بی اینرنتی

پنجشنبه هفته پیش طبق معمول هر روز، بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحونه، اولین کاری که کردم این بود که کامپیوترم رو روشن کردم تا ببینم دیشب چیا دانلود شده ولی متوجه شدم که نصف شب اینترنت قطع شده بوده و تا صبح هیچی دانلود نشده.


هر چقدر هم سعی میکردم به اینترنت وصل شم موفق نمیشدم. با خودم فکر کردم شاید مشکلی توی شبکه به وجود اومده و چند ساعتی نت قطعه. منم کار خاصی توی نت نداشتم و بیخیال شدم. بعد از ظهر اون روز هم با بچه ها رفته بودیم بیرون و مسئله قطعی اینترنت فراموشم شده بود. تا اینکه شب با خودم گفتم نکنه مشکل از تلفن باشه؟!


تلفن رو برداشتم و خواستم شماره موبایل خودم رو بگیرم که دیدم بلللله! میگه که تلفن به خاطر پرداخت نکردن بدهی یک طرفه شده! ولی مسئله این بود که من اصلا از تلفن استفاده نمی کردم که بخواد بدهی بالا آورده باشه.


اون موقع بود که یاد تماس تلفنی یکی دو هفته پیش افتادم که یه خانوم که البته صدای ضبط شده بود به ترکی یه چیزایی در مورد تلفن و بدهی و این حرفا گفت و منم هیچی نفهمیدم و بعدش هم تماس قطع شد. من هم پیگیری نکرده بودم. ولی ظاهرا منظورش این بوده که قبض دوره بهمن تا فروردین پارسال پرداخت نشده و به خاطر این تلفن قطع میشه! اینم از مشکلات بلد نبودن زبان ترکی!


از پنجشنبه هفته پیش اینترنت و تلفنم قطع بود. منم که معتاد اینترنت! از اون هفته تا الان نمی دونید که چی کشیدم! خمار خمار! شنبه رفتم و بدهی 3 هزار تومانی تلفن که فقط پول آبونمان بود رو پرداخت کردم و تلفن وصل شد ولی اینترنتم همچنان قطع بود. با پشتیبانی ای دی اس الم تماس گرفتم. گفتن از طریق 117 پیگیری کن. به 117 زنگ شدم، شمارم رو ثبت کردن و فرداش یه نفر زنگ زد و گفت مشکل چیه؟ که البته طرف هیچی بارش نبود و اصلا نمی دونست ای دی اس ال چیه! خلاصه دوباره مجبور شدم کار رو از طریق شرکت آی اس پی پیگیری کنم. اونا هم هی امروز و فردا کردن تا اینکه بالاخره دیروز اینترنتم به مدت 5 دقیقه وصل شد و البته موقعی که می خواستم این پست رو بنویسم دوباره قطع شد!


خلاصه بی اینترنتی به من یه نفر اصلا نمیسازه. یعنی اگه می خواین من رو شکنجه بدین کافیه اینترنتم رو ازم بگیرید که هم برام شکنجه روحیه هم جسمی!


امروز مشکل تلفن رو که به شدت خش خش می کرد به پسر صابخونه گفتم و اومد و جعبه تقسیم ها رو باز کردیم و دیدیم که سیم تلفن مشکل داره. سیم تلفن رو عوض کردیم و بالاخره هم تلفن درست شد و هم اینترنت.


ولی خداییش این یه هفته واقعا سخت گذشت!! امیدوارم دیگه بی اینترنت نشم!

 

هفته نوشت

توی هفته گذشته اتفاقات مختلفی افتاد که حال نداشتم به شرح و بسط اینجا بنویسم. فلذا مختصری در مورد اتفاقات هفته پیش میگم براتون...


شنبه هفته گذشته که تعطیل هم بود یکی از بچه های تبریزی هوس کرده بود به جای رفتن به خوابگاه بیاد و شب رو خونه من بمونه. من هم گفتم قدمت روی چشم. مشغول آماده کردن شام بودم که دوستم اومد. هنوز سلام نکرده بودیم که برقا رفت. هر چی هم منتظر شدیم برق نیومد. ناچارا توی بارون رفتم و یه بسته شمع خریدم و شام اون شب رو کاملا شاعرانه و عاشقانه زیر نور شمع خوردیم. البته پختن شام اونم توی بی برقی واقعا کار سختی بود. شانس آوردم هنوز موبایل دبلیو 800 ام رو دارم. لامپ اون رو روشن کرده بودم و آشپزی می کردم. هر چند به خاطر شرایطی که بود، تعداد زیادی از سیب زمینی های "سوسیس بندری" خام مونده بود و زیر دندون کروپ کروپ می کرد !! و از بس به خاطر سفارش دوستم فلفل غذا رو زیاد کرده بودم به نظر دوستم تلخ شده بود (هر چند من هنوزم میگم، به نظر من تلخ نبود)!!


برقا بعد از 1 ساعت اومد و اون شب تونستم یه نفر به جامعه روبیک بازان کشور اضافه کنم و یک شبه حل روبیک رو به دوستم یاد بدم!   فردا صبح هم توی بی برقی بیدار شدیم و بنده خدا دوستم که ساعت 6 صبح رفته بود بربری بگیره با دست خالی برگشت خونه.


یکشنبه شب هم مهمون داشتم. این بار مهران (هم خونه ای آینده ام) به دستور نامزدش مجبور شده بود خونه رو به خاطر حضور دوست دختر هم خونه ایش (سجاد) ترک کنه و بیاد پیش من!!

اون شب هم از اون شبایی بود که هوس کرده بودیم تا خرخره بخوریم. واسه همین با هم رفتیم بیرون و سر راه هر چی میدیدیم می خوردیم. سیب زمینی و اسنک و ذرت مکزیکی و پیتزا. آخر سر هم اومدیم خونه و شام درست کردیم و تا حد توان خوردیم تا خدایی نکرده چیزی گردنمون نمونه.


دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه بالاخره تونستم یکم درس بخونم و بعد از چند ماه بالاخره کتاب "ماشالا خان در بارگاه هارون الرشید" رو تموم کنم!!


پنجشنبه ظهر هم مجبور شدم به اصرار یکی از دوستام برم خوابگاه و با هم تبادل فیلم و سریال کنیم. از ترم پیش هر موقع بهم گفته بود پیچونده بودمش، ولی این بار دیگه راهی نداشتم. رفتم و یه 3 ساعتی اونجا بودم و 70 گیگابایت فیلم و سریال جدید گرفتم و یه 200 گیگابایتی هم فیلم و سریال بهش دادم و اومدم.


شب پنجشنبه هم باز مهمون داشتم و این بار مرتضی اومده بود پیشم. ولی این هفته بر خلاف هفته های پیش به بازی و وقت گذرونی الکی طی نشد و به جاش کلی چیز در مورد یه کاری که احتمال داره بخوام واردش بشم یاد گرفتم (جزئیات بیشتر در آینده نزدیک).


جمعه رو هم با مرتضی بودم و جاتون خالی یه ماکارونی پختم انگشتاتون رو باهاش می خوردین! خیلی خوب شده بود.


امروز شنبه است. کم کم باید یه خاکی تو سرمون بریزیم و این همه تکلیف و پروژه رو یه جوری حل کنیم. تا امتحانا هم فقط 29 روز باقی مونده. با آرزوی موفقیت برای همتون توی امتحانای آخر ترم...!


خوب دیگه. من رفتم. فعلا...


پ.ن: سالگرد کنکور ارشد دانشگاه آزاد مبارک! پارسال این موقع از سر جلسه بلند شده بودیم و من توی اتوبوس به طرف خونه داداشم در حرکت بودم. اون روز بابام هم تهران بود و یادمه ناهار کتلت درست کرده بود. اون روز، روزی بود که بعد از 10 ماه بالاخره از شر هر دو کنکور خلاص شده بودم. چه روز خوبی بود. خیلی احساس راحتی و آزادی می کردم. یادش به خیر...

 

دختر مکانیک



تجربه چند ساله ما بچه های مکاینک ثابت کرده که وقتی پات رو توی رشته مکانیک میذاری باید سطح توقعت رو در مورد بعضی چیزا و یا حداقل در مورد یک چیز بیاری پایین. پایین که میگم یعنی خیلی پایین تر از اون چیزی که میشه تصور کرد و اون مسئله اینه که نباید انتظار داشتن یک یا بیش از یک همکلاسی دختر خوشگل رو داشته باشی!


البته خوب همیشه استثنائاتی هم وجود داره و یهو می بینی بر حسب اتفاق و از روی شانس و شاید هم در اثر اشتباه سازمان سنجش! دری به تخته می خورده و یک یا تعدادی دختر خوشگل توی رشته مکانیک توی یک دانشگاه قبول میشه و قاعده کلی رو میشکنه! که توی این 6 سالی که از ورودمون به رشته مکانیک گذشته به ندرت شاهدش بودیم! ولی خوب این اتفاقات نادر معمولا کم پیش میاد و احتمال وقوعش 2 در 100 نفر هست.


معمولا اگر قرار باشه جایی درباره زیبایی یه دختر که مکانیک می خونه نظری داده بشه حتما این رو هم اضافه می کنن که نسبت به دخترای مکانیک خیلی خوبه !! خیلی هم خوشگله!


حالا نمی دونم حکمتش چیه که رشته ما توی این زمینه مظلوم واقع شده و کلاس هامون طراوت لازم رو نداره. حالا یه وقت فکر نکنید اگر توی کلاس ما دختر خوشگلی باشه من نگاش می کنم یا قراره اتفاق خاصی بیفته! من رو که میشناسید! پسر خوب و مودب و سر به زیر و درس خون و با کمالات و جنتلمنی هستم و دنبال این چیزا نیستم کلا. ولی خوب بالاخره بودنش بهتر از نبودنشه دیگه!


حالا اینا رو واسه چی گفتم؟


شنبه ساعت 2 کلاس داشتیم و موقعی که توی کلاس منتظر اومدن استاد بودیم در کمال تعجب دیدیم که همراه تنها دختر همکلاسیمون یه خانم دیگه هم وارد کلاس شد! خوب اولش همه تعجب کردن ولی بعد از یکی دو دقیقه هویتش مشخص شد و فهمیدیم که دوست و همکلاسی سابق همین تنها همکلاسی دخترمونه و از بابل اومده.


میشه گفت طرف به لحاظ فنی در زیر شاخه مکانیک مورد خوبی محسوب میشد و اون روز فضای کلاس رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته بود. دقایقی بعد و بعد از ورود استادمون متوجه شدیم که حضور ایشون روی استاد هم تاثیراتی گذاشته! چون استاد همون ابتدای کلاس رو به اون تا دختره کرد و پرسید:


- ایشون دوست شماست؟

- بله استاد. هم رشته ای خودمون هست.

- به به ! بسیار خوب! امیدواریم که حضورتون تداوم داشته باشه!


این رو که گفت ما همه داشتیم به استاد و این حرفی که زده می خندیدیم. ولی خوب کار به اینجا ختم نشد و استاد این درسمون که ظاهرا فکر می کنه خیلی آدم باحالیه و شوخی هاش خیلی خنده داره برای اینکه بتونه این مهمون تازه وارد رو هم بخندونه به هر دری می زد و هر چیزی به ذهنش می رسید می پروند که اون روز همه شوخی هاش بی مزه بود.


دست آخر که استاد خودش رو ناکام دیده بود از فرصت پیش اومده استفاده کرد و در جواب سوال درسی که من از روی کنجکاوی پرسیده بودم من رو به پای تخته احضار فرموده و بعد از ضایع کردن بنده و خنده ای که جمع به دنبال اون کردند اجازه داد بشینم تا بالاخره به هر شکلی شده اون خانوم هم خندیده باشه!


فردای اون روز هم استاد یکی دیگه از درس ها حرکت جالبی انجام داد. بعد از 1 ساعت و نیم درس دادن پی در پی، موقعی که هممون خسته شده بودیم، بدون توجه به ما!! برگشت به دختره گفت:

شما که خسته نشدین یه وقت!؟!


و ما باز داشتیم همه به این حرف استاد می خندیدیم! که ما رو که دانشجوهاشیم پشم خودش هم حساب نکرده و داره از اون سوال می کنه خسته شده یا نه؟!


بعد هم نتونست جلوی کنجکاوی خودش رو بگیره و ازش پرسید که چی می خونه و از کجا اومده!


ولی شادی استادها زیاد طول نکشید و دوشنبه نه خبری از مهمون جدید بود و نه از همون تنها همکلاسی دخترمون! و همین هم باعث شد که اون استاد مثلا باحاله اول کلاس بگه:

اون خانوم جدیده انگار دست دوستش رو گرفت اون رو هم برد. یاهاهاهاهاهاها

خلاصه اینم ماجرایی شده بود برای خودش...


به امید کلاس های پربار تر برای رشته های مکانیک و رفع حداقل عقده استادای مکانیک!!


پ.ن: یه اهنگ ترنس قشنگ دیگه براتون میذارم. شاید کم کم بتونم به این سبک علاقه مندتون کنم.

این لینک برای دانلود / گوش دادن:

Bobina & Betsie Larkin - You Belong To Me _ Original Vocal Mix

یا این یکی لینک برای دانلود:


 

انفجار دوغی


فصل، فصل بهاره و هر چی رو به جلو میریم روزها طولانی تر میشه و یکی از بدی های روزهای طولانی بهار و تابستون اینه که آدم دم به دقیقه میره سر یخچال تا یه چیزی بخوره و یه جوری وقت رو بگذرونه و البته توی یه خونه دانشجویی قطعا سر یخچال رفتن، اونم به دفعات زیاد و پی در پی فایده ای نداره. چون تنها محتویات یخچال می تونه نهایتا خوراکی های صبحونه و آب و خیارشور (به دلیل مصرف بی رویه من) باشه!


البته توی هفته گذشته و بعد از رفتن عموم اینا تا چند روز حسابی یخچالم پر شده بود و همه چی برای خوردن توش پیدا می شد. ولی بعد از گذشت یک هفته یخچال دوباره خالی شده و با باز کردن در یخچال چیزی جز لامپ داخل یخچال دیده نمیشه!


دو شب پیش از سر بیکاری هی تو خونه می چرخیدم که چشمم به دو تا بطری دوغ خورد. این دوغا رو بابام همون دو هفته پیش که داشتن می رفتن با باقی مونده ماست گاومیشی که از اینجا خریده بودیم درست کرده بود و من یادم رفته بود بخورمشون. بطری هر دوشون مثل سنگ سفت شده بود و حتی یکی از بطری ها در اثر فشار گاز داخلش از پایین باد کرده بود و نمی شد اون رو سرپا روی زمین بذاری.


تصمیم گرفتم یکی از دوغ ها رو باز کنم و بخورم بلکه اشتهام قدری کور بشه. یکی از بطری ها رو برداشتم و چند بار تکون دادم تا ماستی که ته نشین شده بود، توش حل بشه و بعد سعی کردم با احتیاط کامل و با آرامش دربش رو باز کنم که....... چشمتون روز بد نبینه!!! به قدری فشار گاز داخل این بطری زیاد شده بود که مهلت نداد تا نیم پیچ از در بطری رو باز کنم و همچین که درش رو نیم دور پیچوندم، درب بطری به هوا پرتاب شد و پشت بندش کلی از دوغ از توی بطری فوران کرد و به من و در و دیوار پاشیده شد! خلاصه تا یه ربع داشتم همه جا رو دستمال می کشیدم.


محل حادثه دقیقا همون جایی بود که دو هفته پیش شیشه خیار شور از دستم افتاد و آب توی شیشه خیارشور به همه جا ریخت. از کف آشپزخونه بگیر تا روی فرش و روی مواد غذایی خشکبارم که زیر سنگ اپن بود. البته خدا رو شکر این بار بر حسب اتفاق یه سینی روی اپن بود و بیشتر دوغ توی سینی ریخت. ولی خوب باز هم مقداریش به در و دیوار و خودم ریخت که یه ضد حال اساسی بود.


حالا بعد از این دو حادثه ناگوار بعضی از خشکبارم بوی خیارشور آمیخته با دوغ گرفتن و یه مقدار ناخوشایند شدن.


دارم به این فکر می کنم که یا بیخیال بطری دوغ دوم بشم یا اینکه حتما ببرم و توی حیاط بازش کنم تا از اتفاقات احتمالی پیش گیری بشه.


پس نکته آموزنده این پست این بود که موقع باز کردن دوغ گاز دار جانب احتیاط رو تا حد امکان رعایت کنید که هر گونه غفلت موجب بسی پشیمانی است.

 

تابستون رو هم تو اردبیل موندگار شدم!

روز شنبه بالاخره بعد از اصرار های دوستام یه مقدار خرمالوی نارس استفاده کردیم و به اتفاق مهران و حامد رفتیم دیدن استادی که می خواستیم باهاش پایان ناممون رو کار کنیم تا باهاش صحبت کنیم و قضیه رو قطعی کنیم. استاد گفته بود ساعت 8 بریم پیشش. با بچه ها هماهنگ کرده بودم که ساعت 8 با هم بریم پیش استاد. ولی از شانس بد من، اون روز بد جوری خوابم برده بود و دقیقا ساعت 8 از خواب پریدم. دوستام هم داشتن اس ام اس می دادن و زنگ می زدن به موبایلم و می گفتن که منتظر منن. تند تند حاضر شدم و 8:20 خودم رو با چشم های پف کرده رسوندم دانشگاه. مستقیم رفتیم پیش استاد و گفتیم که برای قطعی کردن موضوع پایان ناممون اومدیم. تقریبا 1 ساعت و نیم توی اتاق استاد بودیم. استاد رفته بود رو منبر و پایین نمیومد. حسابی حوصله ما رو سر برده بود. ما هم تا حد توان جلوی خمیازه کشیدنمون رو گرفته بودیم. خلاصه بعد از 1 ساعت و نیم حرف زدن قرار شد که درخواست هامون رو کتبی بنویسیم و بهش تحویل بدیم.


بعد از صحبت های روز شنبه استاد، برنامه تابستونمون هم معلوم شد. ظاهرا تابستون باید همینجا بمونیم و هر روز به اتفاق استاد بریم آزمایشگاه و روی پروژمون کار کنیم و به این ترتیب برنامه ریزی هایی که چند روز قبل با مسعود کرده بودیم تا تابستون رو با هم یکجا باشیم و برای کنکور دکترا درس بخونیم کلا به هم خورد.


ولی خوب خدا رو شکر چهار نفری که با هم قراره توی یه زمینه پروژمون رو کار کنیم گروه خوبی هستیم و اون سه نفر پسرهای خوبین و با هم صمیمی هستیم و از این بابت خیالم راحته که گیر 3 تا آدم تنبل و کالیبر بالا نیفتادم.


یکی از همین بچه ها (مهران) هم به احتمال 99 % سال بعد هم خونه ای من میشه. حالا داریم وی این بحث می کنیم که اون بیاد خونه من یا من برم خونه اون یا اصلا یه جای دیگه رو اجاره کنیم.


صابخونه مهربون من هم بالاخره بعد از 8 ماه نگرفتن پول قبض ها، دیروز بهم گفت که پول قبض های آب و برق واویلا شده، چیکار کنیم؟ تقسیم کنیم؟ منم گفتم باشه! توی قراردادمون هم که از اول شرط کرده بودیم.


بالاخره من هم باید قبض های بدون یارانه بدم. فکر کنم باید هر چی پول تو جیبی دارم رو بدم پای قبض ها. خدا به خیر بگذرونه...