گزارش تصویری از مراسم تولدم

به دلیل زیاد بودن عکس ها و دیر بالا اومدن صفحه اول وبلاگ، عکس ها رو توی ادامه مطلب براتون میذارم

مراحل آماده سازی ژله 4 رنگ با تکه های میوه (طرح و اجرا از خودم)



ادامه مطلب ...

یک هفته تنهایی و خود سازی!!

هفته پیش با اینکه اکثر دوستای نزدیکم به خونه هاشون رفته بودن و من اینجا تقریبا تنها مونده بودم، هفته بدی نبود. فکر می کنم تازه خیلی هم خوب بود که این فرصت یک هفته ای پیش اومد تا تنها باشم. با اینکه قبلا گفته بودم که با هم خونه ایم خیلی راحتم و مشکلی نداریم، ولی این اواخر یکم هر دومون اخلاقمون تند شده بود و یکم بی حوصله شده بودیم و سر هر چیز کوچیکی بحث پیش میومد که چندان خوشایند نبود.


این هفته ای که تنها بودم فرصت خوبی بود تا یکم اخلاق خودم رو هم درست کنم و سعی کنم اروم تر باشم و کمتر سر بعضی چیزها حرص بخورم.


هفته قبل استاد پایان نامه ام خیلی اذیتم کرد. روز شنبه و روز تولدم که گشنه و تشنه تا ساعت 6 توی آزمایشگاه گرفتارم کرد. روز یکشنبه هم همون بساط بود و از ساعت 3 تا 7 توی آزمایشگاه بودیم. خیلی هم خسته شدم. چون اون روز کلی کار انجام دادیم.


با خودم گفتم یه دو روزی از دست استاد راحتم و لااقل تعطیلات تاسوعا و عاشورا رو استراحت می کنم. ولی ...


شب یکشنبه دوستم علی رو به خونه دعوت کردم که از تنهایی در بیام و با هم باشیم. بد هم نگذشت و کلی هم تخته نرد بازی کردیم و کیف کردیم.


فردا صبحش، جفتمون خواب بودیم و من هم یادم رفته بود گوشیم رو سایلنت کنم. ساعت 9:30 استادم زنگ زد. از جا پریدم. حالا کارش چی بود اول صبحی؟!

توجه به این نکته ضروریست که در طی مراحل زیر، رفته رفته دهن من از شدت تعجب هی باز تر از قبل می شد.


-آقای مهندس، فکر می کنم داده هایی که دیروز گرفتیم اشتباه بوده و ...

-خوب استاد، حالا انشاالله چهارشنبه میریم آزمایشگاه بررسی می کنیم.

-نه خوب، هر چه زودتر این داده ها چک بشه بهتره

-خوب استاد امروز که تعطیله. انشاالله در اولین فرصت میریم چک می کنیم.

-شما رفتین ولایت؟! یا هنوز اردبیلین؟!

-والا استاد،... اردبیل هستم.

-خوب شما خوابگاه هستید یا منزل دارید؟!

-منزل داریم استاد!


کم کم قضیه داشت پیچیده میشد!!

-خوب خونتون کجاست؟!

-انتهای فلسطین...

-خوب شما آماده شید من بیام دنبالتون بریم


من همین جوری فکم باز مونده بود!!! روز تعطیل!! اونم روز تاسوعا!!! می خواست بکشوندم آزمایشگاه!!!!!


-والا استاد!! یکی از دوستام پیشمه. اگه اجازه بدین بعد از ظهر بریم.

-آخه هیات ها حرکت می کنن. به مشکل می خوریم.

-اممم...باشه استاد. پس شما برین من خودم رو می رسونم.


یعنی کارد می زدی خونم در نمیومد!! خلاصه تند تند داشتیم با دوستم یه چیزی می خوردیم که من راه بیفتم و برم و هی هم زیر لب داشتم به استادمون فحش میدادم که دیدم اس ام اس داده میگه نمی خواد بیای. من خودم سریع میرم یه چک می کنم و بر می گردم.

خیلی خوشحال شدم. واقعا ضد حال بدی بود اول صبحی.


دوستم واسه ناهار پیشم نموند و منم حال آشپزی نداشتم. ساعت 1:30 بود که در رو زدن. صابخونه بود. برام غذای نذری آورده بودن. چلو و قیمه. هر چند خوشمزه نبود و بیشتر مزه کله پاچه میداد، ولی خوب از هیچی بهتر بود. نیم ساعت بعدش هم یکی دیگه از همسایه ها در رو زد و واسمون حلوا آورده بود. انصافا عجب حلوایی هم بود. خیلی وقت بود حلوا نخورده بودم. خیلی چسبید.


ولی امسال نه تاسوعا، نه عاشورا، از خونه بیرون نرفتم. راستش دیگه دلم نمی خواد توی این مراسم شرکت کنم. انقدر توی این چند سال دو رنگی و ریا از مردم دیدم که منی که یه زمانی با هیات سینه زنی تو دزفول می رفتم عزاداری، الان دیگه دوست ندارم باهاشون همراه بشم و ترجیح میدم توی خونه بشینم.


چهارشنبه مهران برگشت. هی می گفت چقدر آروم شدی! من نبودم با خودت چیکار کردی!! امیدوارم همین طوری بمونم. تا الان که موفق بودم.


جشن تولدم هم هنوز برگزار نشده و منتظر برگشتن دوستم حامد از تهران هستیم.


کلاس زبان رو با قدرت ادامه میدیم و چند جلسه ایه که حرف اول رو تو کلاس من می زنم.


دفترچه کنکور دکتری دانشگاه آزاد و دفترچه راهنمای دولتی هم اومد. امسال منابع آزمون تغییر کرده و هر چی تا حالا خوندیم همش دود شد رفت هوا.


هوا هم دوباره سرد شده و پریروز هم یه برف حسابی اومد و همه جا رو دوباره سفید پوش کرد.




دیشب رفته بودیم کافی شاپ. یه چیز باحال توی منوش دیدیم. عکس گرفتم شما هم ببینید.





پ.ن: عاشق عکس این دختر کوچولوی روی ماکارونی شدم. عکسش رو بردیم گذاشتم روی میزم، هر روز نگاش می کنم. خیلیـــــــــــــــی نازه.


تا بعد...

مروری بر 12 آذر 90

یک سال دیگه هم گذشت و از ساعت 12 امشب پا به 25 سالگی گذاشتم. نچ نچ نچ، پیر شدیم رفت ها!! توی چند سال اخیر سعی کردم هر سال روز تولدم برام یه روز متفاوت باشه. از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب که خوابیدم، سعی کردم لحظه لحظه اش رو به خاطر بسپارم و یه کاری کنم که اون روز برام خاطره انگیز بشه.


دومین سالیه که روز تولدم رو توی اردبیل هستم. شاید تولد پارسالم رو یادتون باشه. تنها بودم و زیاد با کسی دوست نبودم. واسه خودم کیک خریدم، جشن گرفتم، رقصیدم، غذا پختم، از خودم کلیپ درست کردم و خلاصه کلی با خودم خوش گذروندم و یه هدیه قشنگ هم از مامانم گرفتم.


اما امسال روز تولدم یکم فرق داشت. خوب امسال هم کلی دوستای خوب دارم و هم جشن تولدهامون دور همیه و بیشتر خودش میگذره. ولی خوب از شانس خوب یا بد من، تولد امسالم با تعطیلات محرم همزمان شده و بچه ها همه رفتن خونه هاشون و من اینجا تنها موندم. بچه ها هم گفتن تولدم رو با تاخیر و هفته آینده می گیرن. منم قبول کردم و واسه همین امروز از کیک و جشن و ... خبری نبود.


دیشب باز یه اشتباه نابخشودنی کردم و با اینکه تجربه اش رو داشتم، ولی برام درس عبرت نشده بود و سر شب سه لیوان چایی و یه لیوان نسکافه خوردم و واسه همین از ساعت 1 تا 3 داشتم تو رخت خواب غلت می زدم.


صبح ساعت 9:30 بیدار شدم. روزم رو با پی ام سی و چند تا آهنگ شاد شروع کردم. سری به ف.بوک زدم و تحلیلی بر یک موزیک ویدیو که به تازگی از پی ام سی دیده بودم انجام دادم :D


قرار بود امروز تنهایی برم آزمایشگاه و یکی از دستگاهامون رو که مشکل داشت بررسی کنم ببینم چشه. هوای امروز صبح خیلی خوب بود. آسمون صاف و آفتابی و خنک. سر کوچه مشغول تماشای دعوای دو تا گربه شدم که بد جوری به هم می پریدن. منم که بیکار، وایسادم ببینم کی برنده میشه. :D


آزمایشگاه ما بالای تپه های دانشگاهه و معمولا ملت با اتوبوس و مینی بوس میرن. ولی امروز کل مسیر رو پیاده رفتم و خبری از ماشین نبود.


یه نیم ساعتی تو آزمایشگاه مشغول بودم و بعد با ناکامی به خونه برگشتم. البته قبلش به دو تا بانک باید می رفتم و از شانس خوب من، امروز خیلی سریع کارم انجام شد و توی بانک معطل نشدم.


ساعت 1، 1:30 بود که به خونه رسیدم. ساعت 2 هنوز ناهار نخورده بودم که استادم تلفن کرد و دوباره من رو کشوند دانشگاه، تا با هم بریم آزمایشگاه و سیستم رو راه بندازیم. همچین تاکید کرد که سریع خودم رو برسونم، که انگار سر پا دم در دانشگاه منتظرمه. منم ناهار نخورده سریع رفتم اتاقش. ولی تا ساعت 3:30 اونجا نشسته بودیم و داشت کار اداری انجام میداد!! بعدش هم رفتیم آزمایشگاه و سیستم رو راه انداختیم و چند تا کار دیگه انجام دادیم. ساعت 5 بود که پسرش باهاش تماس گرفت و استادمون هم من رو اونجا ول کرد و رفت دنبال پسرش. من هم نتونستم استاد رو بپیچونم و مجبور شدم توی آزمایشگاه تک و تنها بمونم و نشستی دستگاه رو پیدا کنم!!


تا ساعت 6 اونجا بودم و بعد توی هوای سرد و تاریک و بی چراغ زمین های بالای دانشگاه مسیر خونه رو در پیش گرفتم.


خواستم برم آرایشگاه. تا اونجا رفتم و با در بسته مواجه شدم. خواستم برم رستوران. تا یه رستوران خوب رفتم و اونم تعطیل بود. واسه همین به یه رستوران جدید رفتم. اتفاقا رستوران خوبی بود و با مسئولش که گوشیش مثل گوشی جدید من بود کلی رفیق شدیم و برنامه تبادل کردیم. اسمش داریوش بود و حسابداری می خوند. خلاصه قرار شد سری بعدی که رفتم هم براش کلی برنامه جدید ببرم. دیگه اخراش روش نمی شد پول غذا رو بگیره :D


خونه که اومدم خیلی خسته بودم. یه یک ساعتی خوابیدم و بفرمایید شامی دیدم و بعدشم تا الان داشتم رادیو پی ام سی گوش میدادم. باز دم رادیو پی ام سی گرم. بحث امروزشون درباره تولد بود و هی تند و تند تولد ماهایی که امروز تولدمون بوده رو تبریک می گفت :D


امسال از یک ماه پیش تاریخ تولدم رو از صفحه ف.بوکم پاک کردم تا ببینم کیا واقعا تولدم رو یادشون مونده. جالب بود که تعداد تبریکات نسبت به پارسال افت شدیدی کرد :D


تنها کسایی که تولدم رو بهم تبریک گفتن: مامانم، بابام، داداشام، نوه عمم، دوست اراکیم و یه دوست عزیز دیگه ام بود.


البته امسال کادو زیاد گیرم اومده که عکسش رو بعدا براتون میذارم. مامانم دو تا لباس، دوستم سامان، یه لباس و یه ریش تراش، و داداشم یه ادکلن بهم دادن.


یه طرح جدید هم واسه ژله تولد خودم دارم که تا آخر هفته عملیش می کنم :D

امیدوارم تولد شما رو افراد بیشتری به یاد داشته باشن. حداقل اونایی که شما تولدشون رو به یاد دارین شما رو از یاد نبرن.

 

جمع بندی روز تولد امسالم:

دیدن دعوای دو گربه از نزدیک

یک بار بالا رفتن و دو بار پایین اومدن با پای پیاده تا آزمایشگاه.

گرسنگی تا ساعت 6 بعد از ظهر

مواجه شدن با حداقل دو عدد در بسته

خواب ساعت 8 تا 9:30 که مدت ها بود اون موقع نخوابیده بودم

6 عدد پیام تبریک.

یک ماه و اندی نوشت...

آدم گاهی چنان درگیر زندگی و کارهای مختلف میشه که حتی اگر وقت هم داشته باشه، یادش میره می تونه سرش رو بخارونه. یک ماه و 10، 12 روزه که وبلاگم داره خاک می خوره. هیچ وقت دلم نمی خواست همچین روزی برسه که وبلاگم رو آپ نکنم، ولی چه کنم که گذر روزها رو متوجه نمیشم و ذهنم کمتر به سمت وبلاگ و نوشتن میره. تو این یک ماه و اندی، اتفاقات خوب و بد زیاد افتاد، البته بیشترش خوب بود.


از اولاش بخوام بگم، اومدن بابام و دو تا از دوستاش توی اوایل آبان ماه بود که این بار بدجوری دست پر هم اومده بودن!! از یکی دو هفته قبل از اومدنشون، لیستی از سفارشات تهیه کرده بودم و هر بار که مامانم تلفن می کرد یکی دو مورد رو می گفتم. خلاصه بابام با کلی جعبه و بسته و کیسه و ... وارد خونه شد. هر چی که فکرش رو هم بکنید برام آورده بود. از سس تند گلوریای عزیزم (که اینجا یافت نمیشه) بگیر، تا مربای آلبالوی مامان عزیزم (که هیچ جای دنیا یافت نمیشه) و تخمه آفتاب گردون فلفلی (که بازم اینجا یافت نمیشه) و بادوم شور (که دزفولی ها حتما می دونن منظورم با کدوم بادوم هاست) و کلوچه های دست پخت بابام و ارده و شیره و ... . خلاصه ذخیره غذایی کل زمستونمون رو آورده بودن.


فکر کنم همین عکس پایین و مصرف یک ماه اخیرم گویای علاقه شدید من به این سس تند باشه:

 



تا فراموشم نشده، مهمترین دستاورد سفر اخیر بابام رو هم بگم. یک گوشی خوشگل و خیلی توپ که بابا برام کادو گرفته بود. این گوشی هم ما رو کامل از کار و زندگی انداخته دیگه. اینم عکسش:

 

بعد از رفتن بابا اینا، نوبت یه جشن تولد دیگه بود که این بار برای دوستم حامد گرفتیم. این بار سعی کردم طرح ژله دفعه پیش رو یکم ارتقاء بدم و توش نو آوری به خرج بدم. واسه همین ترکیب ژله و بستنی رو درست کردم، که هر چند کمی مشکل بود، ولی به زحمتش می ارزید و خیلی هم خوشمزه شده بود.

جشن تولد حامد به اندازه جشن تولد مهران رقص و پایکوبی نداشت ولی با این حال شب خاطره انگیزی برای من و دوستام بود.




 

یه اتفاق دیگه، اومدن یکی از دوستام از اراک به اینجا بود. شاید براتون جالب باشه که بدونین من این دوستم رو بار اولی بود که از نزدیک می دیدم. در واقع ما توی اینترنت و توی یه انجمنی که الان دیگه از بین رفته دوست شده بودیم و به خاطر علاقه جفتمون به موسیقی ترنس، با هم در ارتباط بودیم و با هم موسیقی تبادل می کردیم. به لحاظ سنی هم دو سال از من کوچیکتره. چند روز قبل از اومدنش پرسید که مهمون نمی خوام؟ منم گفتم قدمت روی چشم و اونم پاشد از اراک تا اردبیل اومد!


البته یک روز بیشتر اینجا نبود و فرداش رفت. ولی توی همون یک روز به اتفاق هم کاری رو که یک سال دلم می خواست انجام بدم و کسی پایه انجام دادنش نبود رو انجام دادم و دو نفری با پای پیاده مسیر 7 کیلومتری دور دریاچه شورابیل رو قدم زدیم و افتخاری دیگه به افتخارات خودمون اضافه کردیم.

 


امسال سرما خیلی زودتر از پارسال اومد و اولین برف رو یک ماه پیش دیدیم. چند بارم یه 10، 20 سانتی برف اومد و هوا به شدت سرد شد. الانم که دارم این رو می نویسم برف ریز و شدیدی داره می باره. ولی کیه که از برف بدش بیاد؟ چیزی که لازم داری فقط یه نفر دوست پایه است که باهاش زیر برف قدم بزنی و کارهای شاید نامعقولی مثل غلت زدن توی برف های پشت دانشگاه رو انجام بدی. همین طور برای بار دوم به بام دانشگاه رفتیم و این بار دانشگاه و زمین های زیر پامون همه سفید پوش از برف بودن. ما هم به نشان یادگاری، رد پاهامون رو توی برف اونجا ثبت کردیم تا همیشه اون روز برفی رو یادمون باشه.




 

از سرما گفتم، بالاخره این حاج خانوم ما رضایت داد و این مرغ و جوجه هاش رو که اوایل با مزه به نظر میومدن و بعدش فقط کثیف کاری هاشون به چشم میومد رو از تو حیاط جمع کرد و فرستاد توی انباری. ولی نمی دونم چرا اردک بیچاره رو تنها توی حیاط ول می کرد. اون بنده خدا هم از تنهایی صداش در میومد و حالا داد و بیداد نکنه پس کی! اولش نمی دونستیم دردش چیه، ولی بعد که یه روز رفتم و پشت در خونه وایسادم، دیدم اومد و وایساد پشت در و همون طور که نگاهم می کرد ساکت شد. فهمیدیم بیچاره از تنهاییه که ناله می کنه. منم یه یک ربعی کنارش وایسادم که یکم آروم بشه!!

 

توی این یک ماه، فرصتی پیش اومد که یک مسافرت هم بریم. مهران برای نوبت دکترش باید میرفت تهران و من هم همراهش رفتم و چند روزی تهران بودیم. ای، بد نگذشت. تنوع خوبی بود. از دستاورد های سفرم به تهران هم می تونم به کادویی که مامان عزیزم پیشاپیش واسه تولدم فرستاده بود و هنوز هم بازش نکردم اشاره کنم. قربون مامانم برم که انقدر مهربونه

 


از سرما و چیزای دیگه که بگذریم، زندگی این روزهای من خیلی تند تر از چیزی که فکرش رو بکنم داره سپری میشه. کلاس زبان، در کنار انجام دادن پایان نامه و تمرکز روی بمب حرارتی، دغدغه این روزهای ما شده.


از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون که توی درس خوندن برای آزمون دکتری یکم شل گرفتیم و مثل روزای اول نمی خونیم و البته علت های خیلی زیادی داره که یکیش هنوز معلوم نشدن منابع آزمونه!

 

راستش دلم می خواد بیشتر از این ها به وبلاگم سر بزنم و به روزش کنم، ولی شاید یکی از معایب بزرگ داشتن هم خونه ای، گرفته شدن بعضی از آزادی هات باشه که برای من یکی از مهمترین هاش این بوده که دیگه حس نوشتن رو تا حدودی از دست دادم. الانم که می بینید دارم می نویسم واسه اینه که امروز مهران رفت خونشون و من تا بعد از ایام دهه محرم تنها هستم و یکم فرصت دارم که با خودم باشم و قدر تنهاییم رو بدونم. البته اون دوستانی که توی فیس بوک نوشته های من رو دنبال می کنن، کم و بیش در جریان کارهای من هستن، چون اونجا رو بیشتر و سریع تر از اینجا به روز می کنم و پست های کوتاهم رو اونجا می نویسم.

 

در آخر هم از همه دوستانی که تو این مدت سر زدن و نظر گذاشتن واقعا ممنونم. اگر وجود شماها نبود، شاید من هم دیگه نمی نوشتم.

سعی می کنم بیشتر بنویسم. ایام به کام. فعلا ...