هی بادی هو ایز ایت گوینگ؟!!

تقریبا یک سالی میشه که دیگه به تقویم نگاه نمی کنم، یا اگر نگاه می کنم هم دنبال روز خاصی نمی گردم. تقریبا میشه گفت از همون آخرای ترم 8 که دیگه تنها 6 واحد درسی (3 واحد پروژه و یک درسی که قرار نبود برم سر کلاسش) برام مونده بود روزای هفته و ماه برام از لحاظ تاریخی مثل هم شده بود. چون تقریبا به طور کامل تعطیل بودم و یه حسی شبیه به تابستون های سال های قبل رو داشتم. تابستون هایی که هیچ وقت گذر روزهاشون رو حس نمی کردم.

ولی توی 1 سال گذشته تا قبل از تموم شدن داستان کنکور یعنی 24 اردیبهشت 89، گذر روزها برام مهم بود و روزها با هم فرق داشتن. چون هر روز که میگذشت یک روز به روزی که منتظرش بودم نزدیک می شدم. اما تقریبا میشه گفت از همون 24 اردیبهشت به اینور، فعلا کار و هدف خاصی نداشتم و روزها به سرعت داره سپری میشه. نمی دونم این خوبه یا بد ولی خوب به هر حال روزها به سرعت داره میگذره.

1.       با مامان قرار گذاشته بودیم که بعد از تموم شدن کنکور، یه سری کلاس های آموزشی مثل آموزش آشپزی، اتو کردن و شستن لباس، خونه داری و بچه داری و ... رو برگزار کنیم تا اگه من قرار شد برای ارشد توی یه شهر دیگه درس بخونم بتونم لا اقل یه خورده دماغم رو بالا بکشم. اولین جلسه آموزشی رو بابا برگزار کرد و آموزش پختن برنج بود که یک روز قبل از کنکور آزاد توی تهران برگزار شد و نتیجه اش هم این شد که اون روز بابام برنج رو خوب نپخت و تقصیرش رو گردن کلاس آموزشی بی موقع من انداخت. بعد از اینکه برگشتیم دزفول 1 جلسه کلاس آموزشی تهیه دلمکه برگ به مربی گری مامان برگزار شد که تقریبا موفقیت آمیز بود و یاد گرفتم که چجوری میشه چوب های 1 کیلو برگ مو رو ازشون جدا کرد. 1جلسه 30 ثانیه ای اتوی شلوار هم برگزار شد که موفق به اتوی یک دونه از پاچه های شلوار شدم. بعد از اون توی تاریخ 16 خرداد به همراه خانواده یه مسافرت به تهران داشتیم و کلاس ها متوقف شد. البته بابام دزفول مونده بود و همراه ما نیومد. من هم چند روز بعد توی تاریخ 22 خرداد برگشتم دزفول تا هم کارای فارغ التحصیلیم رو انجام بدم و هم پروژه تاسیساتی رو که به لطف دایی دوستم گرفته بودم تا با کمک دوستم انجامش بدیم تموم کنم. از اون تاریخ به اینور توی خونه مجردیمون به همراه بابام و دوستم سامان چند تا مهارت خونه داری رو به صورت خود آموز یاد گرفتم از جمله خرید میوه جات و شستشوی ظرفای غذا که البته این موارد همچنان ادامه داره چون آب و هوای تهران به مامان و داداش هام ساخته و 2 هفته دیگه بر می گردن!

اینم عکس اون روز که برگ دلمه اماده می کردم:


2.       هیچ موقع فکرش رو هم نمی کردم که نزدیک به 2 ماه از زندگیم بگذره و یه سوژه خنده درست و حسابی پیدا نکنم ولی ظاهرا باید این شرایط رو هم تجربه کنم. شاید باحال ترین اتفاقی که تو این چند وقته برام افتاده همین امروز ساعت 12 بوده. تازه از خواب بیدار شده بودم. گلاب به روتون رفته بودم موال و دوستم سامان هم هنوز خواب بود. بابام هم که سر کار بود. خلاصه توی دستشویی بودم که یه نفر گفت اهههممممم. منم چون فکر می کردم سامانه گفتم مرررررررررررضضضضضض. از دستشویی که بیرون اومدم با چهره خندون بابام و عموم که از اراک اومده بود روبرو شدم و از خجالت حرفی برای گفتن نداشتم. حالا هی می خواستم قانعشون کنم که فکر می کردم کار سامانه و نمی دونستم شمایین ولی کسی به حرفم گوش نمی داد. به قول سامان شانس آوردم چیز بدتری نگفتم و آبروم نرفت.

3.       دو تا تحول هم توی این مدت توی زندگیم رخ داد که اولیش خرید یه گوشی موبایل جدید و بسیار توپپپپ بود که عکسش رو براتون میذارم الان (Samsung Star Gt-5233a):

و تحول دوم هم این بود که بالاخره کیس در پیت کامپیوترم رو عوض کردم و همین دو روز پیش یه کیس نو خریدم. اینم عکسش:

4.       کلاس سوم ابتدایی یه روز خانوم معلممون خانوم حسین زاده یه دونه گل آفتاب گردون با خودش اورده بود سر کلاس که مثلا به ما نشونش بده. یادمه اون روز همین طور موقع حرف زدنش هی از اون تخمه های آفتاب گردون وسط گل در میاورد و جلوی چشم ما می خورد. من هم که خیلی دلم می خواست بدونم اون ها چه مزه ان و با تخمه های آفتاب گردونی که از بازار می خریم چه فرقی دارن کاری چز قورت دادن آب دهنم نمی تونستم بکنم. دیشب بالاخره بعد از 13 سال موفق شدم مزه اش رو بفهمم. دوستم دیشب یکی از این گل ها خریده بود و با هم یکمش رو خوردیم. فرقش با تخمه های توی بازار اینه که خیلی چربه و تقریبا مزه مغز بادام میده. در کل خیلی باحال نیست و خوردن زیادش برای من باعث دل درد شد.

5.       اگر خدا بخواد از وسط یه دردسر نجاتت بده مطمئن باش یه راهی براش پیدا می کنه. فایل پروژه ام رو آماده پرینت کردم و یه نسخه ورد 2003، یه نسخه ورد 2007 و یه نسخه PDF ازش آماده کردم. رفتم سراغ یه مغازه مثلا با انصاف که قبلا یه بار رفته بودم پیشش و خواستم یه سری از روی فایلم پرینت بگیرم و 3 سری کپی. نوشته بود کپی یک رو آ 4 برگه ای 60 تومان و پرینت هم 40 تومان. گفتم که تعداد پرینت و کپیم بالاست (240 صفحه پرینت و 720 صفحه کپی). گفت که کپی ها رو 20 تومن و پرینت رو 35 می زنه. منم قبول کردم و نگاهی به جیبم انداختم. 26500 تومان همراهم بود و پول پرینت و کپی می شد 26400. گفتم باشه. خوبه. فلش رو به سیستم وصل کرد. گفت که نه آفیس رو سیستم نصبه نه Adobe Acrobat Reader. کدومش رو نصب کنم؟ گفتم آدوب. نصب کرد و گفتم بذاره قبل از پرینت یه چک دیگه بکنم. توی همین حین تو این فکر بودم که شاید انتشارات دانشگاه ارزون تر حساب کنه ولی تقریبا تو رو دربایستی افتاده بودم خوشبختانه توی صفحه 189 یه مشکل پیدا شد که فرمول هاش به هم ریخته بود. این مشکل توی چند صفحه بعدی هم تکرار شد تا یه بهونه ای برای پیچوندن یارو و ترک کردن اونجا پیدا کنم. منم گفتم میرم فایل رو ویرایش می کنم و برمی گردم. خلاصه بعد از اینکه از مسعود خواستم قیمت های دانشگاه رو هم برام بپرسه و اون ها هم از قراره هر کپی 20 تومان و هر پرینت 35 تومان بود به اصرار دوستم که برام کلی مرام گذاشت گفت که کل 4 سری رو با پرینتر اون پرینت بگیرم و من فقط برم کاغذ بخرم. با این کار هزینه از 26500 به 8500 کاهش پیدا کرد و من هم کلی ذوق کردم که پولم رو بیخودی خرج نکردم. امروز هم 4 نسخه رو برای صحافی دادم. قرار شد 3 شنبه تحویلشون بگیرم تا بعدش هم به استاد راهنما و مدیر گروه و کتابخونه تحویلشون بدم.

 

این 5 مورد خلاصه ای بود از این چند وقتی که نبودم. همچنان در جستجوی سوژه خنده به زندگی ادامه میدم. در صورت پیدا کردن هر موردی به سرعت توی وبلاگ دست به کار میشم. پس امیدتون رو از دست ندید. منم امیدوار خواهم بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
احسان یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://kajopich.blogfa.com

و بالاخره .... احسان وارد میشود!!!!!! خودمو نمیگم ... تو رو میگم!!

احسان یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://kajopich.blogfa.com

هنوز پستتو نخوندم ... وقتی خوندم میام مینظرم!!!!!

احسان یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ق.ظ http://kajopich.blogfa.com

میتونی علی الحساب بری و نظرای پست پیشتو بخونی ... اگه نترکیدی منتظر پستای بعدیت هستم!!!!

مجهول شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام احسان 2..شما دوست صمیمیه احسان1 هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد