خوردنی های به یاد موندنی


بعضی خوردنی ها هست که با خوردنشون خیلی از خاطرات آدم واسش یاد آوری میشه. شاید برای من چند تا از خوردنی هایی که خیلی باهاشون خاطره دارم " پیتزا " ، " حلیم " ، " رانی " ، " لواشک / ترشی آلوچه " ، " بستنی یخی " ، " تخمه آفتابگردون " و " دلستر لیتری " باشه.


" پیتزا "

از داستان های پیتزا خوردن ها و شیرینی دادن ها و زورگیری های پیتزایی قبلا کم و بیش توی وبلاگ من خوندید. قطعا شب هایی که با مسعود یا علی یا سجاد یا میلاد یا سامان و یا هر ترکیب 2 نفره و 3 نفره از این 5 تا دوستم به پیتزا فروشی های دزفول که اکثرا همون پیتزا تک بود می رفتیم، جز خاطره انگیز ترین شب های زندگی من بود. شب هایی که انقدر می تونستیم بخندیم که بدون خوردن پیتزا سیر بشیم. هنوز وقتی یادم میاد علی بیچاره 2 بار به ما شام فارغ التحصیلیش رو داد و من و مسعود یک بار هم بهش شام ندادیم شرمنده میشم!

 

" حلیم "

اگه از بازدیدکننده های قدیمی وبلاگ من باشید احتمالا اون پست " حلیم به یاد موندنی " رو یادتون میاد. حلیم هایی که من و مسعود صبح های زود ساعت 5 یا 6 صبح می رفتیم و می خوردیم قطعا خوشمزه ترین حلیم هایی بود که توی عمرم خوردم. پایه ثابت حلیم خوردن مسعود بود و یکی دو بار هم سجاد و علی افتخار همراهی دادن و باهامون اومدن.

دو بارش رو هیچ وقت یادم نمیره:

اون باری که با علی رفتیم. وسطای مرداد بود. علی اومده بود دزفول تا روی پروژه طراحی اجزا کار کنیم. صبح روزی که می خواست بره بهبهان رفتیم و حلیم رو زدیم تو رگ. البته اون روز حلیم رو از بیرون گرفتیم و توی خونه دانشجویی علی خوردیم.

و اون باری که از شب تا صبح با مسعود توی خونشون فوتبال بازی کردیم و از ساعت 5 تا 6 صبح داشتم تلاش می کردم که مسعود رو بیدار نگه دارم و بعدش با چشمای قرمز رفتیم و حلیم خوردیم.

 

" رانی " و " ترشی "

نمی دونم یادتون میاد یا نه ولی یه مدت بود که توی دانشگاه من رو دور رانی خوردن افتاده بودم و هر بار هم زحمت خریدنش رو مسعود می کشید! که واقعا طعم خوشمزه رانی هلو رو دو چندان می کرد!! که البته چون از قدیم گفتن " گهی پشت به زین و گهی زین به پشت " این حرکت من به سرعت تلافی شد و مدتی بعد که فصل ترشی های آلوچه و برگ زردآلو شد، هر بار باید به بهونه های مختلف برای مسعود ترشی می خریدم که معمولا از اون همه ترشی فقط 3، 4 تا آلوچه و یکی دوتا برگ زردآلوش به من می رسید.

 

" بستنی یخی "

حتما پست بستنی یخی رو یادتونه. قطعا اون روز هم یکی از خاطره انگیز ترین روزهای دانشگاه بود که با خوردن بستنی یخی همراه شده بود. هنوز یادم نمیره مسعود بعد از خوردن اون 11 تا بستنی یخی چطور داشت به خودش می لرزید و صحنه ای که داشتیم جلوی چشم 10 12 تا دختر توی بوفه با کاغذ های خالی  جای بستنی عکس می گرفتیم در نوع خودش بی نظیر بود.

 

" تخمه آفتابگردون " و " دلستر لیتری / خانواده "

پاتوق های 3 نفره من و مسعود و سجاد یا من و مسعود و علی و توی اون دوره قبل از کنکور، پاتوق های دو نفره من و مسعود توی پارک کنار خونه سجاد، یا پارک کنار خونه مسعود یا اون پارک کنار زیرگذر، معمولا 2 تا خوردنی ثابت داشت. تخمه آفتابگردون که هر سری طعمش عوض می شد و دلستر لیتری که اونم معمولا طعمش عوض می شد. اوج خوشی ما تو دزفول همین بود که دور هم جمع بشیم، 2، 3 ساعت حرف بزنیم، تخمه بشکنیم و نفری یک دلستر 1 لیتری بخوریم. که البته این دلستر خوردن های قبل از کنکور بد جوری روی وزن من و مسعود اثر گذاشته بود و حسابی ما رو چاق کرده بود. با این حال خوردنی مورد علاقه و شماره 1 ما همین دلستر بود و هفته ای حداقل 2 بار هر کدوم یک دلستر یک لیتری رو سر می کشیدیم.

 

امروز بعد از چند روز خونه نشینی و نداشتن مواد غذایی یه سر رفتم دم بقالی سر کوچه یکم خرت و پرت خریدم. چشمم به دلستر های لیتری خورد. بدون اینکه یک ثانیه هم فکر کنم یه دونه اش رو خریدم. آوردمش خونه و همش رو یک جا سر کشیدم. واقعا چسبید. با خوردن این دلستر کلی خاطره خوش برام مرور شد.


فکر می کنم باید بعضی وقتا باید خدا رو به خاطر داشتن همچین خوردنی هایی شکر کنیم. خوردنی هایی که تا آخر عمر به یاد موندنی می شن...


خوردنی های خاطره انگیز شما چیه؟

 

شام سبک!


تقریبا میشه گفت دو ماه اولی که اومده بودم اینجا برنامه شام به این صورت بود:

املت

سیب زمینی سرخ کرده

سوسیس سرخ کرده

تخم مرغ خالی سرخ کرده

سیب زمینی پخته

کنسرو لوبیا چیتی

املت

سیب زمینی سرخ کرده / پخته

کنسرو لوبیا چیتی

و ...


و این سیر به دفعات بسیار زیاد تکرار می شد و تنها ترتیبش تغییر می کرد که مسئله تعیین کننده در تغییر ترتیب خوردن اینا، موجود نبودن مواد لازم یکی و یا تنبلی برای آماده کردن شام مورد نظر بود.


از اونجایی که من اینجا فعالیت خاصی ندارم و هوا به حدی سرده که نمیشه هر روز برای پیاده روی بری بیرون و فقط توی مواقع ضروری مجبوری از خونه بیرون بزنی با رویه ای که در پیش گرفته بودم احتمال این می رفت که در مدت زمان بسیار کم با شکمی گرد و قلمبه مواجه بشم. منم تصمیم گرفتم برای داشتن تنی سالم و نداشتن شکمی گرد و طبقه طبقه، رژیم غذایی رو در دستور کار خودم قرار بدم.


به این ترتیب شد که چند هفته ای هست برنامه شام تغییر کرده و بسیار با کلاس و سبک دنبال میشه. منوی بالا به منوی پایین تغییر کرده:


شیر + یکی دو تا خرما + یه دونه سیب زرد / قرمز / سبز

شیر + یکی دو تا خرما + هر میوه ای که موجود بود که معمولا همون سیب زرد / سبز / قرمزه !

و بعضی شبا هم که خیلی بخوام به خودم حال بدم یه سوسیسی هم سرخ می کنم


توی همین چند هفته حسابی به اندام ایده ال خودم رسیدم. شکمی تخت با حداقل میزان چربی اضافی و کمری باریک و ورزشکاری ! سرشونه هامم که ماشالا 1000 ماشالا با اون چند وقت بدن سازی و تکواندویی که توی زمان جوونیم رفتم حسابی رو فرمه. خلاصه خوشتیپ بودیم، خوشتیپ ترم شدیم!

چیه؟ حسودیتون میشه؟ وبلاگ خودمه ! دوست دارم از خودم تعریف کنم! شما هم برید واسه خودتون تو وبلاگتون از خودتون تعریف کنید. کسی که جلوتون رو نگرفته


پ.ن: این سیب های سبز یه ماهی بود که چشمم رو گرفته بود تا بالاخره پریروز 1 کیلو و نیم خریدم. اصلا خوشمزه نیستن. هر یه گازی که می زنم این جوری تکون می خورم. مزه کیوی نرسیده میده. البته من کیوی دوست دارم ولی اینا ترشی باحالی نداره. پشیمون شدم از اینا خریدم

محرم امسال

از وقتی بچه بودم و تا جایی که یادم میاد هر سال روزای تاسوعا و عاشورا کل فامیل توی خونه مادربزرگ پدریم جمع می شدیم. فامیلامون از اهواز و تهران و یزد و اراک همه میومدن دزفول.


شب تاسوعا یه شام نذری به نیت بابابزرگم که سال 72 فوت کرده توی حسینیه نزدیک خونه مادربزرگم میدادیم. خونه مادربزرگم ( که بعضی هامون " ننه " صداش می کردیم و بعضیاهمون " بی بی ") یه خونه قدیمی با دیوارهای با آستر کاهگل و سقف با پوشش کاهگلیه که چند سالیه بعد جوری در حال تخریبه. کلا این خونه 3 تا اتاق داره. یکیش که اتاق توی ایوونه و اتاق کوچیکیه.


مادربزرگم همیشه اونجا می نشست و چشمش به در حیاط بود تا ببینه کی میاد به دیدنش. یه اتاق دیگه اون طرف حیاط بود که یه جورایی مثلا اتاق پذیرایی بود و اتاق سوم هم به اندازه 4 تا پله سیمانی که توی حیاط بود با بقیه خونه اختلاف ارتفاع داشت که اونجا برای سالهاست که داره خاک می خوره و استفاده نمیشه. معمولا روزای تاسوعا و عاشورا زن ها توی همون اتاق ایوون می نشستن و مردا توی اتاق پذیرایی. جوون ترا هم معمول توی حیاط مشغول گپ زدن بودن یا مدام می رفتن سر خیابون تا هیات هایی که رد می شد رو ببینن.


برنامه هم معمولا این بود که ظهر روز عاشورا بعد از ناهار همه با هم می رفتیم و از پشت بوم مغازه بابام هیات ها رو نگاه می کردیم. که البته چند سالی بود که دیگه تماشای هیات ها برای من همچین جذابیتی نداشت و کمتر اون قسمتش رو انجام میدادم.


از 6 سال پیش که مادربزرگم هم به رحمت خدا رفت هر سال فامیل سعی می کنن باز دور هم جمع بشن و یاد و خاطره مادربزرگ و پدربزرگم رو زنده نگه دارن. که البته هر سال با مشکلات خاص خودش مواجه میشدیم. به خاطر متروکه موندن خونه مادربزرگم مدام دزدها می رفتن سراغش و حتی سیم های برقش رو هم می دزدیدن. ولی باز عموهام همت می کردن و میومدن دزفول و برای همون 2 روز همه چیز رو آماده می کردن.


تو 5 سال گذشته هر سال اونجا جمع می شدیم، هر چند بدون مادربزرگم اونجا حال و هوای سابق رو نداشت دیگه.

امسال اولین سالیه که روز تاسوعا و عاشورا خونه مادربزرگم نیستم. خیلی دوست داشتم اونجا باشم ولی با این مسافت زیاد و کلاس های فشرده روز شنبه نمی تونستم به موقع برگردم. واسه همین توی اردبیل موندم.


دیروز که تاسوعا بود رفتم خیابون تا عزاداری های اردبیلی ها رو ببینم. اونجا اتفاقی یکی از بچه های کلاس پایپینگ رو دیدم که بچه اردبیل هم بود. کنار اون وایساده بودم تا مراسم شروع بشه. که البته دیروز هم خلوت بود و هم خیلی بی نظم. مردم سردرگم از این ور به اون ور می رفتن و به جز 2 جا که به صورت متمرکز سینه زنی می شد و چند تا هیات کوچیک که توی خیابون ها راه افتاده بودن چیز دیگه ای ندیدم. که البته اون پسره هم خودش اظهار تاسف می کرد که چند سالی هست که مراسمشون اون کیفیت همیشگی رو نداره.


دیروز اینجا حسابی سرد بود و باد بد جوری اذیت می کرد. نمی دونم امروز حوصله اش رو دارم دوباره 45 دقیقه پیاده روی کنم یا نه. فعلا که توی خونه نشستم تا حسش بیاد...

 

دوره تناوب

امان از تنبلی یا به اصطلاح ... که وقتی به آدم رو میاره سخت بشه باهاش جنگید!

البته من فکر می کنم در حالت کلی رفتارهایی مثل زرنگی و سرحالی و پر انرژی بودن یا بی حالی و تنبلی و ... بودن به صورت تناوبی تکرار میشه و هر از چند گاهی از حالتی به حالت دیگه تغییر می کنه.


اوایل که اومده بودم اینجا سعی می کردم خیلی زرنگ و پر کار باشم. شعار " ظرف هر روز همان روز " رو سرلوحه کارها قرار داده بودم. صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن تشک رو جمع می کردم و توی اتاق میذاشتم. هر روز بلافاصله بعد از اومدن از دانشگاه جوراب هام رو می شستم. بعد از حمام و بعد از شسوار کردن موهام حتما سشوار رو جمع می کردم و توی اتاق میذاشتم. هر چند روز یک بار با همون جاروی دستی کوچیک (نپتون) (نمی دونم شما بهش چی میگید) جاهایی که خورده نون ریخته بود رو تمیز می کردم و ...


الان ناخودآگاه یاد تابستون پارسال افتادم که مامان و داداش کوچیکم یک ماه رفته بودن تهران خونه داداش بزرگم و من بابام و سامان توی خونه بودیم. تشک ها معمولا صبح به صبح جمع نمیشد و برای شب به همون حالت Standby نگه داشته می شد. ظرف ها فقط در حالتی شسته می شد که توی سینک ظرف شویی دیگه جایی برای ظرف کثیف نباشه. جوراب ها وقتی شسته می شد که دیگه جوراب تمیزی باقی نمونده باشه و جارو کشیدن یا دستمال کشیدن روی میزهایی که نیم سانت خاک روش نشسته بود کلا توی برنامه نبود.


الان توی خونه اردبیلم هم همچین وضعیتی پیش اومده. تعداد لیوان های روی سینک ظرف شویی به عدد 5 رسیده که نشون میده 5 روزه ظرف نشستم (چون هر لیوان مال یک روز صبحونه است). تشکم 3 روزه که روی زمین بوده و پتو به همون حالت مچاله افتاده روش. تعداد جوراب های نشسته به ماکزیمم مقدار خودش رسیده و جوراب تمیزی موجود نیست. ذخیره مواد غذایی هم که توی مینیمم مقدار خودشه و کم کم باید فکر ذخیره غذای زمستونیم باشم که به مشکل نخورم!و سشوارم هم همون طوری به برق مونده و حتی حال ندارم دوشاخه اش رو از برق بکشم


البته من اعتقادم بر اینه که این دوره کوتاه مدته و به زودی دوباره به شرایط آرمانی برخواهم گشت! ولی تا اون موقع باید یه همتی کنم و لا اقل لیوان هام رو بشورم چون امروز 6 امین لیوان رو هم استفاده کردم و دیگه لیوان تمیز ندارم.

 

اینترسکت

یکی از مشکلاتی که خونه من داره به آنتن ایرانسل برمیگرده! خونه من دقیقا توی محل تقاطع امواج منتشر شده از 5 آنتن مخابراتی ایرانسل واقع شده. کافیه نیم تر از جایی که هستی جابجا شی تا آنتن به 0 برسه و اسم آنتن مخابراتی که روی صفحه موبایل میفته عوض بشه!


Gods-Alley 1

Gods-Alley 2

Gods-Alley 3

Sareyn Station 3

Farhang-St 2

یعنیا!! همچین چیزی واقعا در نوع خودش کم نظیره ! که دقیقا توی محل تقاطع 5 تا آنتن مخابراتی باشی! و کی خوش شانس تر از منه برای داشتن همچین موقعیتی ؟!قطعا هیچ کس!


الان مدتی هست که در حال تحقیق و پژوهش روی نقطه نقطه خونه ام هستم. خونه رو با مربع های فرضی به مساحت 1 متر مربع مش بندی کردم و توی موقعیت های مختلف اس ام اس می زنم و تماس میگیرم تا ببینم کجاها پیک آنتن رو دارم که البته این کار هنوز در مرحله پژوهش هست و به نتیجه قطعی نرسیدم.