شب جمعه !

جمعه ساعت 03:30 بامداد

-          دیگه نمی تونم ... دیگه بسه ... الان 6 ساعته که داریم این کارو انجام میدیم ...

-          تحمل کن ... چیزیش نمونده ... الان تموم میشه ...

-          نمی تونم ... انگشتام درد گرفته ... دارم ضعف می کنم ...

-          ...

ماجرا مال مدت ها قبل بود. خیلی وقت بود حرفش رو می زدن. یکیشون که می گفت سه ماهه تو فکر انجام این کاره. ولی اون یکی تنها نزدیک به 1 ماه بود که از قضیه خبر داشت. البته اونم نه به این شکل!

این طور که خودش می گفت از سه ماه قبل منتظر همچین شبی بود تا خونشون خالی بشه و بتونه کاری که می خواد رو انجام بده.

هیچ وقت روش نشد به طور مستقیم ازش بخواد که اون هم اون شب بیاد خونشون و اون کار رو انجام بدن ولی همیشه سعی می کرد به طور غیر مستقیم طوری وانمود کنه که به اون کار نیاز داره. ولی طرف مقابلش ساده تر از این حرفا بود که بخواد به نقشه زشت اون پی ببره...


روز اولی که این مسئله رو باهاش مطرح کرد توی دانشگاه بود. یه چهره غمگین به خودش گرفت و از سرد و بی هیجان شدن زندگیش می گفت. می گفت که دوست داره یه کاری بکنه. یه کار درست حسابی. یه کاری که حسابی از این حس و حال بیاردش بیرون. ولی نه به فکر خودش می رسید نه به فکر دوستش!

دوستش خیلی سعی می کرد کمکش کنه. هر کاری که به نظرش می رسید رو براش لیست کرد و گفت با کمال میل حاضره توی این کارها باهاش شریک بشه تا اون هم بتونه به حس و حال سابقش برگرده.

ولی اون هیچ کدوم از این کارها رو قبول نکرد.

نمی دونم... شاید از همون موقع هم توی فکر اون کار بوده ؟!

اون روز دوستش برای اینکه بتونه اون رو سر حال بیاره یکی از کارهایی که خودش توی لیست نوشته بود رو انجام داد و با خریدن کلی خوردنی های جور و واجور سعی کرد فضا رو عوض کنه و یه ذره اون رو از این حس و حال بیاره بیرون. که تقریبا هم برای اون روز موفق بود...

ولی این سوال پرسیدنا و همیشه غمگین بودنا و اشاره غیر مستقیم به انجام یه کاری که اون رو حسابی سر حال بیاره همچنان ادامه داشت تا اینکه ...

تا اینکه اون روز بهش اس ام اس داد و گفت که چقدر دلش می خواد برای حل مشکل روحیش این کار رو انجام بده. می گفت بالاخره بعد از سه ماه فهمیده اون کار چیه... می گفت آره همینه ... کمکم می کنی انجامش بدیم؟

-          والا چی بگم؟ آخه من ؟ ...

-          ببین... بابام خونه نیست ... می تونی عصر بیای... تا شب وقت داریم ...

-          آخه الان نمی تونم اون چیزی که می خوای رو بهت بدم ... من ...

-          ای بابا ... بی خیال ... همش چند ساعت بیشتر طول نمیکشه ...

-          نمی دونم ... اممم ... باشه ...

-          ایوللللللللللل همینه ... دمت گرم ... خیلی دوستت دارم ... راستی شب هم می تونی بیای ها ... اتاق من که مسیر جداگانه داره... بدون اینکه بابام بفهمه میریم بالا تا صبح ...

-          اممم ... باشه قبوله ... پس من برم خودم رو آماده کنم...

و این طور بود که تصمیم گرفتن اون کار رو انجام بدن.

همون موقع پاشد و رفت تا مقدمات کاری که می خواست برای اون بکنه رو فراهم کنه. این بود که سوار ماشینش شد و رفت دم خونه دوستش و اون چیزی که می خواست رو ازشون گرفت...

حالا دیگه وقت نصب کردنش بود...

با سیستم جدیدی که گرفته بودم این بازی خیلی خوب اجرا می شد...

با گرافیک بالا و کیفیت عااااااااااااااااالییییییییی

جوی استیک هم که داشتم

یعنی دیگه خوراااااااک بازی دو نفره و شب جمعه بود

قرار شد اون شب تا صبح بشینیم و بازی کنیم

بله تا صبح بشینیم و فوتبال PES بازی کنیم.

این بود همون کاری که بعد از سه ماه به ذهن مسعود رسیده بود !! چقدر هم هر دو تامون خوشمون اومد از این پیشنهاد

این بود که طرفای ساعت 8:30 شب کیس و مونیتور ال سی دی و جوی استیک ها رو جمع کردم و حرکت کردم به طرف خونه مسعود اینا ...

بساط عیش و نوشمون هم سر راه گرفتم. 2 تا پفک موتوری و 2 تا اسنک پنیری لوسی و 1000 تومن تخمه آفتابگردون فلفلی و از همه مهمتر دو تا دلستر لیتری توت فرنگی ...

بدون معطلی... ساعت 9 شروع کردیم... نه یه بار نه دو بار نه سه بار... نمی دونم...آمارش از دستمون در رفت.

تا ساعت 5 صبح داشتیم بازی می کردیم... واااااااااااای که چه فازییییییییی داد...

کاش شما هم این کار رو تجربه کنید... اون هم تو شب جمعه...

قشنگیه اون شب به آخرش بود... ساعت 5 صبح که دیگه حسابی داغون و خسته و خواب آلود، دست از بازی کشیده بودیم فکر خوردن حلیم به سرم زد... مسعود خیلی مقاومت کرد که بخوابه و حلیم رو بپیچونه ولی من تصمیمم رو گرفته بودم.

مسعود رو با چشای قرمز و پر از اشک تا ساعت 6 بیدار نگه داشتم و بعد از اینکه آماده شدیم ساعت 6:30 راه افتادیم به طرف حلیم فروشی محبوبمون

وای که چی حلیمی هم بود... دااااااااااغ چررررررررررب شیرییییییییییییین اوووووووووووووف با دارچیییییییین و نون داااااااااااااغ

انصااااااااااافا که چسبید.

ولی اون روز حسابی داغون شدیم. من که کل روز جمعه رو خواب بودم یا سر درد داشتم.

ولی تجربه خیلی خوبی بود و حسابی چسبید.

کسی چه میدونه شاید دوباره این کار رو انجام دادیم...

این عکس مربوط به همون روزیه که من داشتم به مسعود پیشنهاد می دادم برای سر حال شدنش چیکار کنیم و رفتم و این تنقلات رو خریدم: (اون عکس بالای پست هم مال همون روزه که روی میز کتابخونه پیشنهاداتم رو برای مسعود نوشته بودم)



این هم عکسای جمعه شبمونه:


موقع بازی چراغ ها رو خاموش کرده بودیم. یککککک فازی میداد





این عکس هم در لحظه حرکت به طرف حلیم فروشی گرفته شده. حیف شد یادم رفت از حلیم عکس بگیرم


پ.ن: مسعود این یه مورد رو شوخی کردما:‌

 

نظرات 9 + ارسال نظر
میلاد پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ

اون تفریحی که خط خورده احیانن ل.ریز نیست؟
من پایه م اساسی

سجاد پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ب.ظ

احسااااااااااااااااااااااااااان سلااااااااااااااااااااام
دمت گرم گوگولی
درست گفتن از دل برود هر آن که از دیده رود
مرد حسابی خوب یه دونه هم واسه من بخر که از راه دور برای دیدن روی ماهت میام

تو پیتزای سر کار رفتنت تو شرکت نفت رو بده من هم در خدمتم : دی

سجاد پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ

تا حالا مهندس رو از این زاویه ندیده بودم
خودمونیم از این زاویه هم خوش تیپه
مخصوصا بینی مبارکش

مهندس از هر زاویه ای خوشتیپه
تازه باباشو از این زاویه ندیدی : دی

احسان جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ق.ظ http://kajopich.blogfa.com

هر چند من fifa رو به pes ترجیح میدم ولی

فرشاد یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.irtools4u.com

ایول احسان خیلی باحال بود
مخصوصا اولش که کلی ما رو سرکار گذاشتی

زن عمو سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ق.ظ

خجالت بکش ...شب جمعه ....دو تایی....تنها...تو خونه خالی....تو تخت خواب.....تا صبح....تازه درد هم داشته......................

زن عمو سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ

چرا چرا.............اخه چرا ................جوابمو نمیدی؟؟/؟؟؟؟//؟؟؟؟/؟؟؟؟؟

سحر پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

آخه اینم شد داستان که میذاری ما بخونیم
واقعا که خیلی املی
خاک تو سرت با این حالای شب جمعت
بدبخت به همسرت لابد با اونم شب جمعه تا صبح بازی میکنی

ازاده پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:28 ب.ظ

خا ک تو سرتون که با این حرف هاوکاراتون دارید ابروی حیوانات رو هم میبرید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد