتی دارم و اگر دیدم هنوز برام مهمه از دور انداختنش منصرف میشم.


از همون بچگی واسه خودم یه جعبه کنار گذاشته بودم و سعی می کردم چیزهایی که به هر شکلی برام مهم بودن رو توی اون نگهداری کنم. دیشب اتفاقی چشمم به اون جعبه افتاد و کلی از خاطرات بچگیم برام زنده شد. خاطراتی از 14، 15 سال پیش تا الان. البته بعضی از چیز ها رو هم هر چقدر فکر کردم یادم نیومد که چه کسایی بهم دادن! ولی دیدنشون قشنگ بود.

از همه اون چیز ها عکس گرفتم و میخوام نشونتون بدم.

ادامه مطلب ...

مرد مشکوک

خوب بعد از چند روزی که درگیر اسباب کشی و چیدن وسایل توی خونه جدید بودیم، دیدیم که فعلا توی اردبیل کاری نداریم. واسه همین پنجشنبه همون هفته به اتفاق مهران و مرتضی با ماشین پاترولی که مال دوست بابای مهران بود و این چند روز برای اسباب کشی آورده بودش راهی تالش (خونه مهران) شدیم تا شب اونجا افطار کنیم و آخر شب هم من و مرتضی بریم تهران. تغذیه توی راهمون هم شلیل هایی بود که همون روز صبح به اتفاق حاج خانوم (صابخونه جدید) از درخت توی حیاط چیده بودیم. (حالا توصیف خونه جدید باشه برای بعد)



خلاصه رفتیم تالش. بنده خدا مادر مهران هم کلی زحمت کشیده بود و حسابی شرمندمون کرد. اون شب یه سر هم تا دریا رفتیم. هوا شرجی بود و اصلا حال نمی داد. اون قسمتی از ساحل هم که ما رفتیم اصلا چراغ نداشت. به زور یه چیزایی دیدیم و برگشتیم تا گفته باشیم دریا هم رفتیم.


این بار توی مسیر برگشتنم از تهران به دزفول اتفاق خاصی نیفتاد. چون داداشم برام بلیت گرفته بود و بلیت ویژه برادران گرفته بود. واسه همین سوژه خاصی نداشتیم جز یه موردی که داشتم با تخیلات خودم به یه ماجرای پلیسی تبدیلش می کردم ولی اون طوری که فکر می کردم نشد.


ماجرا از این قرار بود که موقعی که سوار قطار شدیم توی کوپه از 6 نفر 4 نفر اومده بود. قطار حرکت کرد و اون دو نفر نیومد و ما هم خوشحال بودیم که جای ما راحت تره. رئیس قطار اومد بلیت ها رو چک کرد و بازم خبری از مسافرای جدید نبود.


یه دو ساعتی گذشت و دیدیم یه مرد تقریبا چاقی در کوپه رو باز کرد و اومد تو. ما اولش خیلی تعجب کردیم، آخه قطار توی ایستگاه خاصی توقف نکرده بود که کسی بین راه سوار شده باشه. تعجب ما با چند تا سوالی که اون مرد تپله پرسید بیشتر هم شد.


ادامه مطلب ...