گیج بازی عجیب!

امروز صبح به اصرار مامان زودتر از روزهای قبل از خواب بیدار شدم تا به موقع به کارهام برسم و برای حرکت آماده بشم. اول باید می رفتم بانک و یه مقدار پول رو به حساب مامانم می ریختم. حساب مامانم سپهر بود و توی بانک صادرات. پول ها رو گرفتم و راهی بانک شدم. وارد بانک شدم، نوبت گرفتم. شمارم 71 بود و 10 نفر جلو تر از من بودن. توی این فاصله دستم رو زیر چونم زده بودم و داشتم به کسایی که توی بانک بودن نگاه می کردم. از کارمندای بانک گرفته که از 7 تا متصدی سه تاش کار می کرد و 4 تای دیگه دور هم جمع شده بودن و گل می گفتن و گل میشنیدن تا مردمی که اومده بودن تا کارهای بانکیشون رو انجام بدن.


تو این بین جمله " هر کجا که سخن از اعتماد است، نام بانک ملی ایران می درخشد" که مدام زیرنویس می شد توجهم رو حسابی به خودش جلب کرده بود. هی با خودم می گفتم یعنی چه؟! مگه اینجا بانک صادرات نیست؟! پس چرا تبلیغ بانک ملی رو دارن می کنن؟! یعنی سیستمشون قاطی کرده؟! عجبا!!


تصمیم گرفته بودم وقتی نوبتم شد به متصدی بانک این موضوع رو بگم و هر هر بهش بخندم.


خلاصه نوبتم شد. نشستم و گفتم بی زحمت یه فیش واریزی سپهر بهم بدین. یارو گفت سپهر یا سیبا؟!

گفتم نه! سپهر!

یارو در حالی که با تعجب داشت نگام می کرد دوباره گفت: سیبا دیگه؟ سپهر که مال بانک صادراته!!

اون لحظه دقیقا شده این شکلی شده بودم:


تازه دو زاریم افتاده بود که بانک رو اشتباه اومدم و الکی نیم ساعته تو صف انتظار نشستم!! به جای بانک صادرات رفته بودم بانک ملی و اون نوشته ای که زیر نویس می شده هم بنده خدا درست بوده!


یعنی به عمرم همچین سوتی وحشتناکی نداده بودم!! معلوم نیست حواسم کجا بوده که انقدر گیج بازی در آوردم!! شانس آوردم کسی نزدیکم نبود بهم بخنده! البته مطمئنم بعد از رفتنم اون متصدی هم به جمع 4 متصدی دیگه پیوسته و هر هر و کر کر به من خندیدن!


خلاصه اومدم بیرون و رفتم بانک صادرات و کارم رو انجام دادم. بعدش هم اومدم خونه و وسایلم رو جمع کردم. الان دیگه اماده حرکت هستم. آخرین ناهار خوشمزه دست پخت مامان رو هم خوردم. به به!! دیگه کم کم باید دوباره با غذاهای خوشمزه مامان خداحافظی کنم و به فکر غذاهای سلف دانشگاه باشم که باید حداقل برای 2 ماه و نیم آینده به شکم ببندمشون.


تنها کاری که تا قبل از رفتنم باقی مونده و باید انجام بدم اینه که برم و با مامان و بابای دوستم سامان که مثل اعضای خانواده خودم می مونن خداحافظی کنم.

اگه خدا بخواد پست بعدی رو از اردبیل براتون می نویسم...

فعلا خداحافظ همگی...!


پ.ن: چند روز پیش فول آلبوم پیانو " فریبرز لاچینی " رو دانلود کردم که 11 تا آلبوم داره. فوق العادست این مجموعه.بی نهایت آرامش بخشه. اگه گیرتون اومد حتما گوش کنید. هر کس هم دوست داشت می تونه بهم ادرس بده براش پست می کنم. اگر سرعت دانلودتون هم خوبه بگید براتون لینک بذارم دانلود کنید.


پ.ن: هر کی بین ترم تند تند میره خونشون و دست پخت مامانش رو می خوره از گلوش پایین نره. چه اونایی که تو شهر خودشون درس می خونن و چه اونایی که تا خونشون 7 ساعت راهه (غیر مستقیم)

13 به در 1 ساعته

تعطیلات عید هم بالاخره تموم شد. خوب یا بد، شاد یا غمگین، سرگرم کننده یا کسل کننده، یه نوروز دیگه هم اومد و رفت. پریروز 13 به در بود. امسال واسه 13 به در به هر کی تلفن می کردیم تا با هم 13 رو به در کنیم واسه خودش از قبل برنامه ریخته بود و هیچکی نمونده بود که با ما همراه شه. خلاصه ما هم برای اینکه 13 رو توی خونه نمونیم وسایل رو جمع کردیم و ساعت 12 از خونه بیرون زدیم. شهر به حدی شلوغ بود که توی پارک هاش اصلا جایی برای نشستن نبود و اگرم بود زیر تابش داغ آفتاب بود و نمی شد اونجا نشست. حتی مردم از کمی جا توی بلوار وسط خیابون هم نشسته بودن و غذا می خوردن.


خلاصه یه نیم ساعتی همین طور دور خودمون می چرخیدیم تا بالاخره با مشقت فراوان 2 متر سایه نصفه و نیمه پیدا کردیم و موکتمون رو اونجا پهن کردیم. هوا خیلی گرم بود، واسه همین زود سفره انداختیم و مشغول ناهار شدیم. بعد از ناهار هم تند تند یکم میوه و تنقلات خوردیم و کلی عکس گرفتیم و از اونجایی که سبزه ای هم برای گره زدن و رها کردن در دامان طبیعت نداشتیم (به دلیل گندیده شدن سبزه عید در طول تعطیلات و پرت شدن سبزه در دامان سطل زباله)، توی کمتر از 1 ساعت 13 رو به در کردیم و برگشتیم خونه.


خوبی 13 به در امسال این بود که فرداش روز ضد حالی نبود و هنوز خبری از درس و کلاس و دانشگاه نبود. 13 به در من امسال روز 19 امه. چون از 20 ام دوباره باید برم سر کلاس و گرفتاری های دانشگاه دوباره شروع میشه.


امیدوارم 13 به در به شماها خوش گذشته باشه و سبزه هاتون رو هم حسابی گره زده باشین و خیلی زود هم به مرادتون برسید. فعلا...

تعطیلات نوروز

تعطیلات عید هم داره کم کم به آخرای خودش می رسه و کم کم دیگه وقت اونه که بار و بندیلم رو جمع کنم و برم سر خونه و زندگیم توی اردبیل. همیشه روزای آخر تعطیلات برای من خیلی کسل کننده بوده. آدم همش یاد گرفتاری هاش و تکالیف و پروژه های درسیش میفته که توی عید هیچیشون رو انجام نداده و همش برای بعد از عید باقی مونده. 2 تا مقاله باید ترجمه می کردم و یه مقاله هم برای یه درس دیگه باید به اصطلاح Derive میکردم که به هیچ کدومشون دست نزدم. درس هایی که از اول ترم تا قبل از عید داده بودن رو هم حتی نگاه هم نکردم.


با هماهنگی هایی که قبل از عید با بچه ها کرده بودیم قرار شد کلاس ها رو از 20 ام شروع کنیم. واسه همین تا روز 18 ام دزفول می مونم و 18 ام با قطار میرم تهران و از اون ور 19 ام میرم اردبیل.


اما عید امسال برای من یکی از پر زحمت ترین عید های عمرم بود. هر جور کار خونه ای که فکرش رو بکنید کردم. از شیشه پاک کردن و فرش و موکت شستن های قبل از عید بگیر، تا جارو زدن و سفره پاک کردن و ظرف شستن توی مهمونی ها و پذیرایی کردن از مهمون ها با میوه و چایی و آجیل و شیرینی و بعد از اون هم سرگرم کردن مهمون ها توسط مطربی من و بابام!!


هر بار که مهمون میومد به اصرار مهمونا که این همه ساز رو از در و دیوار خونه آویزون می دیدن، مجبور می شدیم چند دقیقه ای براشون آهنگ بزنیم و سرگرمشون کنیم. من ویولن می زدم و بابام تنبک می زد. اونا هم فوری با دوربین و موبایل و هر چی دم دستشون بود عکس و فیلم ما رو می گرفتن.


این سفره پاک کردن هم داستانی شده بود. نه فقط توی خونه خودمون بلکه دو تا مهمونی ای هم که رفتیم نمی دونم چی میشد که وظیفه خطیر سفره پاک کردن به دوش من گذاشته میشد. از سفره های 1 متری بگیر تا 7 متری.


اما عید امسال از یه جهت دیگه هم کسل کننده بود و اون اینکه همش توی خونه نشسته بودیم و شانس آوردیم که همین دو روز پیش بالاخره واسه ناهار بیرون رفتیم و یا خانواده عمم اینا ناهار رو توی یکی از پارک های اطراف دزفول خوردیم! البته امروز هم اگه خدا بخواد قراره ظهر بریم بیرون! ولی باز به پای پیک نیک ها پارسال توی شهیون نمیرسه.


دیگه...جونم براتون بگه...امسال هر کی از راه می رسید یه نگاهی به هیکل من مینداخت و فوری می گفت: احسان! چقدر لاغر شدی!! حسابی خوشتیپ شدی!! ناگفته نماند، منم کلی ذوق می کردم!! واسه همین توی تعطیلات هم حسابی حواسم به خودم بود تا پر خوری نکنم و وزنم ثابت بمونه که تقریبا موفق بودم!!


خوب دیگه...من باید برم ماست بخرم تا این مغازه لبنیاتی تعطیل نکرده. فعلا خداحافظ همگی...


راستی شماها هر کدوم چقدر عیدی گیرتون اومد؟! توی خانواده ما که دیگه سالهاست رسم عیدی دادن جمع شده و هیچ کس عیدی نمیده

عیدتون مبارک


سلام.

باید زود برم

۷ دقیقه دیگه سال تحویله.

فقط اومدم عید رو به همتون تبریک بگم.

امیدوارم سال جدید برای همتون سالی خوب و پر از شادی و اتفاق های خوب و شیرین باشه و در کنار خانوادتون به سلامتی و تندرستی زندگی کنید و از لحظه لحظه سال ۹۰ لذت ببرید.

امیدوارم تعطیلات هم بهتون خوش بگذره.

خوب دیگه. برم تا دیر نشده.

فعلا...


اینم عکس ۷ سین ما:


چهارشنبه سوری


دیشب شب چهارشنبه سوری بود. شبی که از بس توی تلویزیون دربارش برنامه مستند و گزارش و کلیپ کارتونی و پند اموز و نصیحت کننده درست می کنن و پخش می کنن که واقعا به یک شب خاص تبدیل شده که توش ممکنه هر اتفاقی بیفته و آدم باید حسابی مواظب خودش باشه تا بلایی سرش نیاد.


اولین چهارشنبه سوری که یادم میاد مربوط به حدود 10 سال پیش میشه. یادم نیست دقیقا چه سالی بود. اون سال برای بار اول، شب چهارشنبه سوری به اتفاق جمعی از فامیل توی خونه پسر عموم که اون موقع توی پایگاه نیروی هوایی دزفول زندگی می کردن جمع شده بودیم. بعد از شام به محوطه بیرون خونشون که حالت خونه های سازمانی با کلی دار و درخت بین خونه ها داشت رفتیم و چند تا آتیش روشن کردیم و از روی آتیش ها پریدیم. راستش یادم نمیاد که من هم از روی آتیش ها پریدم یا نه! ولی کلا اون شب خوش گذشت به همه.


اما هیجان انگیز ترین شب چهارشنبه سوری که یادم میاد مربوط به 3 سال پیش میشه. شبی که اتفاقات عجیب زیادی افتاد. کلی از مردم توی پارک دولت دزفول جمع شده بودن و توی یه محوطه بزرگ وسط پارک انواع و اقسام ترقه ها و مواد منفجره رو پرت می کردن. پلیس هم که نمی تونست جمعیت رو کنترل کنه برای متفرق کردن مردم از گاز اشک آور استفاده کرد که این باعث عصبانی شدن مردم و درگیری بین مردم و پلیس شد. مردم به پلیس ها سنگ پرتاب می کردن و پلیس ها هم با باتوم به جون مردم افتاده بودن. دست آخر هم مردم یکی از ماشین های پلیس رو آتیش زدن. یک وضعی شده بود اون شب. هیجان به اوج خودش رسیده بود. اون شب از بس که دویدیم حسابی از نفس افتادیم.


سال بعدش انقدر توی شهر مامور پلیس ریخته بودن که اصلا توی هیچ نقطه ای به مردم اجازه تجمع نمی دادن و مسیر اون پارک رو هم کلا بسته بودن و کسی حق نداشت بره اونجا.


پارسال هم شب چهارشنبه سوری با مسعود توی پارک کنار خونشون نشسته بودیم. عده ای بچه و نوجوون و جوون هم اومده بودن و داشتن ترقه بازی می کردن. این وسط چند تا هم از اون شاه ترقه ها پرتاب کردن که هر کسی با دیدن اون انفجارها می گرخید. من و مسعود هم اون وسط گیر کرده بودیم. یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و بعد هم رفتیم خونه.


اما امسال شب چهارشنبه سوری بر خلاف سال های قبل توی خونه نشسته بودم. با خودم گفتم لااقل توی حیاط یه آتیشی روشن کنیم و از روش بپریم. داداش بزرگم هم یه چند تایی ترقه از چند سال پیش (دقیقا از 9 سال پیش!!) داشت و قرار شد اون ها رو هم ضمیمه آتیش بازی کنیم. کلی به این در و اون در زدم و چند تیکه تخته پیدا کردم.


به خاطر نداشتن منقل (بعد از خریدن منقل گازی)، و به دلیل دستور اکید مادر مبنی بر اینکه حق نداری تخته ها رو روی موزاییک های حیاط آتیش بزنی (چون موزاییک ها سیاه میشه)، و اینکه کاغذ هم آتیش نزنی چون خاکسترش روی فرش هایی که دیروز شسته بودم و هنوز توی حیاط پهن بود ریخته میشه، مجبور شدم تخته ها رو توی یه گلدون خالی بذارم و کاغذ ها رو هم روی همون ها بذارم و آتیش رو روشن کنم.


خلاصه به هر زحمتی بود آتیش رو روشن کردیم. آتیش بزرگی نبود ولی خوب کارمون رو راه مینداخت. به جز من و داداش بزرگم کسی علاقه ای به شرکت توی مراسم آتیش بازی ما نداشت. ما هم دو نفری چند بار از روی آتیش پریدیم و 6 تا ترقه ای که داشتیم رو دونه دونه توی آتیش انداختیم. ای بگی نگی همچین بد هم نگذشت. در نوع خودش جالب بود! میشه گفت اولین باری بود که توی حیاط خونه خودمون چهارشنبه سوری می گرفتیم!


اون عکس بالا هم در حال پریدن من از روی آتیش کوچیکمون گرفته شده


راستی شما دیشب چیکار کردین؟ بیرون رفتین؟ نرفتین؟ ترقه ای نارنجکی دینامیتی چیزی منفجر نکردین؟!