روزهای خوب تعطیلات

سلام بر و بکس. نجورسن؟ خوش میگذره؟ به من که خوش میگذره. این 14 روزی که از تعطیلاتم گذشته واقعا سریعتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم گذشت. هر چند اتفاق خاص و عجیب و غریبی نیفتاده ولی در کل خوش گذشته تا الان.


روز شنبه هفته گذشته یکی از روزهای خوب تعطیلاتم بود. اون روز بعد از ظهر با مسعود رفته بودیم بیرون تا واسه مسعود لپ تاپ بگیریم. یه لپ تاپ Hp خیلی خوب و خوشگل هم خریدیم. اینم عکسش:


قرار شد بریم یه دوری بزنیم تا فروشنده برامون روش ویندوز و درایورهاش رو نصب کنه. بعد از مدت ها فرصتی پیش اومد تا به یاد قدیما با مسعود قدم بزنیم. کل خیابون شریعتی دزفول رو تا آخر پیاده رفتیم و چه فرصتی بهتر از این، برای گرفتن شیرینی لپ تاپ. این شد که به مسعود گفتم واسه شیرینی لپ تاپش بریم همون پیتزا فروشی همیشگی (پیتزا تک) که اسمش رو تو این وبلاگ زیاد شنیدین. اونم هیچ مقاومتی نکرد و بعد از 1 ساعت پیاده روی راهی اونجا شدیم. جاتون خالی خیلی چسبید.


بعد از اون شب تا روز سه شنبه مشغول انجام دادن تمرین های درس مکانیک محیط های پیوسته بودم. سرما خوردگیم هم خیلی بدتر شده بود و حسابی حال ندار بودم طوری که نتونستم به دعوت مسعود برای رفتن به ماهیگیری روز یکشنبه جواب مپبت بدم. تعداد تمرین ها خیلی زیاد بود و تایپ کردن اون همه فرمول خیلی خسته کننده که البته روز دوشنبه تونستم با یکی از همکلاسی هام تماس بگیرم و در ازای تمرین های فصل 1 و 2 ، تمرین های فصل 3 و 6 رو ازش بگیرم که این کار کلی زحمتم رو کم کرد. واقعا دستش درد نکنه. به دادم رسید.


صبح روز دوشنبه با مسعود یه سر رفتیم دانشگاه جندی شاپور تا هم مسعود کارای فارغ التحصیلیش رو تکمیل کنه و هم یه یادی از گذشته و دانشگاهمون بکنیم. برای من که واقعا خاطره انگیز بود. با اینکه 4 ماهه که رسما پام رو از اونجا بیرون گذاشتم ولی دیدن دوباره اونجا خیلی برام جالب بود. البته خوب اونجا هم کلی تغییر کرده بود. از سر در دانشگاه بگیر تا ساختمون های جدیدی که ساخته شده و در حال ساخته. اینم عکس سر در جدید دانشگاه:



اینی هم که این بغل وایساده مسعوده. الان که دقت می کنم می بینم مسعود توی این عکس در نقش شاخص ظاهر شده.

 

سه شنبه آخرین مهلت ایمیل کردن تمرین ها برای استاد بود که از شانس بد، هر چی به استاد ایمیل می زدم  ایمیل ها برگشت می خورد. معلوم شد یه مشکلی توی سرور دانشگاه هست (ایمیلی که استاد بهمون داده بود روی سرور دانشگاه بود). سه شنبه هم تعطیل بود و قاعدتا قرار نبود کسی مشکلش رو رفع کنه. نزدیکای ظهر بود. هر چقدر امتحان می کردم ایمیل برگشت می خورد. چند تا از بچه ها تمرین ها رو روزای قبل ایمیل کرده بودن و هنوز چند نفری مثل من بودن که این مشکل رو داشتن و البته خیلی هاشون خبر نداشتن که همچین مشکلی هست و ایمیل هاشون داره برگشت می خوره. جالبه که هنوز همکلاسی هایی دارم که بلد نیستن ایمیل بفرستن!


خلاصه گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟! آخرش تصمیم گرفتم به اون یکی استادم تلفن بزنم (همون استاده که می خوام باهاش واسه پایان نامه کار کنم) و مشکل رو بهش بگم و شماره اون استاد رو ازش بگیرم. که همین کار رو هم کردم، و موفق شدم ایمیل یاهوی استاد رو بگیرم و تمرین ها رو به اون ایمیلش بفرستم. بعدش هم به همه بچه ها اطلاع دادم که به این ایمیل بفرستن تمرین هاشون رو.


روز سه شنبه هم یکی دیگه از روزهای خاطره انگیز تعطیلات بود. روزی که با مسعود قرار گذاشته بودیم تا صبحش بریم و به یاد قدیما حلیم بزنیم به بدن. ساعت 6:30 صبح رفتم دنبال مسعود و به طرف اندیمشک راه افتادیم تا از اون حلیم فروشی همیشگی حلیم بخریم. از شانس بد ما موقعی که رسیدیم اونجا حلیمش تموم شده بود و فقط آش مونده بود. که البته ما نا امید نشدیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ اون یکی حلیم فروشی که در واقع یه کباب فروشی بود که صبح ها حلیم می پخت. بالاخره از هیچی بهتر بود. چند بار اولی که برای حلیم خوردن به اندیمشک اومده بودیم همون جا حلیم خورده بودیم.


خلاصه رفتیم اونجا. خدا رو شکر این یکی حلیم داشت. جاتون خالی. خیلیییییی چسبید. حلیم چررررب دااااغ با شکررر و دارچییین و روغن اضافی. هوووومممم به به. تقریبا میشه گفت کل 2 تا نونی که خریده بودیم رو خودم خوردم، مسعود هم یه چند لقمه ای خورد. اینم عکس حلیم اون روز:


موقع حلیم خوردن یاد علی افتادیم و اون یه دفعه ای که 3 تایی حلیم خورده بودیم. واسه همین مسعود به علی زنگ زد. که البته علی جواب نداد و بعدش یه اس ام اس جالب زد:

مسعود، فکر کنم گوشیت تو جیبت بوده اشتباهی شماره منو گرفتی.


بنده خدا فکر کنم خواب بود. البته قاعدتا آدم عاقل ساعت 7 صبح خوابه و نمیره حلیم بخوره. خلاصه دوباره بهش تلفن کردیم و اول صبحی کلی با هم خندیدیم.


پنجشنبه هفته پیش هم یکی دیگه از روزهای خوب این تعطیلات بود. سجاد اون روز اومده بود دزفول و قرار بود سه تایی با مسعود دور هم جمع بشیم. بعد از ظهر پنجشنبه توی خونه مسعود جمع شدیم. حسابی خوش گذشت. فقط نفهمیدم چطور شد که این دو تا با هم تبانی کردن و بر علیه من جنگ روانی ای راه انداختن که نتیجه اش چیزی شد که تو عکس پایین می بینید:

 

ترجیح میدم زیاد در موردش صحبت نکنم. ان شاالله که کارتون رو تلافی کنم.


امروز دوشنبه است. مسعود جمعه رفت کرمانشاه. سجاد هم شنبه رفت اهواز. سامان هم شنبه رفت اهواز. فعلا خونه نشین شدم و کارم از صبح تا شب شده سریال دیدن و تخمه خوردن و بستنی خوردن و میوه خوردن و خوابیدن. سریال های Chuck و Friends و How I met your mother رو همزمان می بینم و چند تا هم سریال جدید دارم دانلود می کنم. خلاصه این روزا حسابی سرم با سریال دیدن گرمه.


هنوز هم تک و توک از فامیلا مونده که دیدن من براشون تازگی داره و باز مجبورم همون داستان های قدیمی رو تعریف کنم و همچنان روی پیک محبوبیت قرار دارم.


بازم حرف هست برای گفتن ولی دیگه این پسته خیلی طولانی شد. نگران اینم که از خوندنش حوصلتون سر بره.


فعلا خداحافظ

پ.ن واسه علی: راستی تو هم شیرینی لپ تاپت رو ندادی به ما

تعطیلات بین ترم توی وطن


همون طوری که اطلاع ندارید روز دوشنبه 27 دی آخرین امتحان ترم ما ساعت 16:30 بعد از ظهر تموم شد. خیلی امتحان بدی بود! 4 روز تموم اون همه درس خونده بودیم ولی امتحانی که گرفته بود اصلا ربطی به درس " مکانیک محیط های پیوسته " نداشت و ریاضی محض بود. نکته غافلگیر کننده امتحان، اختصاص 8 نمره از 20 نمره به تکالیف اختیاری ای بود که استاد توی طول ترم مدام گوشزد می کرد که این ها رو حل کنید. یک سری از تمرین های سخت کتاب بود که استاد این ها رو سر کلاس حل نکرده بود و گفته بود هر کی حل کنه نمره داره. ولی سر جلسه امتحان فهمیدیم تمرین ها رو اجباری کرده و 8 نمره از 20 نمره رو بهشون اختصاص داده. تا 5 بهمن هم وقت داده که انجامشون بدیم و براش ایمیل کنیم. هر چند امتحان رو اکثرا متوسط دادیم و هیچ کس جواب ها رو کامل ننوشت ولی بعد از امتحان حسابی با بچه ها دور هم خندیدیم و آخرین چایی دسته جمعی ترم رو توی بوفه دانشگاه به حساب یکی از بچه ها خوردیم. بعدش هم من و یکی از بچه های کلاس توی دانشگاه دنبال هم میدویدیم و گلوله برفی به هم پرت می کردیم.   جدا که حرکت ضایعی بود! هیچکس غیر از ما این کار رو نمی کرد! ولی حسابی کیف داد! تا حالا برف بازی نکرده بودم! نمی دونستم انقدر کیف میده!


قرار بود همون شب با یکی از بچه های تهرانی به طرف تهران حرکت کنیم و من فردا با قطار اهواز که بلیطش رو چند روز قبل خریده بودم به طرف دزفول حرکت کنم. از اونجایی که دوباره هوا از روز قبل برفی شده بود، دوستم گفت برای اینکه دیر نرسیم و با توجه به اینکه همیشه وقتی میره میدون علی سرباز تا اتوبوس بگیره کلی معطل میشه و حداقل ساعت 11 شبه که راه میفته! واسه همین ما هم ساعت 8:30 سر میدون نزدیک خونه ما قرار گذاشتیم، یه ماشین دربست کردیم و راهی میدون علی سرباز، جایی که اتوبوس ها وایمیستن و مسافر می زنن شدیم. تا پیاده شدیم شاگرد شوفر بود که از سر و کولمون بالا می رفت! بکش و بکش که باید با ما بیاین! ما هم که اوضاع رو خوب دیدیم قیمت رو کشیدیم پایین! طوری که اولین باری که من اومده بودم اردبیل با 11 تومن اومده بودم و اون شب با فقط 6 هزار تومن مسیر اردبیل تهران رو رفتیم.


از شانس ما همون ساعت 8:45 که سوار اتوبوس شدیم اتوبوس راه افتاد. جاده هم خلوت و بدون برف بود و اتوبوس به سرعت راهش رو می رفت. طوری که رکورد زدیم و 8 ساعت و نیمه به تهران رسیدیم. ساعت 5:15 بود که راننده گفت: " آزادی! ". خیلی زود رسیده بودیم! من و دوستم حساب ساعت 7 ، 8 صبح رو می کشیدیم. اون موقع صبح چند تا تاکسی اون دور و ور بود که می خواستن مسیر 5 دقیقه ای تا خونه داداشم رو حداقل 3 هزار تومن حساب کنن! منم که اون همه راه رو با 6 تومن اومده بودم دیگه حاضر نبودم این همه پول پای تاکسی بدم. این شد که با دوستم رفتیم و یه نیم ساعتی توی سالن انتظار ترمینال نشستیم ت ا خط اتوبوس ها کارش رو شروع کنه. بعد هم هر کدوم یه اتوبوس جداگانه سوار شدیم و راهی خونمون شدیم.


ساعت 6:15 رسیدم خونه داداشم و گرفتم خوابیدم. تا ظهر خونه داداشم بودم و ساعت 2 خونه رو به طرف راه آهن ترک کردم. ساعت 3:40 دقیقه بدون تاخیر قطارمون به طرف اهواز به راه افتاد. شاید بتونم بگم این یکی از بدترین سفرهام با قطار بود. قطار پلور سبز بود و جز من 3 نفر توی کوپه بود. یه پیرمرد و یه زوج جوون. تنها کلمه ای که بین ما چهار نفر رد و بدل شد یک " سلام " بود و بس! جدا حوصلم سر رفته بود. همش یا جدول حل می کردم یا ترنس گوش میدادم با موبایلم. شب که شد دو تا زوج جوون دیگه با رئیس قطار صحبت کرده بودن که کوپشون رو جابجا کنه و از ما خواهش کردن جامون رو باهاشون عوض کنیم. ما هم قبول کردیم و رفتیم توی یه کوپه که دو تا مرد اونجا بود. یه عرب و یه دزفولی. حالا ترکیب کوپه این شده بود: دو تا دزفولی، یه لر (پیرمرده) و یه عرب.


باز هم اوضاع تغییر چندانی نکرد جز اینکه اون عربه دم به ساعت تلفنش زنگ می خورد و فریاد " حبیبی ! حبیبی ! "   بود که ازش بلند می شد و نثار شخص پشت تلفن می کرد و دیگه اینکه یه 15 دقیقه ای مشغول شنیدن ملچ و ملوچ همون عربه بودیم که داشت توی کوپه ساندویچ می خورد.


شب رو هم با بوی غلیظ جوراب مردونه تا صبح سر کردیم. فکر می کنم درصد اکسیژن خالص کوپه زیر 10 % بود. واقعا فضا خفه کننده بود.   کاش اون موقع سرما خورده بودم!


ساعت 4:45 صبح به اندیمشک رسیدیم. دوستم سامان خیلی اصرار داشت که بیاد استقبالم ولی بهش تلفن نکردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه. توی راه همش داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم ببینیم شهرمون چه تغییری کرده. مهمترین تغییری که توی مسیر نظرم رو جلب کرد این بود که بالاخره دانشگاه جندی شاپور یه سر در برای ورودی دانشگاه ساخته! کلی هم ساخت و ساز کرده بودن توی دانشگاه که همه این ها بعد از رفتن من از اونجا اتفاق افتاده بود.


لحظه رسیدنم به خونه خیلی برام خاطره انگیز بود. همون اول صبح توی اون تاریکی چند لحظه صبر کردم و به خونمون خیره شدم. انگار سال ها بود خونمون رو ندیده بودم. وقتی وارد خونه شدم مامانم بیدار شدم بود و منتظر رسیدن من بود. هر دو تامون خیلی از دیدن هم خوشحال بودیم. حسابی همدیگه رو در آغوش گرفته بودیم.


بعدش به مامانم گفتم بره بخوابه. من و مسعود با هم قرار گذاشته بودیم روزی که من می رسم صبحش رو بریم و به یاد قدیم ندیما حلیم بزنیم! حتی مسعود اون شب تا صبح بیدار مونده بود و نیم ساعت مونده به رسیدن من داشتیم به هم اس ام اس میدادیم. ولی ساعت 5:20 دقیقه که به مسعود اس ام اس دادم که 6 میام دنبالت متوجه خاموش بودن موبایل مسعود شدم.   صبح فهمیدم انگار مسعود فکر کرده برنامه کنسله و گوشیش رو خاموش کرده و خوابیده و برناممون کنسل شد.


امروز شنبه است. از چهارشنبه صبح که رسیدم اینجا حسابی به یه چهره محبوب تبدیل شدم. هر کی میاد خونمون کلی سوال پیچم می کنه و از حال و هوای اردبیل می پرسه. البته خداییش از بعضی جواب های تکراری دیگه خسته شدم! ولی خوب چاره ای نیست.


این چند روزه تازه فهمیدم غذاهای مامانم چقدر خوشمزه بوده و من خبر نداشتم!! فکر کنم توی این دو سه هفته که اینجام چند کیلویی اضافه وزن پیدا کنم با این غذاهای چرب و چیلی و خوشمزه مامان!


دو روز از رسیدنم به اینجا نگذشته بود که سرما خوردم و روز به روزم دارم بدتر میشم. اتفاقی که توی 4 ماه گذشته توی اردبیل برام نیفتاده بود. خداییش اونجا اصلا آدم مریض نمیشه. هوا تمیییییز، سرررررد. اصلا میکروب اونجا دووم نمیاره. ولی اینجا حتما باید سالی دو سه بار سرما بخوری.


همون روز چهارشنبه به مسعود سر زدم و بعد از 4 ماه فرصت شد تا یه دل سیر با هم گپ بزنیم. خیلی خوش گذشت.   بعد از اونجا هم رفتم خونه سامان. اوه اوه ! اونا رو باید می دیدین! همچین بغلم کرده بودن ول نمی کردن!!   یادمه روزی که داشتم می رفتم بابا و مامانش چجوری داشتن گریه می کردن. واقعا از برگشتنم خوشحال بودن!! و من هم همینطور از دیدن اونها خیلی خوشحال بودم.


خلاصه این چند روز حسابی سرم شلوغ بوده و از اون طرف هم مشغول انجام دادن تکلیف درس مکانیک محیط پیوسته بودم. خوب دیگه. من برم بقیه تمرین ها رو انجام بدم. فعلا...


خوردنی های به یاد موندنی


بعضی خوردنی ها هست که با خوردنشون خیلی از خاطرات آدم واسش یاد آوری میشه. شاید برای من چند تا از خوردنی هایی که خیلی باهاشون خاطره دارم " پیتزا " ، " حلیم " ، " رانی " ، " لواشک / ترشی آلوچه " ، " بستنی یخی " ، " تخمه آفتابگردون " و " دلستر لیتری " باشه.


" پیتزا "

از داستان های پیتزا خوردن ها و شیرینی دادن ها و زورگیری های پیتزایی قبلا کم و بیش توی وبلاگ من خوندید. قطعا شب هایی که با مسعود یا علی یا سجاد یا میلاد یا سامان و یا هر ترکیب 2 نفره و 3 نفره از این 5 تا دوستم به پیتزا فروشی های دزفول که اکثرا همون پیتزا تک بود می رفتیم، جز خاطره انگیز ترین شب های زندگی من بود. شب هایی که انقدر می تونستیم بخندیم که بدون خوردن پیتزا سیر بشیم. هنوز وقتی یادم میاد علی بیچاره 2 بار به ما شام فارغ التحصیلیش رو داد و من و مسعود یک بار هم بهش شام ندادیم شرمنده میشم!

 

" حلیم "

اگه از بازدیدکننده های قدیمی وبلاگ من باشید احتمالا اون پست " حلیم به یاد موندنی " رو یادتون میاد. حلیم هایی که من و مسعود صبح های زود ساعت 5 یا 6 صبح می رفتیم و می خوردیم قطعا خوشمزه ترین حلیم هایی بود که توی عمرم خوردم. پایه ثابت حلیم خوردن مسعود بود و یکی دو بار هم سجاد و علی افتخار همراهی دادن و باهامون اومدن.

دو بارش رو هیچ وقت یادم نمیره:

اون باری که با علی رفتیم. وسطای مرداد بود. علی اومده بود دزفول تا روی پروژه طراحی اجزا کار کنیم. صبح روزی که می خواست بره بهبهان رفتیم و حلیم رو زدیم تو رگ. البته اون روز حلیم رو از بیرون گرفتیم و توی خونه دانشجویی علی خوردیم.

و اون باری که از شب تا صبح با مسعود توی خونشون فوتبال بازی کردیم و از ساعت 5 تا 6 صبح داشتم تلاش می کردم که مسعود رو بیدار نگه دارم و بعدش با چشمای قرمز رفتیم و حلیم خوردیم.

 

" رانی " و " ترشی "

نمی دونم یادتون میاد یا نه ولی یه مدت بود که توی دانشگاه من رو دور رانی خوردن افتاده بودم و هر بار هم زحمت خریدنش رو مسعود می کشید! که واقعا طعم خوشمزه رانی هلو رو دو چندان می کرد!! که البته چون از قدیم گفتن " گهی پشت به زین و گهی زین به پشت " این حرکت من به سرعت تلافی شد و مدتی بعد که فصل ترشی های آلوچه و برگ زردآلو شد، هر بار باید به بهونه های مختلف برای مسعود ترشی می خریدم که معمولا از اون همه ترشی فقط 3، 4 تا آلوچه و یکی دوتا برگ زردآلوش به من می رسید.

 

" بستنی یخی "

حتما پست بستنی یخی رو یادتونه. قطعا اون روز هم یکی از خاطره انگیز ترین روزهای دانشگاه بود که با خوردن بستنی یخی همراه شده بود. هنوز یادم نمیره مسعود بعد از خوردن اون 11 تا بستنی یخی چطور داشت به خودش می لرزید و صحنه ای که داشتیم جلوی چشم 10 12 تا دختر توی بوفه با کاغذ های خالی  جای بستنی عکس می گرفتیم در نوع خودش بی نظیر بود.

 

" تخمه آفتابگردون " و " دلستر لیتری / خانواده "

پاتوق های 3 نفره من و مسعود و سجاد یا من و مسعود و علی و توی اون دوره قبل از کنکور، پاتوق های دو نفره من و مسعود توی پارک کنار خونه سجاد، یا پارک کنار خونه مسعود یا اون پارک کنار زیرگذر، معمولا 2 تا خوردنی ثابت داشت. تخمه آفتابگردون که هر سری طعمش عوض می شد و دلستر لیتری که اونم معمولا طعمش عوض می شد. اوج خوشی ما تو دزفول همین بود که دور هم جمع بشیم، 2، 3 ساعت حرف بزنیم، تخمه بشکنیم و نفری یک دلستر 1 لیتری بخوریم. که البته این دلستر خوردن های قبل از کنکور بد جوری روی وزن من و مسعود اثر گذاشته بود و حسابی ما رو چاق کرده بود. با این حال خوردنی مورد علاقه و شماره 1 ما همین دلستر بود و هفته ای حداقل 2 بار هر کدوم یک دلستر یک لیتری رو سر می کشیدیم.

 

امروز بعد از چند روز خونه نشینی و نداشتن مواد غذایی یه سر رفتم دم بقالی سر کوچه یکم خرت و پرت خریدم. چشمم به دلستر های لیتری خورد. بدون اینکه یک ثانیه هم فکر کنم یه دونه اش رو خریدم. آوردمش خونه و همش رو یک جا سر کشیدم. واقعا چسبید. با خوردن این دلستر کلی خاطره خوش برام مرور شد.


فکر می کنم باید بعضی وقتا باید خدا رو به خاطر داشتن همچین خوردنی هایی شکر کنیم. خوردنی هایی که تا آخر عمر به یاد موندنی می شن...


خوردنی های خاطره انگیز شما چیه؟

 

یادش به خیر


یادش به خیر، با تاریخ قمری که حساب کنی 5 سال پیش همین موقع یعنی روز عید قربان روز متفاوت تری نسبت به سال های قبل از اون بود، چون بابا و مامانم توی اون روز پیش ما نبودن و توی سفر حج بودن. شب قبلش که به اصطلاح شب بیرق زنان بود رو هیچ وقت یادم نمیره. شبی که هر بار فیلمش رو می بینم کلی به خودم می خندم. اون شب با هر بدبختی بود موفق شدیم با مامان و بابا تماس بگیریم (آخه خط ها خیلی اشغال بود) و عید رو بهشون تبریک بگیم.


توی اون شب بود که به اصرار و خواهش فراوان یکی از عمه هام و با کمک و مساعدت دو عمه دیگه ام دو تا دست من و داداشم رو گرفتن و به زور مجبورمون کردن که برقصیم و چه رقص خنده داری هم کردیم. یادش به خیر، عموی خدا بیامرزم هم توی اون شب کلی رقصید و توی همون فیلمی که دزفوله تصاویرش رو داریم. البته ناگفته نماند که همون شب بود که من پا به عرصه رقص گذاشتم و کم کم پیشرفت کردم. یعنی در واقع اون شب برای من سکوی پرتابی بود.


سال 84 عید قربان توی دی ماه قرار گرفته بود. فصل امتحانای ترم اول دانشگاهمون بود. برای اینکه ما تنها نباشیم اون یک ماهی که بابا و مامانم مکه بودن، عمه ام اومده بود پیشمون. به جز عمه ام، نوه یکی دیگه از عمه هام (مجید) که یک سال از خودم بزرگتره و برای تحصیل توی دانشگاه آزاد دزفول از اهواز به اینجا اومده بود هم پیشمون بود (آخه مجید توی دزفول پیش عمم زندگی می کرد تا اون رو هم از تنهایی در بیاره).

اون یک ماه زندگی با عمم و مجید و داداش هام توی یک خونه تجربه جالب و خاطره انگیزی بود که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.


امسال هم برای تبریک عید قربان به مادرم زنگ زدم. فرقش این بود که امسال اون ها مکه نیستن و این منم که کلی از خونه دورم و به خاطر همین مسافت زیاد، در حالی که همه بچه های کلاس به خونه هاشون رفتن من اینجا موندم و دارم با تنهایی خودم سر می کنم.


البته خیلی هم تنها نیستم ! از دیروز بابام و دوستش و عموم اومدن اینجا پیشم!! سری پیش که اومده بابا و دوستش اومده بودن پیشم تقریبا یک ماه پیش بود ( همون دوشنبه تعطیلی توی مهرماه) که فرصت نشد ماجراهایی که داشتیم رو بنویسم. این بار حتما این کار رو می کنم تا بعدها برای خودمم که شده خاطره بشه.


عید قربان رو به همتون تبریک میگم مخصوصا اون هایی که الان پدر و مادرشون توی مکه هستند.

ترین های دوران دانشگاه (قسمت دوم)

دلم نیومد اون پست مربوط به ترین های دانشگاه نصفه کاره بمونه. این پست ادامه اونه.

قسمت دوم:

1.       خبرساز ترین عکس دانشگاه: هر سال توی روز اهدای خون، یک تیم از سازمان انتقال خون به دانشگاه ما میومد تا هر کس دوست داره توی اون روز خون اهداء کنه. من هم که دوست داشتم این کار رو انجام بدم رفتم و داوطلب شدم. یکی از بچه های دانشگاه هم برای ثبت اون لحظات و اعلام خبر در سایت دانشگاه مشغول عکس برداری بود. از قضا موقعی عکس برداری کرده بود که من برای اهداء خون رفته بودم. 2 تا عکس از من گرفت. یکیش در حال معاینه توسط پزشک. یکی هم در حال اهداء خون، که روی یه تخت کنار تخت ریاست دانشگاه خوابیده بودم. 1 ساعت بعد این عکس ها توی سایت دانشگاه زده شد! خلاصه اون روز من توی دانشگاه کلی معروف شدم و نامه جنجالی علی به مناسبت این رویداد نوشته شد و روی چند تا از بردهای دانشگاه نصب شد. اون زمان علی نامه اش رو توی وبلاگش گذاشته بود. خیلی دلم می خواد دوباره اون نامه تشکر رو بخونم. متاسفانه اون نامه رو ندارم. ولی خیلی باحال نوشته شده بود. یادش به خیر...

 

2.       ناکام ترین دانشجوی مهمان: یکی از بستگان سعید نام ما، هم رشته ماست ولی توی دانشگاه زاهدان مشغول تدریس بود. از اونجایی که اصلیتش دزفولی بود ترم 4 رو توی دانشگاه ما به صورت مهمان ثبت نام کرد تا ببینه وضعیت دانشگاه چطوره؟ و آیا به نفعش هست به اینجا انتقالی بگیره یا نه ! از شانس بد این سعید ما اون ترم درس ها با بد استادایی ارائه شد. و آخر ترم سعید بیچاره درس ریاضی مهندسی، مکانیک سیالات 1 و مقاومت مصالح 2 رو افتاد تا دمش رو روی کولش بذاره و برگرده زاهدان و همون جا درسش رو ادامه بده. بنده خدا خیلی بهش سخت گذشت. آخی گناه داره بهش نخندید.

 

3.       دو دره بازترین، آب زیر کاه ترین، خالی بند ترین و ... ترین دانشجوی دانشگاه: در وصف این بشر هر چی بگم کم گفتم ! یه تومار می شه دربارش نوشت. یه پسر خرم آبادی الاصل تهران نشین. مهارت اصلی: تیغ زدن ملت به هر سبکی که شما حال کنید ! از گرفتن جزوه بعد از هر جلسه کلاس و قرض گرفتن کاغذهای پاپکو هر جلسه از یکی از بچه های کلاس و درخواست هم قدم شدن برای رفتن به دستشویی و درست کردن موهاش تو آینه و درخواست هم قدم شدن برای رد شدن از جلوی فلان دختر فلان رشته   و درخواست پر کردن رم موبایلش با هر چی رینگ تون و عک و آهنگ جدید و ... و سفارش خرید خامه و عسل از دزفول بگیرییییییییییییییییید تااااااااااااااا... تا کجا؟! کارای این بشر انتها نداره. اولش که گفتم. هر چی بگم بازم حرف برای گفتن هست. ترم آخری هم با من و مسعود و علی توی آزمایشگاه مقاومت مصالح هم گروه شد تا گزارش کارهامون رو بتیغونه ولی با حمله از پیش طراحی شده ما 3 تا مواجه شد و تو این کار ناکام موند.

 

4.       لاولی ترین و مو قشنگ ترین زوج های دانشگاه: بدون شرح (فقط عکس رو داشته باشید)!



 

5.       دلخراش ترین خودکشی در داخل دانشگاه: بدون شرح (عکس رو داشته باشید)!

 

6.       زیباترین جشن تولد برگزار شده در دانشگاه: بدون شک جشن تولدی بود که علی و مسعود و سجاد برام توی دانشگاه گرفتن. بهترین جشن تولد عمرم در 23 سال گذشته بود. واقعا روز فراموش نشدنی برای من بود و هست و خواهد بود.



 

7.       بهترین و در عین حال هولناک ترین استاد دانشگاه: استاد درس طراحی اجزاء ماشین 1 و 2 و درس مقاومت مصالح 2 و استاد پروژه پایانی من. کسی که وقتی سر حال باشه بسیار ادم باحالی میشه و وقتی رو فرم نباشه سر می بره !  ترم 4، 30 نفر از بچه های 84 با این استاد درس مقاومت مصالح 2 رو برداشتن و فقط 9 نفر این درس رو به صورت ناپلئونی پاس کرد. عکسی که در زیر می بینید شوخی های بچه ها سر اینه که چه سوال هایی برای امتحان طرح می کنه. این رو بچه هایی نوشتن که یک بار این درس رو افتادن.



 

8.       اعصاب خراب کن ترین کلاس دانشگاه: کارگاه وشکاری و ورق کاری مخصوصا بخش جوشکاری با شعله. این بخش از کار که فکر می کنم 6 جلسه 3 ساعتی به طول انجامید یکی از اشک در آور ترین کارهای عملی بود که تا به حال توی عمرم انجام داده بودم. من و مسعود توی این کلاس توی یک کابین بودیم و واقعا اعصابمون از دست این کلاس گرم توی نیمه دوم سال خراب بود. همش می گفتیم خدا شاهده یه 10 به ما بده همین الان میریم خونه!!



 

9.       محبوب ترین اتوبوس دانشگاه: ملقب به اتوبوس زرده ! (اتوبوس حامل دخترهای دانشگاه) یادش به خیر اون موقع گروه 3 دوست سوار این اتوبوس می شد و همین علت اهمیت بسیار بالای این اتوبوس بود !



 

10.   و از هر چه بگذریم !!! پر افتخار ترین بنر دانشگاه: بنر مربوط به موفقیت بی نظیر نشریه علمی تخصصی کاوش که مسعود خودمون مدیر مسئولش بود. می دونم الان این مورد رو می خونه و به من فحش میده. چون این بنر به جای اینکه یاد اور خاطرات شیرین باشه یاد آور تلخ ترین خاطره دانشگاهه. یاد آور دزدی بزرگ دانشگاه و بالا کشیدن جایزه مسعوده.