شکست عشقی یک تبریزی

شنبه همین هفته بود که قبل از کلاس ساعت 2 توی سالن به همراه یکی از بچه های تبریزی به اسم مجتبی و یکی از تهرانیا به اسم مهران قدم می زدیم. توی کل اون سالن فقط 4 تا صندلی برای نشستن وجود داره. روی یکی از اونا یه دختر خانوم شاسی بلند، معذرت می خوام، قد بلند نشسته بود و داشت اس ام اس می خوند و اس ام اس می داد. بعد همین طور که وایساده بودیم این پسر تبریزیه حواسش به دختره بود و مدام به شوخی می گفت برم بشینم اونجا. پاهام خسته شد. از اون 4 تا صندلی یکیش نشیمنگاه نداشت و کلا 2 گزینه برای نشستن باقی می موند که هر دو چسبیده به همین دختره بود.

پسره باز به شوخی هی می گفت اگه اون یه دونه صندلی سالم بود می رفتم میشستم اون جا.

یکم گذشت فهمیدیم نه بابا ! قضیه جدیه ظاهرا ! پسر تبریزیه دیگه طاقت نیاورد. گفت: احسان جان میشه شما بری توی کلاس؟ من از شما خجالت می کشم. می خوام شماره بدم بهش. منم گفتم باشه بابا ! خوب از اول می گفتی ! بیا من رفتم ! مثل یه مرد برو شماره ات رو بده. 5 دقیقه بعد دیدم اومدن دم کلاس. گفتم : ها؟ چی شد؟ دیدم طرف روش نشده بره جلو. شماره اش رو به دوستش داد که اون ببره و به دختره بده. هر چی هم می گذشت سالن شلوغ تر می شد چون همه ساعت 2 کلاس داشتن. خلاصه انقدر معطل کردن که سالن شلوغ شد و پسر تهرونیه گفت که الان دیگه ضایعه بخوام برم جلو و دختره ضایع میشه و از این حرفا. قرار شد سه شنبه کار رو از سر بگیرن.

سه شنبه شد و خبری از کیس مورد نظر نشد.

دیروز که چهارشنبه باشه یه کلاس جبرانی داشتیم. بعد از کلاس با همون دو تا پسره توی محوطه بودیم که دیدیم کیس مورد نظر داره به طرفمون میاد. ولی تنها نبود ! یه آقا پسر خوش قد و قامت هم کنارش بود و حسابی گرم صحبت بودن و هر هر می خندیدن!

حالا برخورد ما سه تا:

مهران: مجتبی ! طرف دوست پسر داره !

مجتبی: نه بابا ! بهش نمیاد ! حتما داداششه !

من : برای اینکه دل مجتبی نشکنه: آره حتما همین طوره !

مهران: نه بابا داداش کدومه؟ دختره که با داداشش این جوری تو دانشگاه قدم نمی زنه !

مجتبی: چرا بابا ! این می دونسته من چهارشنبه ها کلاس ندارم واسه همین امروز با داداشش قدم می زنه. و الا برای اینکه من شک نکنم که دوست پسر داره توی روز های دیگه این کار رو نمی کنه!

من : ایول خیلی با حال بود !

مهران: چه پسر خوشتیپیم بود ! من مطمئنم دوست پسرش بوده

من: مجتبی، مهرانم خیلی بی راه نمیگه ها. منم فکر کنم دوستش بود! آقا به کاهدون زدی !

مجتبی که دیگه کم کم باورش شده بود: اصلا می دونی چیه آقا ؟ من آدم روشن فکریم ! دوست دخترم می تونه با چند نفر دوست باشه.

من: آره مهم اینه که وقتی هم با بقیه است فقط به تو فکر می کنه

مهران:  ها ها ها ها  ایول بزن قدش

من: عیب نداره مجتبی. این نشد یکی دیگه. دنیا که به اخر نرسیده

مجتبی بعد از قبول واقعیت: نه بابا. می دونی چیه. اصلا آش دهن سوزی هم نبود. من اصراری نداشتم که. خودش همش امار میداد. هی زل می زد تو چشام...اصلا ولش کن. آقا این جزوه ات رو بده یه کپی بگیریم بریم تبریز

 

نظرات 1 + ارسال نظر
احسان شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ق.ظ http://kajopich.blogfa.com

ای نمیرید دوتاتون ...
بچه مردم زخم خورده ...
ظالما ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد