تلاش آخر !

گاهی وقتا پیش میاد که اوضاع برخلاف میل شما و برنامه ریزی ای که برای خودتون کردید پیش میره. در این جور مواقع 2 راه وجود داره. راه اول اینه که در مقابل شرایط پیش اومده از خودتون مقاومت نشون بدید و سعی کنید اوضاع رو به حالت اولیه برگردونید، راه دوم اینه که تن به یه مسئله ناخواسته بدید و همراه با جریان آب شدید رودخونه به پایین دست برید تا جایی که آب کم عمق باشه و بتونید بیاید بیرون.
سکانس اول:
داستان ما از جایی شروع میشه که توی یک روز 3 شنبه مسعود و سجاد توی کتابخونه نشستند و دارن درس می خونن(هر دو در حالت گوگولی مگولی) من و علی هم میایم توی کتابخونه و میشینیم کنارشون. یه کم که میگذره من پیشنهاد میدم که بریم بوفه من واسه همه چایی بگیرم و یه نفر دیگه هم کیک بگیره. خوب همه خوشحال و خندان چون گل های گلستان میگن ایول بریم! توی راه من یکی از بچه ها رو دیدم و باهاش برگشتم تا یه کاری رو انجام بدیم. وقتی دوباره به سمت بوفه رفتم مسعود و سجاد و علی رو ندیدم. وقتی اس ام اس دادم بهشون مشخص شد که توی محوطه نشستند. رفتم گفتم چرا اینجایین؟! داشتیم بحث می کردیم که:
1. علی امسال فارغ میشه ( فارغ التحصیل البته) و باید شیرینی بده. اصلا چه معنی میده ما کیک و چایی بخریم؟ علی باید بگیره
2. سجاد توی دانشگاه کلاس Hysys برگذار می کنه و 100 هزار و 5 هزار تومن توی این کلاس کاسب میشه. دلیلی نداره ما کیک و چایی بخریم. سجاد باید بگیره
3. مسعود شاگرد سوم دانشگاه شده (بعدا اسنادش رو برای اثبات ارائه می کنیم) و باید شیرینی بده قدر متیقن.
بعد یهو پیشنهاد دادیم که سجاد واسه هممون ساندویچ بخره. نوشابش رو هم علی بگیره! بعد دوباره تصمیم قطعی گرفته شد که سجاد هم ساندویچ بگیره هم نوشابه هم سس.
خلاصه هی از ما اصرار و از سجاد انکار. که بابا ساندویچ خوب نیست. هیچی غذای خونه نمیشه. اینا همش آلودست. ساندویچ چیه بابا.
این حرفا که فایده ای نداشت. شروع کرد از یک زاویه دیگه به مسئله نگاه کردن:
شما فکر کردین من براتون ساندویچ می خرم؟! ساده این بابا! هنوز که پول من رو ندادن بهم...
این ها هم فایده نداشت
3 نفری دورش رو گرفتیم گفتیم باید بریم برامون ساندویچ و نوشابه بخری
این مسئله در حالی بود که علی برای امروز ظهر غذا رزرو داشت و غذا هم اتفاقا جوجه کباب بود ولی علیرغم این مسئله داشت دنبال ما میومد که ساندویچ بخوره و غذاش رو برای شام نگه داره.
خلاصه توی مسیر 100 متری تا بوفه سجاد حدودا 50 بار اقدام به فرار کرد که البته نذاشتیم در بره.
سکانس دوم(توی بوفه):
حالا وقت تقصیم وظایف بود:
من مراقب بودم سجاد فرار نکنه
مسعود توی مسیر بادهای موسمی وایساده بود تا موهاش رو افشون کنه
علی یه گوشه وایساده بود م می خندید و توی ذهن خودش می گفت ایول الان که ساندویچ مفتی می خورم شب هم جوجه کباب!
سجاد هم که قربانی این دسیسه بود جز تلاش های آخر و صحبت های منطقی در مورد مضرات ساندویچ کاری ازش بر نمیومد.

برای اینکه بهتر بتونید تصوری از ماجرا داشته باشید به پلانی که از بوفه گرفته شده توجهتون رو جلب می کنم:

همون طوری که در عکس می بینید من بوفه رو از لحاظ موقعیت های پشت ویترین که عمو بوفه ای اونجاست به 4 بخش اصلی تقسیم کردم:
منطقه 1: محل پخت ساندویچ
منطقه 2: کیک ها اینجان. طبقه بالا پفک و روبروی این منطقه یخچال عمو بوفه ای قرار می گیره
منطقه 3: منطقه ممنوعه. نوشته لطفا دست نزنید. روی شیشه این رو نوشتن.
منطقه 4: یخچال بستنی ها
در شکل موقعیت قرار گیری هر 4 تای ما مشخص هست. 
از چهره من می تونین مصمم بودن برای رسیدن به ساندویچ رو ببینید. که با کسی هم شوخی ندارم. دست ها به کمر و مراقب فرار احتمالی سجاد
علی که همین طوری روی حالت خندیدن تنظیم شده بود و از فرط خوشحالی توی ذهنش یه ساندویچ می دید(البته نمیگم ساندویچ چی) و توی شامش هم جوجه کباب میدید. انقدر خوشحال بود که یه دستمال هم گرفته بود می رقصید
مسعود هم که ساکت و مودب ( در حالت گوگولی مگولی) وایساده بود یه گوشه که موهاش توی مسیر باد افشون بشه و دل بری کنه
سجاد هم بنده خدا گیر افتاده بود گوشه و راه فراری هم نداشت.
بوفه رو گذاشته بودیم روی سرمون. خیلی صحنه جالبی بود. سجاد هر لحظه می خواست فرار کنه و در جریان یکی از این درگیری ها ناخونش هم رفت توی دست من و الان جاش زخمیه!
دیری نپایید که ساندویچ ها آماده شده و سجاد مبلغ 4300 تومان بابتشون پرداخت کرد
روز خیلی خوبی بود، ما و سجاد و ساندویچ. خیلی خوش گذشت. بعد از ناهار توی راه به علی گفتیم: جواب این کارت رو می دیم(ناهار داشتی نیاوردی با هم بخوریم) و طی یک عملیات انتحاری با نقشه از پیش تعیین شده ناهار علی از کتابخونه به سرقت رفته، در محل مناسبی مخفی و پس از اینکه من علی رو به زور بردم خونه توسط مسعود به غارت رفت. البته مشخص بود که علی راضی نبوده چون تا همین الان بعد از گذشت 4 روز مسعود موفق به باز کردن دوغی که همراه غذا بود نشده!
نتیجه اخلاقی این پست: 1. کسی که ناهار داره نمیاد بوفه ساندویچ مفتی بخوره 2. همیشه در روی پاشنه نمی چرخه. بلکه روی لولا می چرخه 3. قناعت همیشه بهترین کاره(کیک و چایی)
پ.ن: سجاد از روز 3 شنبه دیگه پاش رو توی دانشگاه نذاشته تا به امروز

نظرات 8 + ارسال نظر
مسعود شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 ق.ظ

این اخرین تلاشمه واسه بدست آوردنت.....

فرناز شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ق.ظ http://www.mochaleokhis.blogfa.com/

کسی که همش به فکر جمع کردنه پوله و به فکر وبلاگ گرد و خاک گرفتش نیست حقشه
هر روز از این بلاها سرش بیارین

خانوم معلم یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:23 ق.ظ

احسان دوست دارم
خیلیییییییییییییییییی باحال نوشتی
کلی خندیدیم با نیتو
نوش جونت هر چی خوردی

چاکرتیم
لطف داری
خودت باحالی ;)

فرزانه یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ http://farzane.blogsky.com

بیچاره سجاد =))
من گشنه بودم و این پست رو خوندم دیگه شیکمم قار غار میکنه :))
من دیگه چت و اینا نمی یام راستی
دیگه اینکه دیگه
آها
من اومدم بلاگ اسکای چرا نظرخواهی وبلاگم شکلک نداره ؟ :(
دیگه اینکه . . . دیگه بقیه اش رو بعدا می یام تو وبلاگم مینویسم

برای شکلک های قسمت نظر خواهی باید قالبت رو ویرایش کنی
توی یکی از پیوندهای وبلاگم اگر نگاه کنی یه وبلاگ هست به اسم ابزار وبلاگ نویسی . اونجا بری مشکلت رو می تونی حل کنی. قالب های ویرایش شده رو اونجا گذاشته . باید دانلود کنی با این قالب فعلی تعویضش کنی
سوالی داشتی در خدمتم

سجاد دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:37 ق.ظ

نوش جونت گوگولی مگولیییی
تا باشه از این خرج ها باشه. اصن سگ خورد بابا این حرفا چیه

مرد حسابی چرا دروغ می گی؟ من چهارشنبه هم اومدم دانشگاه...

سجاد دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:38 ق.ظ

ما که مث شما نیستیم رفیقامونو ب÷یچونیم و خودمون تنها تنها بریم ساندویچ بزنیم گوگولیییی

! دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ

noo3 zunet a30sam
halaamtoli toshmazast

ساراناز سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ http://saranaze20.blogfa.com/

ایول فکر یار مار نمیکنی زود بیخی درسو بچسب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد