شماعی زاده: برمی گردیم یه روز به خوزستان ...

چهارشنبه هفته پیش ساعت 19:40 درست سر ساعت قطار مسافربری ما اندیمشک رو به مقصد تهران ترک کرد. وارد کوپه که شدیم یه آقایی که سنش بین 50 تا 60 بود اون جا نشسته بود و یه مرد جوون هم این ورتر نشسته بود. قطار حرکت کرده بود و ظاهرا از شانس خوب ما، از 6 نفر مسافری که قرار بود توی کوپه باشه 2 نفرشون غایب بود.


مرد مسن یه پیراهن مشکی به تن داشت. آستین هاش رو تا آرنج پیچونده بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و داشت بیرون رو نگاه می کرد. مرد جوون هم ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود.

یکی دو دقیقه از حرکت گذشته بود که آقای مسن پرسید که: اینجا شام هم میدن؟ چند ساعته می رسه تهران؟بلیطامون رو دیگه نگاه نمی کنن؟

از سوالایی که می پرسید پیدا بود که دفعه اولشه سوار قطار میشه. طولی نکشید که گفت: آخه من تو این 57 سال عمری که از خدا گرفتم دفعه اولیه که سوار قطار میشم.

نه من نه سامان، هیچ کدوم فکر نمی کردیم که این جمله شروع چه مکالمه طولانی ای بین ما و اون آقای مسن خواهد بود.  کم کم سر صحبت باز شد و فهمیدیم که طرف قبلا راننده کامیون بوده و الان کامیونش رو اجاره میده و خودش یه کافه رو توی میدون بار دزفول می چرخونه. خلاصه این حاجی آقای ما یواش یواش رفت رو منبر و از هر دری سخنی می گفت. از وضع راننده های کامیون قدیم و الان، از وضع فرهنگی بعضی راننده هایی که به کافه اش میان، از کیفیت بالای غذا و سرویس دهی کافه اش، از مشکلات گرونی و تورم و ... . خلاصه فکش گرم شده بود و دو تا مستمع خوب هم پیدا کرده بود و حاضر نبود به هیچ وجه از بالای منبر بیاد پایین. از حق نگذریم قشنگ هم حرف می زد. هر موضوعی رو که می گفت با شعر شروع می کرد. از سعدی و حافظ و مولانا و پروین و ... ، آخرش هم بحث رو جمع بندی می کرد. آدم جالبی بود. حسابی سرگرممون کرده بود. کم کم علت پوشیدن پیراهن مشکیش رو هم متوجه شدیم که فوت یکی از بستگانشون توی تهران بود.

یکی از ویژگی های منحصر به فردش هم این بود که تمام آدمای دزفول رو می شناخت. یعنی هر فامیلی رو که بهش می گفتی فوری تا 4 نسل اون ورترش رو برات می گفت. خلاصه تو کمتر از 1 ساعت حسابی باهاش صمیمی شدیم. کمی که از این فازهای عرفانی، اجتماعی، عقیدتی بیرون اومدیم تازه فهمیدیم که چه آدم باحالیه! یعنی خدا شاهده من از ساعت 9 شب تا 1 شب که داشتیم گپ می زدیم فقط و فقط داشتم می خندیدم. انقددددددددر این بشر آدم باحالی بود که حد نداشت. متاسفانه حرفاش قابل بازگو کردن نیستن و الا براتون می گفتم! البته بعدش متوجه این همه سرحالی و شنگولیش شدیم. ولی کی این رو متوجه شدیم؟ وقتی که اون مرد جوون طرفای ساعت 9:30 اینا، رفت به کوپه ای که خانومش اونجا بود سر بزنه. همچین که با این رفیق تازه مون تنها شدیم دیدیم که بطری ویسکی رو از تو ساکش در آورد و بعد از اینکه به ما تعارف کرد، با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم یه پیک زد. بعدش هم یه صلوات فرستاد. این حرکت رو بارها و بارها تکرار کرد. می گفت هر کاری می کنید برای رضای خدا باشه. حتی این مشروب رو هم می خواهید بخورید اولش بسم الله بگید! اون وقت بود که فهمیدیم چرا آقا انقدر شنگوله و رفته رو منبر.

جالبیش اینجا بود که خانوم این حاجی، فوق لیسانس الهیات داشت و استاد دانشگاه بود، پسر بزرگش طلبه بود و تو قم درس می خوند. پسر کوچیکش هم که مغازه دار بود. بعد تعریف می کرد که با خانومش میرن کنار رودخونه و اونجا با هم ویسکیشون رو می خورن و یه دهن آواز برای خانومش می خونه و برمیگردن خونه.

این طور که می گفت شراب انگور مادرش هم توی فایمل رو دست نداره و از بس طرفدار داره برای خودش هم چیزی نمی مونه!

سرتون رو درد نیارم. اون شب یکی از به یاد موندنی ترین شب های توی قطار برای من و دوستم بود. شبی که فقط و فقط داشتیم می خندیدیم.

فردا صبحش هم برنامه ادامه داشت... مسیر اندیمشک تهران رو با تاخیر، 15 ساعته به آخر رسوندیم. 5 شنبه رو تهران خونه داداشم بودیم و جمعه صبح ساعت 8:30 با اتوبوس های تهران اردبیل راهی اردبیل شدیم. راه درازی رو در پیش داشتیم. با این که طول مسیر 591 کیلومتره ولی با توجه به شهرهایی که ازشون میگذرن کل راه 11 ساعت طول می کشه. ساعت 7:30 بعد از ظهر رسیدیم اردبیل. هوا خیلی خنک تر از دزفول و کمی خنک تر از تهران بود. یه تاکسی دربست کردیم و رفتیم خانه معلم. با کارت مامان دوستم درخواست اسکان دادیم و بهمون توی یه مدرسه جا دادن. خیلی جای توپی بود. همه چی هم داشت. کلاس ها رو کامل فرش کرده بودن، مجهز به یخچال و پنکه و تشک. حموم و دستشویی هم که داشت. قیمتش هم فقط شبی 5000 تومن بود. شب رو اونجا سر کردیم و شنبه برای ثبت نام رفتیم دانشگاه. خیلی شلوغ بود. تمام گرایش های کارشناسی ارشد رو یک جا ثبت نام می کردن. فرم های ثبت نام رو گرفتم. از شانس بد ما اون خانومی که مسئول شماره زدن روی فرم ها بود فراموش کرده بود روی فرم من شماره بزنه و ما موقعی فهمیدیم که شماره ها رو صدا می زدن. واسه همین نوبت 74 ام به من رسید و اون لحظه تازه نوبت نفر 10 ام بود !! یعنی حد اقل 3، 4 ساعت الافی داشت. یه سایه گیر آوردیم و نشستیم و منتظر اعلام شماره ها شدیم. خلاصه ساعت 9 توی دانشگاه بودیم و ساعت 1 شماره من رو خوندن.

ثبت نام هم 11 مرحله طولانی داشت که مرحله اولش از همش سخت تر بود. چون کسی که توی باجه 1 بود از همشون ترک تر بود ! صف و نوبت و این جور چیز ها هم که معنیش رو از دست داده بود! شماره ها رو 5 تا 5 تا می خوندن و همه با هم می ریختن تو! بعد دیگه هر کی زورش بیشتر بود اول کارش راه میفتاد. البته تسلط به زبان ترکی هم بی تاثیر نبود. چون کارمندای آموزش اونا رو همشهری صدا می زدن! خلاصه 1 ساعت و 45 دقیقه ثبت نامم طول کشید. فردای اون روز هم دوباره یه سر رفتم دانشگاه و پول خوابگاه به اضافه دو تا فرم ثبت نام که اشتباها پیشم مونده بود رو به دانشگاه تحویل دادم. خوابگاه های دانشگاه 3 نفره هستن و توی خود دانشگاهن. واسه همین دیدم بد نیست که خوابگاه بگیرم، چون اول توی فکر گرفتن خونه بودم. گفتم حالا یه ترم خوابگاه بگیرم ببینم وضعیت چجوریه. اگر راضی نبودم اون موقع فکر خونه باشم.

بعد از تموم شدن ثبت نام، برای اینکه یه مسافرتی هم رفته باشیم رفتیم چشمه های آب گرم سرعین رو دیدیم و از اون طرف هم رفتیم سبلان. واقعا هوای اونجا سرد بود. می گفتن زمستون های اونجا به منفی 30 درجه می رسه. بعد از ظهر اون روز هم رفتیم آستارا و دو روز هم اونجا بودیم و بیشتر وقتمون رو لب دریا بودیم.

یکی از نکته های قابل توجه آستارا هم این بود که دخترهای خیلی خوشگلی داشت، جاتون خالی واقعا! یعنی تو در پیت ترین کوچه پس کوچه هاش هم قدم می زدی بی نصیب نمی موندی

بعد از اونجا هم برگشتیم تهران و از سه شنبه تا جمعه تهران بودیم. الان هم که به وطن برگشتم و هنوز ساکم رو باز نکردم. اول اومدم اینترنت بدنم رو تامین کنم. من موندم توی خوابگاه بدون کامپیوتر شخصیم و اینترنت چه خاکی تو سرم کنم.

فعلا خسته ام. همینا یادم اومد. بعدا بیشتر تعریف می کنم. فعلا بای...


---


آها یه چیزی الان یادم اومد! نتیجه دانشگاه آزاد رو هم دوشنبه زدن ! دانشگاه انتخاب اولم قبول نشدم. به جاش دانشگاه تهران جنوب قبول شدم. حالا باز حرف و حدیث زیاده. یکی میگه این رو برو. یکی میگه اون رو برو. موندم چیکار کنم. من که خودم دانشگاه اردبیل رو انتخاب می کنم از بین این دو تا


---


یه چیز دیگه هم یادم اومد. دیروز ۱۹ شهریور سومین سالگرد تولد وبلاگ بلاگ اسکایم بود. تولد وبلاگم مبارک


---


اینم الان یادم اومد!! :

اولین کلمه ترکی رو خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنم استفاده کردم. توی ترمینال غرب تهران، قبل از سوار شدن به اتوبوس، ساعت ۸:۱۵ صبح. موقعی که یکی از راننده های اتوبوس سوال کرد: آقا ساری میرین؟ من در جواب گفتم: نه اردبیل میرم. اونم که از قضا اردبیلی بود گفت: ایول، یاشاسین اردبیلو من هم در جواب همین رو گفتم


ترین های دوران دانشگاه (قسمت اول)

چند روز پیش از سر بیکاری داشتم عکس های دوران دانشگاه رو نگاه می کردم. واقعا عکس های خاطره انگیزی هستن. تاریخ اولین عکسی که توی دانشگاه گرفتم مربوط به 15 می 2006 میشه یعنی تقریبا 4 سال و 2 ماه پیش.

تقریبا 90 % عکس هایی که توی آرشیوم دارم رو با گوشی دبلیو 800 ام که ترم 2 خریده بودم گرفتم. خوشبختانه گزینه تاریخ و ساعت هم واسه عکس ها فعال بود و الان که به اون روزا فکر می کنم خیلی برام خاطره انگیزه.

همین طور که به عکس ها نگاه می کردم متوجه شدم که یه سری از عکس ها واقعا " ترین " های دانشگاه بودن. گفتم یه تعدادشون رو براتون بذارم تا باهاشون آشنا شید:

1.       مثبت ترین پسر کلاس: اسمش محمد بود. همیشه ردیف دوم کلاس می نشست. صندلیش هم ثابت و مشخص بود و کسی به صندلیش تجاوز نمی کرد. حتی اگر دیرتر از بقیه بچه ها می رسید همیشه یاران وفاداری داشت که یه زنبیلی چیزی براش میذاشتن تا جاش تکون نخوره. همیشه سر کلاس 6 دنگ حواسش پیش استاد بود و استادها معمولا تحسینش می کردن. خلاف ترین کاری که توی دانشگاه انجام داد این بود که سر کلاس تنظیم خانواده عکس های روی تخته رو کامل توی جزوه اش کشید ( چون دلش می خواست همه جزوه هاش کامل باشه ).

یه بار من و مسعود کلی بهش اصرار کردیم که بیاد ردیف آخر کلاس پیش ما بشینه ولی حاضر نشد. بین بچه ها به این معروف شده بود که اگر استاد وسط درس دادن سرفه هم بکنه ممد این رو تو جزوه اش می نویسه.

2.       هیجان انگیز ترین کلاس دانشگاه: واحد درسی آزمایشگاه شیمی عمومی بود که همیشه سوژه خنده بود. کلاس توی خوابگاه برگزار می شد و ما از دانشگاه تا خوابگاه رو با مینی بوس دانشگاه می رفتیم. تهیه کلیپ های تصویری بابای صفر، عبود دلاور، اجرای ترانه های مجاز و غیر مجاز با ملودی و بدون ملودی و هنر نمایی بچه ها توی مینی بوس از جمله تنبک زدن مسعود با کیف سامسونت ممد و رقصیدن یکی دیگه از بچه ها که اونم اسمش مسعود بود از نکته های قابل توجه این مسیر تا خوابگاه بود. یک جلسه استاد دیر اومده بود. نتیجه اش شد این عکس های پایین:






3.       جذاب ترین تفریح توی دانشگاه: چرخ زدن دور تا دور محوطه دانشگاه با همراهی مسعود و علی و انجام هر کاری که بشه باهاش وقت گذروند:





4.       جالب ترین خبر علمی – تحصیلی: کسب رتبه سوم ترم از نظر معدل در بین دانشجویان شبانه برای مسعود. که البته هیچ وقت موفق نشدیم شیرینیش رو بگیریم. ولی حد اقل یه عکس از برد گرفتیم که بعدا خاطره بشه.

5.       خنده دار ترین روز برای بعضی ها و تلخ ترین روز برای بعضی های دیگه: مربوط به اون روزی میشه که قرار شد به پیشنهاد من بریم چایی و کیک بخریم ولی آخرش با زورگیری ای که انجام شد به این ختم شد که سجاد برای من و مسعود و علی و خودش ساندویش کالباس و نوشابه خرید.

6.       عملی ترین کلاس تخصصی دانشگاه: مربوط به روزی میشه که 20 دقیقه آخر کلاس رو به همراه استاد درس ترمودینامیک یکمون به پشت بوم دانشگاه رفتیم تا دستگاه های چیلر دانشگاه رو از نزدیک ببینیم.

7.       جنجالی ترین روز دانشگاه: روز اعتصاب غذا توی دانشگاه بود که همه با هماهنگی هم سینی های غذا رو از دم سلف تا دم اتاق ریاست روی زمین چیدن و بعد هم یک جا جمع شدن و این شعار رو دادن: ریاست دانشگاه آگاه باید گردد / غذاهای سلف ما اصلاح باید گردد. بعدش هم با اومدن ریاست دانشگاه بچه ها درد و دلاشون رو از وضع بد غذاهای سلف گفتن. که یکی از درد و دل ها هم بزرگ بودن و بد ریخت بودن خیار هایی بود که همراه غذا میدادن که باعث خنده همه شد. حالا چرا می خندیدن؟ نمی دونم

8.       ضایع ترین کاری که میشه توی دانشگاه کرد: باز کردن چتر توی کافی نت دانشگاه و لبخند زدن و عکس انداختن توی یک روزی که قرار بوده بارون بیاد ولی آفتابی شده. اون موقعا خیلی از این کارا می کردیم من و مسعود.(حذف چهره به دلیل مسائل امنیتی)

9.       زیباترین کار در دوران دانشجویی: چه چیزی بهتر از انجام سنت پیغمبر؟ ها ؟ چه چیزی واقعا؟ از چهره خندون این دو نفر میشه فهمید که توی این جشن دعوتن... :

10.   خبیث ترین کار توی دانشگاه: که البته واقعا کار زشتیه و توصیه میشه هرگز از این کارا نکنید. اون چیزی نیست جز بستن شیر آب دستشویی های دانشگاه.(حذف چهره به دلیل مسائل امنیتی)

این داستان ادامه دارد...

وقتی که تایم اداری تمدید می شود!!

از روز اولی که با دانشگاه آشنا شدم اولین نکته منفی که در مورد اون چشمم رو گرفت وضعیت نگهبان دم در یا همون حراست دانشگاه بود. نه فقط دانشگاه خودمون بلکه دانشگاه آزاد هم همین وضعیت رو داشت. همیشه وجود یک سری ماموران حراست بد اخلاق و بی فرهنگ توی شرایطی که کار آدم هم گیر باشه باعث اعصاب خردی میشه.

نمونه اش توی دانشگاه خودمون به دو سال پیش بر میگرده. علی بیچاره توی اون گرمای تابستون پا شده بود از بهبهان اومده بود دزفول تا با هم بریم پیش استاد درس طراحی اجزای ماشین 2 و در مورد پروژه اون درس ازش راهنمایی بخوایم. وقتی رسیدیم دانشگاه، حراست جلوی ورود ما رو گرفت و گفت که دانشگاه تعطیله و تا آخر شهریور هیچ کس حق نداره وارد دانشگاه بشه. هر چی هم اصرار کردیم قبول نکرد و اجازه نداد وارد دانشگاه شیم..

از این مشکلات زیاد برام پیش اومده. حتی یکی دو بار موقع اعلام نمرات خواستم برم دانشگاه و برد رو نگاه کنم که باز جلوم رو گرفتن..

برای ورود به خوابگاه هم معمولا همین مشکل رو داشتم. نمونه اش پارسال تابستون بود که می خواستم برم خوابگاه تا با بچه های کلاس روی پروژه درس مبدل حرارتی کار کنیم و باز جلوی ورودم رو گرفتن. با کلی خواهش و تمنا و تلفن و سفارش آخر سری اجازه دادن وارد بشم..

امروز ظهر با دوستم یه سر رفتیم دانشگاه آزاد. دوستم می خواست با استاد راهنماش برای درس کارآموزی صحبت کنه تا برای تحویل گزارش ازش وقت بگیره. با استادش تماس گرفت و اون هم بهش گفت که یه سر بیاد دانشگاه.

ساعت 12 و 45 دقیقه بود که رسیدیم دانشگاه. درب اصلی رو بسته بودن و درب اتاق نگهبانی هم قفل بود. به مامور حراستی که توی اتاق نشسته بود اشاره دادیم که در رو باز کنه. اومد بیرون و گفت که تیم (Teym) اداری تموم شده و دانشگاه تعطیله و ما نمی تونیم بریم تو. هر چی دوستم گفت که با فلان استاد کار داره و امروز تحویل پروژه کارآموزیه و باید با استاد صحبت کنه و خود استاد بهش گفته پاشو بیا دانشگاه، فایده نداشت و حراستیه پاشو کرده بود تو یه کفش که تیم اداری تموم شده و نمی تونید برید تو...

-          یعنی چی بابا؟! همش 10 دقیقه کار داریم. شما که میگی تایم اداری تا ساعت 13 هه. الان که 12:45 . زود میایم.

-          نه نمیشه. اگر رفتین تو و نیومدین بیرون چی؟

-          آخه برای چی تو این گرما بمونیم توی دانشگاه؟ مگه مریضیم؟

-          نه نمیشه. می خواستید زودتر بیاید.

-          حالا بذار یه تماس با مهندس بگیریم به خودش بگیم

-          باشه بیاین از اتاق تماس بگیرید

خلاصه بعد از تماس با استاد دوستم، بهمون اجازه دادن که سریع بریم داخل و برگردیم.

کارمون رو انجام دادیم. موقع برگشتن از دانشگاه وقتی سوار ماشین شدیم دیدیم که چند تا دانشجوی دختر، ماکت به دست و نقشه به دست از تاکسی پیاده شدن و می خوان وارد دانشگاه شن که با درب بسته دانشگاه مواجه شدن...

-          آقا در رو باز کنید. ما تحویل پروژه داریم امروز

-          خانوم تایم (Time) اداری تموم شده. ضمنا امروز که تحویل پروژه نیست. چیزی به ما اعلام نکردن

-          ولی ما باید همین امروز بریم و استادمون رو ببینیم. میشه لطف کنید اجازه بدید ما سریع بریم و برگردیم؟

-          خلاف مقرراته ولی اگر قول بدید سریع برگردید اشکالی نداره

-          مرسی آقا

-          خواهش می کنم

من و دوستم همین طوری: مونده بودیم و زبونمون بند اومده بود که ما با اون همه دردسر وارد شدیم و اینا به این راحتی!

حالا سوال اینجاست: تایم اداری یا یه قول اون ماموره تیم اداری فقط برای ماست؟ مقررات فقط برای ماست؟! یا ما به اندازه کافی خوشمل نیستیم؟

پ.ن: قصد توهین با خانوم ها رو ندارم. ولی خوب این چه وضعیه. ها؟!   بعد هی بگید حقوق زنا کمتر از مرداست و حقشون رعایت نمیشه.

دختر ... !

توی پست قبلی گفتم که توی چند وقته گذشته هیچ اتفاق خنده داری برام پیش نیومده ولی انگار اشتباه می کردم و یک مورد باحالش رو فراموش کرده بودم که اون رو هم به لطف پست های خانوم معلم در مورد تاکسی یادم اومد. البته این خاطره یکم مصبط حیشتهه و به صورت شانصور شده می نویسمش

دو هفته پیش بود که می خواستم برای تحویل گرفتن فایل ویرایش شده نهایی پروژه برم پیش استاد راهنمام. اومدم توی حیاط و خواستم با ماشین استارت بزنم که حس کردم ماشین بوی بنزین میده. چون لکه بنزینی کنار ماشین ندیدم استارت زدم. ماشین روشن شد ولی فوری خاموش شد. دوباره استارت زدم و گاز دادم تا ماشین خاموش نشه. پیاده شدم که در حیاط رو باز کنم یهو دیدم که شر و شر داره از زیر کاپوت بنزین میریزه. فوری کاپوت رو بالا زدم و دیدم یکی از شیلنگ های بنزین پاره شده. ماشین رو خاموش کردم و با تاکسی روونه دانشگاه شدم. موقع برگشتن از دانشگاه یک پیکان از این پیکان های مدل 40 برام چراغ زد و منم دست تکون دادم و سوار شدم. رانندش یه پیرمد بود.

به جز من 2 نفر دیگه توی ماشین بودن. یه دختر و پسر که ظاهرا دوست بودن و از اندیمشک میومدن.

بدون اینکه حتی چهرشون رو هم ببینم سوار ماشین شدم و به راهمون ادامه دادیم...

-          چه هوای گرمیه واقعا! من توی این 30 سالی که رانندگی کردم هیچ وقت یه همچین هوایی رو تجربه نکرده بودم. آفتابش واقعا وحشتناکه

-          آره خیلی گرم شده.

تنها حرفی که بین من و راننده رد و بدل شد همین بود تا اینکه دختره و پسره می خواستن پیاده شن.

کرایه دزفول – اندیمشک 400 تومانه و واسه همین پسره یه 1000 ای برای دو نفرشون به راننده داد (توی پرانتز بگم که چون یه نظر حلاله من هم یه نظر به دختره نگاه کردم. بزنم به تخته خانوم با کمالاتی بود ولی پسره واقعا افتضاح بود). راننده گفت که پول خورد نداره و ازشون درخواست پول خورد کرد که ظاهرا اون ها هم نداشتن. دختره دست کرد تو جیبش و یه 500 تومانی برای دو نفرشون داد و راننده هم بنده خدا حرفی نزد و قبول کرد.

همین که در رو بستن و رفتن راننده رو به من کرد...

-          دیدی چه دختر ح... ای بوووووود؟!!

-          جاااان؟!!

-          میگم دیدی چه دختره ح... ای بود؟!

-          چطور مگه؟ من که چیزی ندیدم؟

-          اینا با خودشون نمی گن من از توی آینه می بینمشون؟!؟*

-          مگر چیکار کردن؟!

-          والا من با این سن و سالم ح... ای شدم. دیگه وای به حال اون پسره!!!

-          ای بابا حاجی. چیکار کردن مگه؟!

-          پس حواست نبوده!! دختره یه دستش رو انداخته بود دور کمر پسره، اون یکی دستشم روی ... پسره بود. اصلا پسره تو باغ نبود!!. این دختره واقعا ح... ای بود!! حتی صبر نکردن تا از ماشین پیاده شن!!

-          جدی میگی؟!!! عجبببب!!! اینا دیگه چه آدمایی بودن!!

-          آره والا!! تازه کرایه منم ندادن!! حالا بعضی مسافرا هستن وقتی پول خورد ندارن بقیه پولشون رو نمی گیرن! ولی اینا 300 تومان هم به من کمتر دادن! خوب ناجوونمردونه است!

-          آره حق با شماست. اینا دیگه چه آدمایی بودن! حالشونو کردن پول شما رو هم ندادن!! ها ها ها ها

-         

فکر کردم راننده از این شوخیم خنده اش میگیره ولی ظاهرا خیلی خوشش نیومد و بهش برخورد. چون بعد از شنیدن این حرف از من، دیگه تا رسیدن به مقصد هیچی نمی گفت. ولی من که خودم خیلی از شوخیم خوشم اومد!

پ.ن*: آینه ماشینش واقعا گنده بود! تا حالا همچین آینه ای ندیده بودم. فکر کنم به همین دلیل بود که انقدر داشت حرص می خورد. چون توی صندلی عقب ماشینش یه چیزایی رو پخش زنده دیده بود.

هی بادی هو ایز ایت گوینگ؟!!

تقریبا یک سالی میشه که دیگه به تقویم نگاه نمی کنم، یا اگر نگاه می کنم هم دنبال روز خاصی نمی گردم. تقریبا میشه گفت از همون آخرای ترم 8 که دیگه تنها 6 واحد درسی (3 واحد پروژه و یک درسی که قرار نبود برم سر کلاسش) برام مونده بود روزای هفته و ماه برام از لحاظ تاریخی مثل هم شده بود. چون تقریبا به طور کامل تعطیل بودم و یه حسی شبیه به تابستون های سال های قبل رو داشتم. تابستون هایی که هیچ وقت گذر روزهاشون رو حس نمی کردم.

ولی توی 1 سال گذشته تا قبل از تموم شدن داستان کنکور یعنی 24 اردیبهشت 89، گذر روزها برام مهم بود و روزها با هم فرق داشتن. چون هر روز که میگذشت یک روز به روزی که منتظرش بودم نزدیک می شدم. اما تقریبا میشه گفت از همون 24 اردیبهشت به اینور، فعلا کار و هدف خاصی نداشتم و روزها به سرعت داره سپری میشه. نمی دونم این خوبه یا بد ولی خوب به هر حال روزها به سرعت داره میگذره.

1.       با مامان قرار گذاشته بودیم که بعد از تموم شدن کنکور، یه سری کلاس های آموزشی مثل آموزش آشپزی، اتو کردن و شستن لباس، خونه داری و بچه داری و ... رو برگزار کنیم تا اگه من قرار شد برای ارشد توی یه شهر دیگه درس بخونم بتونم لا اقل یه خورده دماغم رو بالا بکشم. اولین جلسه آموزشی رو بابا برگزار کرد و آموزش پختن برنج بود که یک روز قبل از کنکور آزاد توی تهران برگزار شد و نتیجه اش هم این شد که اون روز بابام برنج رو خوب نپخت و تقصیرش رو گردن کلاس آموزشی بی موقع من انداخت. بعد از اینکه برگشتیم دزفول 1 جلسه کلاس آموزشی تهیه دلمکه برگ به مربی گری مامان برگزار شد که تقریبا موفقیت آمیز بود و یاد گرفتم که چجوری میشه چوب های 1 کیلو برگ مو رو ازشون جدا کرد. 1جلسه 30 ثانیه ای اتوی شلوار هم برگزار شد که موفق به اتوی یک دونه از پاچه های شلوار شدم. بعد از اون توی تاریخ 16 خرداد به همراه خانواده یه مسافرت به تهران داشتیم و کلاس ها متوقف شد. البته بابام دزفول مونده بود و همراه ما نیومد. من هم چند روز بعد توی تاریخ 22 خرداد برگشتم دزفول تا هم کارای فارغ التحصیلیم رو انجام بدم و هم پروژه تاسیساتی رو که به لطف دایی دوستم گرفته بودم تا با کمک دوستم انجامش بدیم تموم کنم. از اون تاریخ به اینور توی خونه مجردیمون به همراه بابام و دوستم سامان چند تا مهارت خونه داری رو به صورت خود آموز یاد گرفتم از جمله خرید میوه جات و شستشوی ظرفای غذا که البته این موارد همچنان ادامه داره چون آب و هوای تهران به مامان و داداش هام ساخته و 2 هفته دیگه بر می گردن!

اینم عکس اون روز که برگ دلمه اماده می کردم:


2.       هیچ موقع فکرش رو هم نمی کردم که نزدیک به 2 ماه از زندگیم بگذره و یه سوژه خنده درست و حسابی پیدا نکنم ولی ظاهرا باید این شرایط رو هم تجربه کنم. شاید باحال ترین اتفاقی که تو این چند وقته برام افتاده همین امروز ساعت 12 بوده. تازه از خواب بیدار شده بودم. گلاب به روتون رفته بودم موال و دوستم سامان هم هنوز خواب بود. بابام هم که سر کار بود. خلاصه توی دستشویی بودم که یه نفر گفت اهههممممم. منم چون فکر می کردم سامانه گفتم مرررررررررررضضضضضض. از دستشویی که بیرون اومدم با چهره خندون بابام و عموم که از اراک اومده بود روبرو شدم و از خجالت حرفی برای گفتن نداشتم. حالا هی می خواستم قانعشون کنم که فکر می کردم کار سامانه و نمی دونستم شمایین ولی کسی به حرفم گوش نمی داد. به قول سامان شانس آوردم چیز بدتری نگفتم و آبروم نرفت.

3.       دو تا تحول هم توی این مدت توی زندگیم رخ داد که اولیش خرید یه گوشی موبایل جدید و بسیار توپپپپ بود که عکسش رو براتون میذارم الان (Samsung Star Gt-5233a):

و تحول دوم هم این بود که بالاخره کیس در پیت کامپیوترم رو عوض کردم و همین دو روز پیش یه کیس نو خریدم. اینم عکسش:

4.       کلاس سوم ابتدایی یه روز خانوم معلممون خانوم حسین زاده یه دونه گل آفتاب گردون با خودش اورده بود سر کلاس که مثلا به ما نشونش بده. یادمه اون روز همین طور موقع حرف زدنش هی از اون تخمه های آفتاب گردون وسط گل در میاورد و جلوی چشم ما می خورد. من هم که خیلی دلم می خواست بدونم اون ها چه مزه ان و با تخمه های آفتاب گردونی که از بازار می خریم چه فرقی دارن کاری چز قورت دادن آب دهنم نمی تونستم بکنم. دیشب بالاخره بعد از 13 سال موفق شدم مزه اش رو بفهمم. دوستم دیشب یکی از این گل ها خریده بود و با هم یکمش رو خوردیم. فرقش با تخمه های توی بازار اینه که خیلی چربه و تقریبا مزه مغز بادام میده. در کل خیلی باحال نیست و خوردن زیادش برای من باعث دل درد شد.

5.       اگر خدا بخواد از وسط یه دردسر نجاتت بده مطمئن باش یه راهی براش پیدا می کنه. فایل پروژه ام رو آماده پرینت کردم و یه نسخه ورد 2003، یه نسخه ورد 2007 و یه نسخه PDF ازش آماده کردم. رفتم سراغ یه مغازه مثلا با انصاف که قبلا یه بار رفته بودم پیشش و خواستم یه سری از روی فایلم پرینت بگیرم و 3 سری کپی. نوشته بود کپی یک رو آ 4 برگه ای 60 تومان و پرینت هم 40 تومان. گفتم که تعداد پرینت و کپیم بالاست (240 صفحه پرینت و 720 صفحه کپی). گفت که کپی ها رو 20 تومن و پرینت رو 35 می زنه. منم قبول کردم و نگاهی به جیبم انداختم. 26500 تومان همراهم بود و پول پرینت و کپی می شد 26400. گفتم باشه. خوبه. فلش رو به سیستم وصل کرد. گفت که نه آفیس رو سیستم نصبه نه Adobe Acrobat Reader. کدومش رو نصب کنم؟ گفتم آدوب. نصب کرد و گفتم بذاره قبل از پرینت یه چک دیگه بکنم. توی همین حین تو این فکر بودم که شاید انتشارات دانشگاه ارزون تر حساب کنه ولی تقریبا تو رو دربایستی افتاده بودم خوشبختانه توی صفحه 189 یه مشکل پیدا شد که فرمول هاش به هم ریخته بود. این مشکل توی چند صفحه بعدی هم تکرار شد تا یه بهونه ای برای پیچوندن یارو و ترک کردن اونجا پیدا کنم. منم گفتم میرم فایل رو ویرایش می کنم و برمی گردم. خلاصه بعد از اینکه از مسعود خواستم قیمت های دانشگاه رو هم برام بپرسه و اون ها هم از قراره هر کپی 20 تومان و هر پرینت 35 تومان بود به اصرار دوستم که برام کلی مرام گذاشت گفت که کل 4 سری رو با پرینتر اون پرینت بگیرم و من فقط برم کاغذ بخرم. با این کار هزینه از 26500 به 8500 کاهش پیدا کرد و من هم کلی ذوق کردم که پولم رو بیخودی خرج نکردم. امروز هم 4 نسخه رو برای صحافی دادم. قرار شد 3 شنبه تحویلشون بگیرم تا بعدش هم به استاد راهنما و مدیر گروه و کتابخونه تحویلشون بدم.

 

این 5 مورد خلاصه ای بود از این چند وقتی که نبودم. همچنان در جستجوی سوژه خنده به زندگی ادامه میدم. در صورت پیدا کردن هر موردی به سرعت توی وبلاگ دست به کار میشم. پس امیدتون رو از دست ندید. منم امیدوار خواهم بود.