پاییز یهویی !


امروز صبح ساعت ۲۰ دقیقه به ۷ از خواب بیدار شدم. نماز خوندم، صبحونه خوردم، برای رفتن به کلاس بسیار بیخود موتورهای احتراق داخلی آماده شدم و وقتی در خونه ام رو رو به حیاط باز کردم دیدم که درخت بیچاره باغچه ما دیشب دچار پاییز یهویی شده و هر چی برگ داشته ریخته روی زمین. حتی برگ هاش هنوز زرد هم نشده بودن. 


دوباره از دیروز هوای اینجا سرد شده! منی که تا بحال هرگز سراغ کرم مرطوب کننده دست و صورت نرفته بودم امروز مجبور شدم یه کرم بخرم، چون پوست دستام به حدی خشک شده که اگه کرم نزنم تا چند روز دیگه از دستام خون میاد!


این اولین باره که همچین پاییز سردی رو تجربه می کنم. حیاط خونمون توی دزفول 4 تا درخت داشت ولی یادم نمیاد برگ هاشون تو پاییز ریخته باشن. معمولا تو دزفول برعکسه! تابستونا درختا برگ می ریزن، اونم به خاطر اینکه از گرما تمام برگ هاشون خشک میشه. اینم یه جورشه دیگه!


پ.ن: ایضا من توی فصل پاییز و زمستون لب هام هم حسابی خشک میشه. میگن رژ لب چربی زیادی داره و واسه این جور وقتا خوبه. ولی از اونجایی که من نمی تونم رژ لب بزنم به یک خانوم بسیار با شخصیت داوطلب جهت امر فرنچ کیس نیازمندیم. در واقع مثل این می مونه که روی دستت کرم بزنی بعد بخوای با اون دستت مالشش بدی تا کامل روی دستت پهن بشه و جذب پوستت بشه. فلذا در صورت تمایل برای قبول این زحمت، بنده رو در جریان بگذارید.

احسنت! باریکلا !

آخرین باری که یه معلم / استاد سر کلاس من رو تشویق کرد به خیلی وقت پیش بر میگرده


اولین باری که یکی از معلم ها من رو جلوی بچه ها تشویق کرد و کلی احسنت و باریکلا نثارم کرد به سال دوم راهنمایی بر میگرده. اون موقع دو تا دفتر برای ریاضی داشتیم. یکی پیش نویس و یکی پاکنویس. به خاطر اینکه پیش نویس من از پاک نویس خیلی از بچه ها تمیز تر و بهتر بود اون روز که معلم داشت دفتر هامون رو نگاه می کرد حسابی تشویقم کرد و دو تا از بچه ها رو هم با کشیده ادب کرد تا از من یاد بگیرن و تمیز جزوه بنویسن.


توی سال های بعد از راهنمایی هم گاهی پیش میومد که معلم ها تشویقم کنن، مخصوصا معلم کلاس زبان ! که خیلی رو من حساب می کرد! یادش به خیر...


ولی توی دوران کارشناسی به یاد ندارم هیچ کدوم از استاد ها من یکی رو تشویق کرده باشن! حالا نمی دونم ! احتمالا حواسشون نبوده! یادشون رفته! شاید نخواستن بقیه بچه ها احساس ضعف و کمبود توی خودشون بکنن ! شایدم نتونستن استعداد های من رو کشف کنن و الا منطقیش این بود لا اقل یه بار توی چهار سال یکی من رو تشویق کنه. دیگه انقدرها هم دانشجوی ضایعی نبودم. شایدم من یادم نیست. از علی و مسعود می خوام اگر چیزی یادشون میاد بهم بگن!


حالا بعد از سال ها دوباره شانس داره بهم رو می کنه کم کم ! توی دو هفته اخیر چند بار از سوی اساتید ریاضی مهندسی و محاسبات مورد تحسین قرار گرفتم و چند تا باریکلای سفت و محکم دریافت کردم و حسابی روحیم رفته بالا امیدوارم این قضیه تداوم داشته باشه .


شما اخرین باری که تشویق شدین کی بوده؟

گفتگوی جالب دو پسر در سلف دانشگاه

امروز با بی اشتهایی تمام ساعت ۱۲:۳۰ راهی دانشگاه شدم تا ناهار بخورم. موقعی که داشتم ناهار می خوردم دو تا پسر با هم اومدن و چند صندلی اون ور تر نشستن. بعد شروع کردن به حرف زدن. منم نه که بخوام گوش وایسم. ولی اونا خیلی بلند حرف می زدن...


- به به، سلااااام چطوری؟

- سلام عزیزم ! خوبم. تو چطوری؟

- آقا دیدی امروز استاد چجوری محسن رو ضایع کرد؟ بنده خدا چهار دفعه است ازش سوال می کنه بلد نیست جواب بده. من واسه یکشنبه هفته بعد خودم رو آماده می کنم میگم ازم سوال کنه. توه خرچنگم که تا حالا ازت سوال نپرسیده استاد! چه شانسی داری!

- آره این محسنه بدبخته! هیچی بارش نیست

- میگم ممد... تو توی کلاس من رو بیشتر دوست داری یا آرش رو یا مهدی رو؟

- خداییش تو رو

- نه جدی میگم

- خداییش تورو از همه بیشتر دوست دارم. چون آدم نامردی نیستی.

- آفرین خوشم اومد. من هم تو رو دوست دارم هم آرش رو هم مهدی رو !

- ولی علی! امسال حتما ارشد رو تهران قبول میشم! میرم اونجا صاف تو روی بچه تهرانیه وایمیستم میگم " من ترکم ... ترک *** به *** خودمم افتخار می کنم " (سانسور کردم این جاش رو )

- آفرین خوشم اومد

- میگم ممد امشب من و مهدی تنهاییم تو اتاق. بیا بالا...

- نه بابا حسش نیست. مهدی حال نمیده

- چرا بابا میده ! اون که از اولش میداد. حالا هم میده

- باشه شاید اومدم

- خوب آقا ! *** تو این غذا! پاشو بریم

- آره ! *** تو این غذا! بریم بابا


هر دوتاشون عین مرغ غذاشون رو پخش و پلا خوردن و سینی هاشون رو ول کردن رو میز و رفتن و من همچنان مشغول خوردن ناهاری به قول اون ها *** بودم !

بستنی توی هوای سرد واقعا می چسبه!


امروز شنبه بود و یه روز پر کار و فوق العاده خسته کننده دیگه با ۷ ساعت کلاس پی در پی. ساعت ۱۰ شب توی خونه نشسته بودم و با شکم گرسنه داشتم با اینترنت کار می کردم. یهو به سرم زد که برم بستنی بخورم! هوا هم امشب خیلی سرد شده و باد سردی در حال وزشه!


یه بستنی فروش چند کوچه بالاتر از خونه هست که تو این مدت چند باری بهش خیره شدم ولی هوس بستنی خوردن تا امشب به سرم نزده بود. پاشدم کلی ژاکت ماکت تنم کردم و هد بند رو هم گذاشتم و دست در جیب به سمت بستنی فروشی گام برداشتم!

به به ! جاتون خالی! عجب بستنی خوشمزه ای هم بود.
یه آب هویچ بستنی زدم تو رگ به اضافه یک عدد بستنی لیوانی به همراه شکلات مایع! به به !!دهنم آب افتاد !!


فکر کنم از این به بعد زیاد به این بستنی فروشی سر بزنم !واقعا بستنی تو هوای سرد می چسبه!! تنها مشکلش این بود که نمی دونم چرا توی راه برگشت به خونه همش دندون هام داشت روی هم می خورد و هر چی هم آواز می خوندم فایده نداشت.تنها تیکه بدش همین بود و الا اون قسمتش که توی بستنی فروشی بودم واقعا رومانتیک و خاطره انگیز بود.

از من میشنوید همین الان بعد از خوندن این پست پاشید برید یه آب هویچ بستنی یا بستنی لیوانی بزنید تو رگ.

یوهوووووووووووووووووو

سفر تفریحی دوم در اردبیل

امروز برای بار دوم از وقتی که به اردبیل اومدم، دوباره تنها شدم. بار اول که همون یک ماه پیش روز 12 مهر بود که بابام و دوستش اومدن اینجا و تا جمعه پیشم بودن و بار دومش هم همین هفته ای بود که گذشت.

روز سه شنبه ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. یه مقدار میوه و خرت و پرت خریده بودم و داشتم تند تند خونه رو مرتب می کردم و همزمان آهنگ ترنس گوش میدادم که یهو در باز شد و بابام داخل شد. بعد از سلام و احوال پرسی رفتم توی حیاط تا از دوستش استقبال کنم که با دیدن عموم حسابی غافلگیر شدم. عموم هم همراهشون از تهران اومده بود و به من چیزی نگفته بودن.


یه نیم ساعتی استراحت کردن و به اتفاق هم رفتیم یه ذره توی خیابونا بچرخیم. شب هم قرار شد بریم چشمه آب گرم سرعین. عموم اولش مخالفت می کرد. ولی بهش گفتم: عمو! بابام هم سری پیش اولش هی گفت نمیام، به زور بردیمش، انقدر خوشش اومد که هر جا چشمه آب گرم داشت می خواست بره آب تنی ! خلاصه قبول کرد که شب بریم سرعین. البته هوای اون شب اصلا به پای هوای 1 ماه پیش نمی رسید که توی اون سرما و مه رفته بودیم سرعین.

حسابی توی سرعین بهمون خوش گذشت و این سری فرصت کردیم که توی شهرش هم یکم بگردیم و این همه هتل های لوکس و مجللی که تند و تند دارن می سازن رو ببینیم.


فردا صبحش پا شدیم و خونه رو به مقصد بقعه شیخ صفی که سری پیش فرصت دیدنش رو پیدا نکرده بودیم ترک کردیم. قبل از اینکه وارد بقعه بشیم به پیشنهاد یکی از مردم، به یه حموم قدیمی که همون نزدیکیا بود رفتیم. اگر اشتباه نکنم اسمش حمام زهیر بود. خوب من قبلا از این حمام ها توی دزفول دیده بودم و خود حموم زیاد برام تازگی نداشت ولی اجناس عتیقه ای که از چند قرن پیش به جا مونده بود در نوع خودش جالب بود.


بعد از اونجا رفتیم و توی بقعه شیخ صفی مفصل گشتیم. بعد از اونجا سردرگم بودیم که ناهار رو کجا بخوریم. نظرات خیلی متفاوت بود ولی نهایتا جلوی یه " نان داغ، کباب داغ " وایسادیم. نکته جالب این رستوران این بود که همه چیز رو توی کاسه سرو می کردن حتی خود کباب رو! بعد از غذا هم چایی اوردن و به جای لیوان یا استکان، باز هم کاسه چینی اوردن!


بعد از ظهر به اتفاق یه سر به بازار رفتیم و این دفعه فرصت شد چند تا لباس گرم برای زمستون بخرم. به همراه دستکش و کلاه و شال و هد بند. خلاصه تجهیزات سرمایشی رو برای یه زمستون سخت اماده کردم! شب چهارشنبه با نظر جمع قرار شد بریم و پیتزا بخوریم که یک پیتزایی شد به یاد موندنی!!! توی اردبیل یه رستوران چلوکبابی به اسم گل سرخ هست که غذاهاش حرف نداره. یه پیتزا فروشی دقیقا به همین اسم کنارش بود! با خودمون گفتیم لابد اینم کارش خوبه. ولی چشمتون روز بد نبینه به جای پیتزا ته دیگ گذاشت جلومون. حالا هی دوست بابام می خواست بره پیش طرف و شاکی بشه هی از اون ور بابام و عموم دلشون به رحم اومده بود که جوون مردم تا این وقت شب وایساده اینجا یه لقمه نون در بیاره، تو ذوقش نزنید و از این حرفا. خلاصه صاحب مغازه هم صدای ما رو شنیده بود و حسابی شرمنده شده بود. اول که گفت عمدا برشتشون کردم! بعد که دید کار اینا از برشته گذشته و ته دیگ شده می گفت که فرش زیادی داغ بوده و به خاطر همین این طوری شده. چقدر دلم واسش سوخت. حسابی داشت عرق شرم می ریخت جلومون. ولی عوضش اون شب حسابی خندیدیم. دوست بابام انقدر مسخره بازی در میاورد که طعم سوخته پیتزا از یادمون رفته بود. حسن ختام او نشب هم گذشت و گذار توی مجتمع تفریحی شورابیل و چرخیدن دور کل دریاچه شورابیل بود.


فردای اون روز یعنی پنجشنبه هم قرار شد دوباره به سردابه بریم و این بار توی چشمه آب گرمش شنا کنیم! راه زیادی نیست و نیم ساعته به اونجا رسیدیم. چشمه آب گرمش از مال سرعین خیلی تمیز تر بود (البته سرعین هم استخر خصوصی و شیک و تر و تمیز داره ولی گرون تره) ولی گرمی آبش به پای سرعین نمی رسید، به عوض تا دلت بخواد بوی گوگرد میداد. توی این دو روز بعد از 2 بار حموم کردن هنوز بوی گوگرد از بدنم نرفته!


اونجا که بودیم یه نفر بود که داشت واسه خودش آواز می خوند. دوست بابام زود باهاش صمیمی شد. بعد همه به اتفاق رفتیم سونای بخار. دوست بابام به طرف که دهدار سردابه هم بود! پیشنهاد داد که یه دهن برامون بخونه. خلاصه طرف هم حسابی خوشش اومده بودف حالا ول نمی کرد! داد و بیداد توی سونا !! سرمون داشت می ترکید! مجبور بودیم هی هم الکی بهش بگیم ناز نفست. دوباره بخون! اونم کم نمیاورد. یه بیت ترکی می خوند بعد معنیش رو زیرنویس فارسی می کرد!!

بعد از ظهر پنجشنبه رو هم به تجدید بیعت با خیابون های اردبیل سپری کردیم. امروز صبح اول وقت ساعت 6 بود که بابا اینا به سمت تهران حرکت کردن و من دوباره تنها شدم.

این چند روز حسابی بهمون خوش گذشت. جای همه خالی


چند تا عکس توی ادامه مطلب براتون گذاشتم


ادامه مطلب ...