بازگشت به اردبیل و شروع ترم آخر!

یادش به خیر، یه زمانی این وبلاگ تند تند به روز می شد. الان طوری شده که هر بار که می خوام بنویسم باید برم پست قبلیم رو نگاه کنم و به عکس های توی موبایلم یه سر بزنم تا یادم بیاد این مدت چی گذشته و چه اتفاقایی افتاده!


روزهای خوش تعطیلاتم توی دزفول و خوردن غذاهای خوشمزه مامان که هنوز مزه شون زیر زبونمه خیلی طول نکشید و طبق قرار قبلی که با بچه ها داشتیم و قرار بود بعد از یه هفته، 10 روز، برگردیم، من هم درست سر یک هفته، راهی تهران شدم. این بار دیگه دیر به قطار نرسیدم. نیم ساعت هم زودتر توی راه آهن بودم. ولی خوب متاسفانه قطارمون هم نیم ساعت دیر تر رسید و به جای 16:30، ساعت 17 حرکت کردیم.


وای که چه قطار کثیفی بود!! کثیف ترین قطاری بود که تا حالا سوار شده بودم. قطار خرمشهر بود. جدا از کثیفی زاید الوصف کوپه اش، خیس بودن کف سالن در محوطه اطراف دستشویی هم بهش اضافه کنید تا زیباییش تکمیل بشه. نیم ساعت که دیر اومد، از اون طرف هم 2 ساعت دیر رسید!


قرار بود یه چند روزی رو تهران بمونم و پیش دوستم سامان که خیلی وقت بود همدیگه رو درست و حسابی ندیده بودیم باشم. نمی دونم قبلا اسم سامان رو توی این وبلاگ آوردم یا نه؟! ولی من و سامان 14 ساله که با هم دوستیم و صمیمی ترین دوستای همدیگه هستیم. بنده خدا مامان و باباش، این بار هم که رفته بودم دزفول، با گریه ازم استقبال و خداحافظی کردن.


سامان الان داره توی تهران کار می کنه و فعلا توی خونه داییش که خالیه زندگی می کنه. منم اون چند روزی که تهران بودم رو اونجا بودم.


از دستاوردهای سفر اخیرم به تهران هم آشنا شدنم با مینا بود. البته خوب اولش سخت بود و کمی طول کشید تا با هم درست و حسابی آشنا بشیم و به هم عادت کنیم، ولی آخراش دیگه نمی تونستیم از هم دل بکنیم. عکسش رو هم براتون میذارم ببینید.


البته اشتباه نکنید هاااا !! مینا اسم دوست دختر من نیست!! پرنده پسر دایی سامان بود که اون چند روز پیش سامان گذاشته بودنش! یه "مرغ مینا" ی خیلی باحال که چند تا جمله و کلمه هم بهش یاد داده بودن و هی اونا رو تکرار می کرد (البته بعد از اینکه روش به من باز شد و صمیمی شدیم)

صبح ها همه اینا رو پشت سر هم چندین و چند بار می گفت:


1، 2، 3، الله اکبر!!

عزیـــزم، عزیـــزم، بوس بده، بوس بده، موووووچچچچچچچ (چند تا بوس محکم و با صدای بلند)

علو، سلام، چطوری؟!

مریم، بابا، بیا!!

عادل، بابا، بیا!!

چتــــــــــه؟! چتــــــــــه؟!

و تقلید صدای خنده پسر دایی سامان!!


خیلی پرنده باحالی بود. روز آخر، پسر خاله سامان اومده بود اونجا و مینا رو از قفس در آورد. خیلی باحال بود. توی خونه پرواز می کرد و بعد میومد روی شونه تک تکمون می نشست. من که تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. واسم جالب بود.



قرار بود جمعه برگردیم اردبیل، ولی به اصرار دوستم تا یک شنبه موندیم و بعد برگشتیم.

ولی متاسفانه از روزی که برگشتیم هیچ کار مثبتی جز خوابیدن و خوردن و سریال دیدن دور همی و بازی کردن انجام ندادیم.


ولی خوب عوضش یه صحنه فوق العاده زیبا رو از نزدیک دیدیم و اونم دریاچه یخ زده شورابیل بود.

هفته پیش که رسیدیم اردبیل، دریاچه نیمه یخ زده بود، یخ ها خورد شده بود و تکه های بزرگ یخ توی آب شناور بودن. اون روز تنهایی رفته بودم دریاچه. باد شدیدی میومد. آدم رو هم تکون میداد. با این حال موندم و کلی عکس گرفتم. روی یکی از یخ های شناور هم رفتم و توی آب شناور شدم. خطرناک بود، ولی خیلی حال داد. حیف کسی نبود ازم عکس بگیره.







هوا این چند روز خیلی سرد بود و دریاچه بازم یخ زد. ولی این بار محکم تر از دفعه پیش. این بار با مهران رفتیم و یه سری عکس توپ هم گرفتیم که براتون میذارم ببینید. این دفعه به خودم جرات بیشتری دادم و تا جایی از دریاچه که یخ زده بود جلو رفتم، که اگه یخ ها زیر پام میشکستن!! قطعا نمی تونستم راحت به ساحل برگردم!! ولی ارزشش رو داشت!!





مرز یخ زدگی رو توی این عکس میشه دید:




خلاصه فعلا داریم وقتمون رو به بطالت تلف می کنیم. انگیزه خوندن برای دکترام هم تقریبا به 0 رسیده متاسفانه! حالا باز ببینیم چی میشه!


توی چند روز آینده یه تولد در پیش داریم. جاتون خالیه. از اون تولداست که پر از رقص و بخور بخوره!!


خوب دیگه. همین!! فعلا...

نظرات 11 + ارسال نظر
دخترک شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ق.ظ

یهو می پره می گه مینا!!! نمی گی یکی سکته می کنه؟؟
عجب یخ و برفی، واقعا واسه یه جنوبی غنیمته!!
امیدوارم ترم آخر رو با موفقیت ببگذرونی، چرا انگیزه ات صفر شده؟؟؟ خودت اینا رو بهتر می دونی اما بذار منم بهت بگم: الان ارشد با کارشناس هیچ فرقی نداره تو محیط کار، باید دکتری بگیری که حداقل یه پله بالاتر قرار بگیری.

فرناز شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ

همین الان چند تا از پستهای قبل که نخونده بودمو سر زدم
چقدر از زمانیکی باهات و با وبلاگت آشنا شدم بزرگتر شدی
میدونستی الان حدود 5 ساله که دوست مجازی هستیم
خیلی تغییر کردی
واقعا به خانواده ت تبریک میگم
چون تربیت صحیحی داشتن و پسر دسته گلی رو دارن به جامعه تحویل میدن
ایشالا دفعه بعد که خوندمت انگیزه پیدا کرده باشی برای ادامه تحصیل و دکترا
تا خودم یه دختر خوب پیدا کنم واست
بی شوخی گفتم

مرسی. شما لطف دارین
واقعا؟! 5 سال؟! چه زود گذشت!!

ممنون از روحیه ای که دادی. چشم. تلاشم رو می کنم

صبا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام
خوشم میاد آپ نمیکنی آپ نمیکنی بعد یدفعه آپ میکنیییییی
عکسا عالی بودن مخصوصا مرز یخزدگی
نمیخوام بگم انگیزتو زیاد کن چون یه جورایی میدونم وقتی دور از خونواده باشی یه مقدار سخت تر میشه اون تمرکز و آرامشی که تو خونه خودت داری هیجا پیدا نمیکنی ولی اینو میدونم که تو از پسش برمیای . به امید اون روزی که خبر قبولیتو اینجا بنویسی



ممنون. لطف داری. انشاالله

Angela Asky یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام
وای فوق العاده بود .تازه جوراب دوستتم سوراخ بود
آبروشو بردی


آره راست میگی. سوارخه. ای بابا

ویدا سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

ووووووی من دارم پست قبلو دید میزنم. چه سالادی !!!! ووووووی ی ی ی

عکسای شورابیل یخ زده هم معرکه است. مخصوص عکس خودت که دور تر رفتی. و مخصوص تر عکسی که خودت توش نیستی!

بله دیگه.
دیر رسیدی سالاد تموم شد
بله بله!! جای شما خالی بسیار زیبا و هیجان انگیز ناک بود

آرام جان پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://aram-jan.blogfa.com

سلام
این روز ها امتحان دکتری است
برای قبول شدنت دعا میکنم
البته نه برای آزاد برای سراسری
امیدوارم با خبر خوش قبولیت هم ما دوستانتو شاد کنی هم خودت و خانواده ات دلشاد شن

سلام.
مرسی. لطف داری
انشاالله

یکی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ

واووو دریاچه رو !!!! خیلیییییی باحاله. چجور جرات کردی بری تا اون وسط؟

احسان شجاع که معروفه
نشنیدی؟

یکی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ

یادم رفت بگم
ازین دریاچه یخی ها هم با خودت بیار

دیگه دیر شده
آب شده همش

یکی چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

با پسر شجاع گشتی توهم زدی.
هرچی من میگم تو هی بگو دیر شده.

دخترک چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

کجایی؟

خودم یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ق.ظ

سلامی چو بوی خوش اشنایی.چطوری رفیق؟؟؟
ای بیمعرفت. ای نامرد!!!!!!
نمیمردی یه سراغی از من بگیریا. متاهل شدیم نمردیم که..هنوز هستیم....
نکن این کارا رو......!!!

سلام.
مرسی خوبم
چطوری شما؟
خوش میگذره زندگی متاهلی؟

چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد