روزهای خوب تعطیلات

سلام بر و بکس. نجورسن؟ خوش میگذره؟ به من که خوش میگذره. این 14 روزی که از تعطیلاتم گذشته واقعا سریعتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم گذشت. هر چند اتفاق خاص و عجیب و غریبی نیفتاده ولی در کل خوش گذشته تا الان.


روز شنبه هفته گذشته یکی از روزهای خوب تعطیلاتم بود. اون روز بعد از ظهر با مسعود رفته بودیم بیرون تا واسه مسعود لپ تاپ بگیریم. یه لپ تاپ Hp خیلی خوب و خوشگل هم خریدیم. اینم عکسش:


قرار شد بریم یه دوری بزنیم تا فروشنده برامون روش ویندوز و درایورهاش رو نصب کنه. بعد از مدت ها فرصتی پیش اومد تا به یاد قدیما با مسعود قدم بزنیم. کل خیابون شریعتی دزفول رو تا آخر پیاده رفتیم و چه فرصتی بهتر از این، برای گرفتن شیرینی لپ تاپ. این شد که به مسعود گفتم واسه شیرینی لپ تاپش بریم همون پیتزا فروشی همیشگی (پیتزا تک) که اسمش رو تو این وبلاگ زیاد شنیدین. اونم هیچ مقاومتی نکرد و بعد از 1 ساعت پیاده روی راهی اونجا شدیم. جاتون خالی خیلی چسبید.


بعد از اون شب تا روز سه شنبه مشغول انجام دادن تمرین های درس مکانیک محیط های پیوسته بودم. سرما خوردگیم هم خیلی بدتر شده بود و حسابی حال ندار بودم طوری که نتونستم به دعوت مسعود برای رفتن به ماهیگیری روز یکشنبه جواب مپبت بدم. تعداد تمرین ها خیلی زیاد بود و تایپ کردن اون همه فرمول خیلی خسته کننده که البته روز دوشنبه تونستم با یکی از همکلاسی هام تماس بگیرم و در ازای تمرین های فصل 1 و 2 ، تمرین های فصل 3 و 6 رو ازش بگیرم که این کار کلی زحمتم رو کم کرد. واقعا دستش درد نکنه. به دادم رسید.


صبح روز دوشنبه با مسعود یه سر رفتیم دانشگاه جندی شاپور تا هم مسعود کارای فارغ التحصیلیش رو تکمیل کنه و هم یه یادی از گذشته و دانشگاهمون بکنیم. برای من که واقعا خاطره انگیز بود. با اینکه 4 ماهه که رسما پام رو از اونجا بیرون گذاشتم ولی دیدن دوباره اونجا خیلی برام جالب بود. البته خوب اونجا هم کلی تغییر کرده بود. از سر در دانشگاه بگیر تا ساختمون های جدیدی که ساخته شده و در حال ساخته. اینم عکس سر در جدید دانشگاه:



اینی هم که این بغل وایساده مسعوده. الان که دقت می کنم می بینم مسعود توی این عکس در نقش شاخص ظاهر شده.

 

سه شنبه آخرین مهلت ایمیل کردن تمرین ها برای استاد بود که از شانس بد، هر چی به استاد ایمیل می زدم  ایمیل ها برگشت می خورد. معلوم شد یه مشکلی توی سرور دانشگاه هست (ایمیلی که استاد بهمون داده بود روی سرور دانشگاه بود). سه شنبه هم تعطیل بود و قاعدتا قرار نبود کسی مشکلش رو رفع کنه. نزدیکای ظهر بود. هر چقدر امتحان می کردم ایمیل برگشت می خورد. چند تا از بچه ها تمرین ها رو روزای قبل ایمیل کرده بودن و هنوز چند نفری مثل من بودن که این مشکل رو داشتن و البته خیلی هاشون خبر نداشتن که همچین مشکلی هست و ایمیل هاشون داره برگشت می خوره. جالبه که هنوز همکلاسی هایی دارم که بلد نیستن ایمیل بفرستن!


خلاصه گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟! آخرش تصمیم گرفتم به اون یکی استادم تلفن بزنم (همون استاده که می خوام باهاش واسه پایان نامه کار کنم) و مشکل رو بهش بگم و شماره اون استاد رو ازش بگیرم. که همین کار رو هم کردم، و موفق شدم ایمیل یاهوی استاد رو بگیرم و تمرین ها رو به اون ایمیلش بفرستم. بعدش هم به همه بچه ها اطلاع دادم که به این ایمیل بفرستن تمرین هاشون رو.


روز سه شنبه هم یکی دیگه از روزهای خاطره انگیز تعطیلات بود. روزی که با مسعود قرار گذاشته بودیم تا صبحش بریم و به یاد قدیما حلیم بزنیم به بدن. ساعت 6:30 صبح رفتم دنبال مسعود و به طرف اندیمشک راه افتادیم تا از اون حلیم فروشی همیشگی حلیم بخریم. از شانس بد ما موقعی که رسیدیم اونجا حلیمش تموم شده بود و فقط آش مونده بود. که البته ما نا امید نشدیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ اون یکی حلیم فروشی که در واقع یه کباب فروشی بود که صبح ها حلیم می پخت. بالاخره از هیچی بهتر بود. چند بار اولی که برای حلیم خوردن به اندیمشک اومده بودیم همون جا حلیم خورده بودیم.


خلاصه رفتیم اونجا. خدا رو شکر این یکی حلیم داشت. جاتون خالی. خیلیییییی چسبید. حلیم چررررب دااااغ با شکررر و دارچییین و روغن اضافی. هوووومممم به به. تقریبا میشه گفت کل 2 تا نونی که خریده بودیم رو خودم خوردم، مسعود هم یه چند لقمه ای خورد. اینم عکس حلیم اون روز:


موقع حلیم خوردن یاد علی افتادیم و اون یه دفعه ای که 3 تایی حلیم خورده بودیم. واسه همین مسعود به علی زنگ زد. که البته علی جواب نداد و بعدش یه اس ام اس جالب زد:

مسعود، فکر کنم گوشیت تو جیبت بوده اشتباهی شماره منو گرفتی.


بنده خدا فکر کنم خواب بود. البته قاعدتا آدم عاقل ساعت 7 صبح خوابه و نمیره حلیم بخوره. خلاصه دوباره بهش تلفن کردیم و اول صبحی کلی با هم خندیدیم.


پنجشنبه هفته پیش هم یکی دیگه از روزهای خوب این تعطیلات بود. سجاد اون روز اومده بود دزفول و قرار بود سه تایی با مسعود دور هم جمع بشیم. بعد از ظهر پنجشنبه توی خونه مسعود جمع شدیم. حسابی خوش گذشت. فقط نفهمیدم چطور شد که این دو تا با هم تبانی کردن و بر علیه من جنگ روانی ای راه انداختن که نتیجه اش چیزی شد که تو عکس پایین می بینید:

 

ترجیح میدم زیاد در موردش صحبت نکنم. ان شاالله که کارتون رو تلافی کنم.


امروز دوشنبه است. مسعود جمعه رفت کرمانشاه. سجاد هم شنبه رفت اهواز. سامان هم شنبه رفت اهواز. فعلا خونه نشین شدم و کارم از صبح تا شب شده سریال دیدن و تخمه خوردن و بستنی خوردن و میوه خوردن و خوابیدن. سریال های Chuck و Friends و How I met your mother رو همزمان می بینم و چند تا هم سریال جدید دارم دانلود می کنم. خلاصه این روزا حسابی سرم با سریال دیدن گرمه.


هنوز هم تک و توک از فامیلا مونده که دیدن من براشون تازگی داره و باز مجبورم همون داستان های قدیمی رو تعریف کنم و همچنان روی پیک محبوبیت قرار دارم.


بازم حرف هست برای گفتن ولی دیگه این پسته خیلی طولانی شد. نگران اینم که از خوندنش حوصلتون سر بره.


فعلا خداحافظ

پ.ن واسه علی: راستی تو هم شیرینی لپ تاپت رو ندادی به ما

تعطیلات بین ترم توی وطن


همون طوری که اطلاع ندارید روز دوشنبه 27 دی آخرین امتحان ترم ما ساعت 16:30 بعد از ظهر تموم شد. خیلی امتحان بدی بود! 4 روز تموم اون همه درس خونده بودیم ولی امتحانی که گرفته بود اصلا ربطی به درس " مکانیک محیط های پیوسته " نداشت و ریاضی محض بود. نکته غافلگیر کننده امتحان، اختصاص 8 نمره از 20 نمره به تکالیف اختیاری ای بود که استاد توی طول ترم مدام گوشزد می کرد که این ها رو حل کنید. یک سری از تمرین های سخت کتاب بود که استاد این ها رو سر کلاس حل نکرده بود و گفته بود هر کی حل کنه نمره داره. ولی سر جلسه امتحان فهمیدیم تمرین ها رو اجباری کرده و 8 نمره از 20 نمره رو بهشون اختصاص داده. تا 5 بهمن هم وقت داده که انجامشون بدیم و براش ایمیل کنیم. هر چند امتحان رو اکثرا متوسط دادیم و هیچ کس جواب ها رو کامل ننوشت ولی بعد از امتحان حسابی با بچه ها دور هم خندیدیم و آخرین چایی دسته جمعی ترم رو توی بوفه دانشگاه به حساب یکی از بچه ها خوردیم. بعدش هم من و یکی از بچه های کلاس توی دانشگاه دنبال هم میدویدیم و گلوله برفی به هم پرت می کردیم.   جدا که حرکت ضایعی بود! هیچکس غیر از ما این کار رو نمی کرد! ولی حسابی کیف داد! تا حالا برف بازی نکرده بودم! نمی دونستم انقدر کیف میده!


قرار بود همون شب با یکی از بچه های تهرانی به طرف تهران حرکت کنیم و من فردا با قطار اهواز که بلیطش رو چند روز قبل خریده بودم به طرف دزفول حرکت کنم. از اونجایی که دوباره هوا از روز قبل برفی شده بود، دوستم گفت برای اینکه دیر نرسیم و با توجه به اینکه همیشه وقتی میره میدون علی سرباز تا اتوبوس بگیره کلی معطل میشه و حداقل ساعت 11 شبه که راه میفته! واسه همین ما هم ساعت 8:30 سر میدون نزدیک خونه ما قرار گذاشتیم، یه ماشین دربست کردیم و راهی میدون علی سرباز، جایی که اتوبوس ها وایمیستن و مسافر می زنن شدیم. تا پیاده شدیم شاگرد شوفر بود که از سر و کولمون بالا می رفت! بکش و بکش که باید با ما بیاین! ما هم که اوضاع رو خوب دیدیم قیمت رو کشیدیم پایین! طوری که اولین باری که من اومده بودم اردبیل با 11 تومن اومده بودم و اون شب با فقط 6 هزار تومن مسیر اردبیل تهران رو رفتیم.


از شانس ما همون ساعت 8:45 که سوار اتوبوس شدیم اتوبوس راه افتاد. جاده هم خلوت و بدون برف بود و اتوبوس به سرعت راهش رو می رفت. طوری که رکورد زدیم و 8 ساعت و نیمه به تهران رسیدیم. ساعت 5:15 بود که راننده گفت: " آزادی! ". خیلی زود رسیده بودیم! من و دوستم حساب ساعت 7 ، 8 صبح رو می کشیدیم. اون موقع صبح چند تا تاکسی اون دور و ور بود که می خواستن مسیر 5 دقیقه ای تا خونه داداشم رو حداقل 3 هزار تومن حساب کنن! منم که اون همه راه رو با 6 تومن اومده بودم دیگه حاضر نبودم این همه پول پای تاکسی بدم. این شد که با دوستم رفتیم و یه نیم ساعتی توی سالن انتظار ترمینال نشستیم ت ا خط اتوبوس ها کارش رو شروع کنه. بعد هم هر کدوم یه اتوبوس جداگانه سوار شدیم و راهی خونمون شدیم.


ساعت 6:15 رسیدم خونه داداشم و گرفتم خوابیدم. تا ظهر خونه داداشم بودم و ساعت 2 خونه رو به طرف راه آهن ترک کردم. ساعت 3:40 دقیقه بدون تاخیر قطارمون به طرف اهواز به راه افتاد. شاید بتونم بگم این یکی از بدترین سفرهام با قطار بود. قطار پلور سبز بود و جز من 3 نفر توی کوپه بود. یه پیرمرد و یه زوج جوون. تنها کلمه ای که بین ما چهار نفر رد و بدل شد یک " سلام " بود و بس! جدا حوصلم سر رفته بود. همش یا جدول حل می کردم یا ترنس گوش میدادم با موبایلم. شب که شد دو تا زوج جوون دیگه با رئیس قطار صحبت کرده بودن که کوپشون رو جابجا کنه و از ما خواهش کردن جامون رو باهاشون عوض کنیم. ما هم قبول کردیم و رفتیم توی یه کوپه که دو تا مرد اونجا بود. یه عرب و یه دزفولی. حالا ترکیب کوپه این شده بود: دو تا دزفولی، یه لر (پیرمرده) و یه عرب.


باز هم اوضاع تغییر چندانی نکرد جز اینکه اون عربه دم به ساعت تلفنش زنگ می خورد و فریاد " حبیبی ! حبیبی ! "   بود که ازش بلند می شد و نثار شخص پشت تلفن می کرد و دیگه اینکه یه 15 دقیقه ای مشغول شنیدن ملچ و ملوچ همون عربه بودیم که داشت توی کوپه ساندویچ می خورد.


شب رو هم با بوی غلیظ جوراب مردونه تا صبح سر کردیم. فکر می کنم درصد اکسیژن خالص کوپه زیر 10 % بود. واقعا فضا خفه کننده بود.   کاش اون موقع سرما خورده بودم!


ساعت 4:45 صبح به اندیمشک رسیدیم. دوستم سامان خیلی اصرار داشت که بیاد استقبالم ولی بهش تلفن نکردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه. توی راه همش داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم ببینیم شهرمون چه تغییری کرده. مهمترین تغییری که توی مسیر نظرم رو جلب کرد این بود که بالاخره دانشگاه جندی شاپور یه سر در برای ورودی دانشگاه ساخته! کلی هم ساخت و ساز کرده بودن توی دانشگاه که همه این ها بعد از رفتن من از اونجا اتفاق افتاده بود.


لحظه رسیدنم به خونه خیلی برام خاطره انگیز بود. همون اول صبح توی اون تاریکی چند لحظه صبر کردم و به خونمون خیره شدم. انگار سال ها بود خونمون رو ندیده بودم. وقتی وارد خونه شدم مامانم بیدار شدم بود و منتظر رسیدن من بود. هر دو تامون خیلی از دیدن هم خوشحال بودیم. حسابی همدیگه رو در آغوش گرفته بودیم.


بعدش به مامانم گفتم بره بخوابه. من و مسعود با هم قرار گذاشته بودیم روزی که من می رسم صبحش رو بریم و به یاد قدیم ندیما حلیم بزنیم! حتی مسعود اون شب تا صبح بیدار مونده بود و نیم ساعت مونده به رسیدن من داشتیم به هم اس ام اس میدادیم. ولی ساعت 5:20 دقیقه که به مسعود اس ام اس دادم که 6 میام دنبالت متوجه خاموش بودن موبایل مسعود شدم.   صبح فهمیدم انگار مسعود فکر کرده برنامه کنسله و گوشیش رو خاموش کرده و خوابیده و برناممون کنسل شد.


امروز شنبه است. از چهارشنبه صبح که رسیدم اینجا حسابی به یه چهره محبوب تبدیل شدم. هر کی میاد خونمون کلی سوال پیچم می کنه و از حال و هوای اردبیل می پرسه. البته خداییش از بعضی جواب های تکراری دیگه خسته شدم! ولی خوب چاره ای نیست.


این چند روزه تازه فهمیدم غذاهای مامانم چقدر خوشمزه بوده و من خبر نداشتم!! فکر کنم توی این دو سه هفته که اینجام چند کیلویی اضافه وزن پیدا کنم با این غذاهای چرب و چیلی و خوشمزه مامان!


دو روز از رسیدنم به اینجا نگذشته بود که سرما خوردم و روز به روزم دارم بدتر میشم. اتفاقی که توی 4 ماه گذشته توی اردبیل برام نیفتاده بود. خداییش اونجا اصلا آدم مریض نمیشه. هوا تمیییییز، سرررررد. اصلا میکروب اونجا دووم نمیاره. ولی اینجا حتما باید سالی دو سه بار سرما بخوری.


همون روز چهارشنبه به مسعود سر زدم و بعد از 4 ماه فرصت شد تا یه دل سیر با هم گپ بزنیم. خیلی خوش گذشت.   بعد از اونجا هم رفتم خونه سامان. اوه اوه ! اونا رو باید می دیدین! همچین بغلم کرده بودن ول نمی کردن!!   یادمه روزی که داشتم می رفتم بابا و مامانش چجوری داشتن گریه می کردن. واقعا از برگشتنم خوشحال بودن!! و من هم همینطور از دیدن اونها خیلی خوشحال بودم.


خلاصه این چند روز حسابی سرم شلوغ بوده و از اون طرف هم مشغول انجام دادن تکلیف درس مکانیک محیط پیوسته بودم. خوب دیگه. من برم بقیه تمرین ها رو انجام بدم. فعلا...