قول و قرار

تا حالا چند دفعه پیش اومده با دوستتون سر یه مسئله ای قرار مدار بگذارید و قول بدید که بهش عمل کنید؟ چقدر تو عمل کردن به قولتون موفق بودید و روی حرفتون موندید؟ و چند بار سعی کردید اگر فرصتی گیرتون اومد، بدون اینکه کسی که باهاش قرار مدار گذاشتید متوجه این قضیه بشه، حرفتون رو زیر پا بگذارید و کاری که نباد می کردید رو بکنید؟

داستان از این قراره که من و مسعود که به علت خونه نشینی های قبل از کنکور و مصرف بیش از اندازه دلستر (اونم به صورت لیتری) و تخمه(اونم از نوع آفتابگردون لیموییش) هر کدوم چند سایز به صورت عرضی رشد کردیم و با هم قرار گذاشته بودیم که رژیم بگیریم و به همون اندام ایده ال قبلمون برگریدم و مثل گذشته تو خیابون و دانشگاه و ... از ملت دلبری و دلربایی کنیم.

درست یک هفته پیش بود و ساعت تقریبا 8 بعد از ظهر بود و من هم طبق روال 1 هفته گذشته شامم رو (سالاد و دیگر هیچ) خورده بودم و با معده ای سبک مشغول گذروندن ساعات اولیه شب بودم که دوستم سامان باهام تماس گرفت و پیشنهاد داد که بریم و یه پیتزایی تو رگ بزنیم. منم از اونجایی که هم با مسعود قرار داشتیم فعلا دور پیتزا و دلستر رو خط بکشیم و به خودم هم قول داده بودم که تا رسیدن به وزن دلخواه از خوردن این جور چیزا پرهیز کنم، قبول نکردم و بهونه آوردم. ولی سامان کوتاه نیومد ومنم گفتم که باشه...فقط همراهت میام ولی پیتزا نمی خورم ها!! اونم قبول کرد.

خلاصه ماشین رو آتیش کردیم و رفتیم پیتزا فروشی. همین که وارد شدیم و با فروشنده پیتزا فروشی که رفیقمونه سلام و احوال پرسی کردیم، سامان برگشت به من گفت: احسان، این همون دوستت مسعود نیست؟!!

ادامه مطلب ...

کاردستی

چند روز قبل رفته بودم از اتاق طبقه بالا که بعد از رفتن داداشم به تهران، تقریبا به یک انباری تبدیل شده، یه چیزی پیدا کنم که چشمم خورد به همون چیزی که توی عکس بالا می بینید. کلی یاد خاطرات دوران ابتدایی و راهنمایی افتادم.

اون موقعا همیشه در طول سال تحصیلی معلم ها یه سری کاردستی از ما می خواستن که درست کنیم و براشون ببریم. ولی از اونجایی که من استعداد زیادی توی این زمینه نداشتم معمولا ساخت کاردستی هام یا سهم مادرم می شد یا سهم پدرم. دیگه بستگی داشت کدومشون شانسش بیشتر باشه

از روزنامه دیواری و ماکت نردبون چوبی و نیمت چوبی بگیر تا ساخت مدار زنگ اخبار و لامپ و درست کردن ماست و ترشی و مربا (برای درس حرفه و فن). عکس بالا که می بینید هم از شاهکارهای بابامه که برای درس حرفه و فن درست کرده بود. یه توربین بخاره. انصافا یکی از قشنگ ترین کاردستی هاییه که تو عمرم دیدم.

یادمه کلاس اول راهنمایی یادوم یه بار درس حرفه و فن به مبحث کاشت گیاهان و گل و ... رسیده بود و از ما خواسته بود که بذر هر چیزی که دوست داریم رو توی یک گلدون بکاریم و بعد از یکی دو هفته که یه ذره رشد کردن ببریم به معلم نشون بدیم. من هم با مشورت با بابا و مامان فکر کنم تصمیم گرفتم عدس یا ماش بکارم که سریع رشد کنه. خلاصه عدس یا ماش مذکور رو کاشتیم تو یه گلدون کوچیک و بعد از هف هش ده روز یکم رشد کرده بودن و موعد تحویلش فرا رسیده بود.

ادامه مطلب ...

پروژه چسبناک!


از ترم اول که وارد دانشگاه شدیم همیشه در طول ترم یا آخر ترم که موقع تحویل تمرین و پروژه و این جور چیزا میشد، یه عده از بچه ها بودن که از همه سر حال تر و خوشحال تر بودن  و معلوم بود که هیچ فشاری برای حل اون تمرینا و پروژه ها بهشون نیومده و به لطف دوستان ( که اکثرا خوابگاهیا و سال بالایی ها بودن ) اون پروژه ها انجام شده (در واقع کپ زده شده / کپی برداری شده) و اینا صرفا زحمت پرینت و تحویل اون رو می کشن.

از اونجایی که من از اون دست بچه های مثبت کلاس بودم و همیشه حاصل دسترنج خودم رو می خوردم، هرگز به این جور کارها متوسل نشدم و همواره با تلاش و جدیت پروژه هام رو با موفقیت انجام دادم (البته نا گفته نماند که چند تا پروژه بسیار جالب رو با همراهی علی انجام دادیم که هنوز وقتی یاد سوتی هایی که توی پروژه داده بودیم و خودمون خبر نداشتیم میفتم از خنده روده بر میشم: پروژه کنترل - دینامیک ماشین  - ...

تا اینکه بالاخره شیطون من رو هم گول زد و فرصتی پیش اومد تا برای یک بار هم که شده لذت کپ زدن رو بچشم.

ادامه مطلب ...