تکبر!

وووت وووت وووت ...
وووت وووت وووت ...
از خواب پرید...نفس نفس زنان به ساعت موبایلش نگاه کرد، آخه همه جا تاریک بود و هیچی معلوم نبود. ساعت دیواری زرد رنگ بالا سرش رو هم به زور می دید. 
دیشب دیر وقت خوابیده بود. همش راجع به این کار فکر می کرد. آیا من دارم کار درستی می کنم؟ این جمله ای بود که تمام شب با خودش زمزمه کرده بود و احساس ترس و دو دلی باعث شده بود عرق سردی روی پیشونیش بشینه. بالاخره تصمیم خودش رو گرفته بود و شب ساعت رو روی 5.15 تنظیم کرده بود.
اون موقع بهترین زمان برای انجام اون کار بود
باید کار رو یکسره می کرد
دیگه از این که صبح ها با ناراحتی و عذاب وجدان از خواب بلند شه خسته شده بود
دردی که به دنبال اون توی شکمش احساس می کرد همیشه آذارش می داد. دردی که برای هیچکی قابل بیان نبود
با سرعت بلند شد و شلوارش رو پوشید. البته قبلش هم شلوار پاش بود ها. درب خونه قفل بود. سریع در رو باز کرد و کلید ها رو توی خونه گذاشت. پدرش خواب بود. ظاهرا دیشب یه چیزایی متوجه شده بود ولی به روی خودش نمیاورد.

سوار ماشین شد. هوووم هوووم ( استارت زد، سلوی ماشین زیاد بود خودش گاز خورد نه که بخواد خودش گاز بده. آخه تازگیا ماشین رو برده بود تعمیر گاه تسمه کولر و تسمه دینام و تسمه تایمینگ ماشین رو عوض کرده بود، اتفاقا شمعای ماشین رو هم عوض کرده بود و ماشین شتابش خیلی خوب شده بود. اوسا محمد سلوی ماشین رو زیاد کرده بود. ازش خواسته بود موتورش رو تنظیم کنه ولی اون این کار رو نکرده بود. همین باعث شده بود از اون کینه ای به دل بگیره و برای

کاری که می خواد بکنه دلیل قانع کننده ای به نوع خودش، پیدا کنه)


آروم درب رو بست... با سرعت شروع به رانندگی کرد... به هیچی فکر نمی کرد... مغزش خالی شده بود... احساس گناه می کرد... 15 دقیقه تاخیر داشت... حتما عصبانی میشه... ! مدام این جمله رو با خودش می گفت... آخه یکبار هم به موبایلش زنگ زده بود و اس ام اس هم داده بود... باید تا قبل از روشن شدن هوا کار رو تموم می کردن و نباید کار تا صبح طول می کشید... باید قبل از صبح همه چیز به حالت عادی بر می گشت... می خواست دوباره شروع کنه... با خودش گفته بود همین یک باره اتفاقی نمیوفته بعدش دیگه راحت میشیم...

دوستش منتظر دم در ایستاده بود... وقتی رسید دم در خونشون دوستش از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت... صداشون نامفهوم بود... با اراده ای خاص هر دو سوار ماشین شدن... تصمیمشون رو گرفته بودن... بریم؟ ... لحظه ای سکوت و توقف ... بریم! باید کار رو تموم کنیم... 
- به همون آدرس قبلی برم؟!
آره حتما امروز میاد...
- با سرعت هر چه تمام تر به محلی که قرار بود برن رفتن ولی کسی اونجا نبود...!
- بله درسته... برنامه هاشون به هم خورده بود... حالا از کجا باید اون رو پیدا کنن؟!
- از چند نفری که اون موقع صبح اونجا بودن آدرسش رو سوال کردن... معلوم بود همه میشناسنش... آدرسای مختلفی می دادن... اول صبحی شوخیشون هم گرفته بود بعضی هاشون و این مسئله بیشتر باعث ناراحتی اون ها می شد...
- آروم و بی صدا شهر رو می گشتن و دنبالش می گشتن...
- به یه مغازه که اون موقع صبح باز بود رسیدن و ازش در مورد اون سوال کردن...
- نه اینجا نیست... 1 هفته دیگه شاید بیاد!!!!
- حالا باید چیکار می کردن؟!
- از یه نفر دیگه سوال کردن که ظاهرا نعشه بود... 
- آره داداژ... من خودم دیدمژ... اژ این ور برین حتما پیداژ می کنین...
- برگشتن... به مسیری که ازش اومده بودن این بار فقط به جای اینکه به سمت راست برن به سمت چپ رفتن... 
- یه تعداد آدم رو دیدن که یک جا جمع شده بودن... از یه نفر سوال کردن... کجا می تونیم پیداش کنیم؟... یارو با دست اونجا رو نشون داد...
- بله خودشه...!! بالاخره پیداش کردن... با سرعت از ماشین پیاده شدن و رفتن وسط جمعیت
- آره درست می بینیم مسعود جان... حلیم داره این یارو... چقدر هم شلوغه اینجا... معلومه حلیمش خیلی خوبه ... ایول احسان پول خورد داری نون بگیرم؟... آره بیا... آقا میز و صندلی خالی هست ما هم بشینیم...؟! نه متاسفانه یک صندلی بیشتر نیست... اکه هی... اه احسان یه صندلی خالی شد بدو برو بشین تا برم نون بگیرم... آقا شکر هم بریزم؟ بریز داداش... داریچین و روغن هم می ریزم حالشون ببرین... ایول آها آها آها آها چه حالی میده.... خیلی گرسنم بود مسعود... آره منم همین طور... عجب حلیمیه ها از اون که هفته پیش خوردیم خیلی خوشمزه تره... ایول... یه کاسه دیگه بخوریم؟... نه مسعود من دیگه سیرم... ناز نکن بابا... باشه... 2 تا دیگه بدین حال کنیم جناب... بیا عزییییزم (اینو با مسعود بود البته)...
نیم ساعت بعد همه چیز تموم شده بود... حالا هر 2 تاشون می تونن با خیال راحت بگیرن بخوابن...

پ.ن1 : بعضیا تکبر می کنن نمیان دسته جمعی بریم حلیم بخوریم، بعضیا تکبر نمی کنن ولی کالیبرشون بالاست نمیان بریم حلیم بخوریم، بعضا کالیبرشون پایینه تکبر هم نمی کنن ولی حلیم دوست ندارن، بعضیا حلیم دوست دارن ولی بابا نمیذاره، بعضیا حلیم دوست دارن بابا هم میذاره مشکل کالیبر هم ندارن ولی کووووولا صبحونه نمی خورن... با این جور آدما یک برخورد قاطعانه بیشتر نباید کرد و اونم اینه: 
مسعود لطفا ترجمه کن :   
پ.ن 2: فرهنگ لغت بهدز (بهبهان – دزفول) اعلام کرد زین پس به جای واژه نا مانوس جاکت از معادل آن یعنی پولیور استفاده کنید

با تشکر

نظرات 9 + ارسال نظر
مسعود یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:04 ب.ظ http://wellag.blogfa.com

باور کن دوستت هیچی نگفته...

مسعود یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ب.ظ http://wellag.blogfa.com

فکر کنم گفته دوستت دارم !!!!

مسعود یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ب.ظ http://wellag.blogfa.com

راستی یادم رفت بگم اول....

ناااازی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:19 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.خودم اوووووووووووووووووووووول

ناااازی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:20 ب.ظ

خیلی بامزه بود.میسی که آپ کرررررررررررررررردی.

ناااازی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:20 ب.ظ

بازم آپ کن منتظریماااااااااااااااااااااااااااااا

ناااازی یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:21 ب.ظ

فعلا بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

علی دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:34 ب.ظ

سلام
کی تکبر کرده !!!
؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانوم معلم دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://khanoom-moalem.blogfa.com/

سلام
الان تا اینجایی خوندم که نوشتی
:دوستش منتظر دم در ایستاده بود... وقتی رسید دم در خونشون دوستش از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت... صداشون نامفهوم بود...

دقیقا الان می تونم حدس بزنم موضوع چیه:ی

این حلیم چه می کننننننه :ی
الان می خوام بقیشو بخونم
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد