MEIA


شاید برای شما هم پیش اومده باشه که به انجام یک کار خوب فکر کرده باشید ولی به نتیجه ای نرسیده باشید. یک مسئله خیلی جالبی که وجود داره اینه که آدم فکرهای شیطانی که بکنه زودتر به نتیجه می رسه تا اینکه بخواد فکرای خوب و انسان دوستانه کنه!

از اونجایی که من و مسعود هم یه مدته دچار کسادی بازار شیطنت بازی شدیم باید یه فکری می کردیم تا کمی سرگرم شیم. کلی فکر کرده بودیم ولی به نتیجه نرسیدیم تا اینکه به یکباره تلنگری در ذهن ما خورد و یک فکر اساسی کردیم و اون راه اندازی MEIA یا همون Masoud-Ehsan Intelligence Agency یا همون آزانس اطلاعاتی مسعود و احسان بود.

با راه اندازی این گروه دامنه فعالیت ما بسیار گسترده تر از گذشته میشه. سازمان اطلاعاتی ما بر پایه اصل " پیتزا بگیری " فعالیت خودش رو آغاز کرده و قرار هست این فعالیت ها در آینده شکل گسترده تری به خودش بگیره.

اگر چه من اجازه ندارم تمام جزئیات سازمانیمون رو فاش کنم لیکن تعدادی از فعالیت هامون رو براتون میگم:

ادامه مطلب ...

قول و قرار

تا حالا چند دفعه پیش اومده با دوستتون سر یه مسئله ای قرار مدار بگذارید و قول بدید که بهش عمل کنید؟ چقدر تو عمل کردن به قولتون موفق بودید و روی حرفتون موندید؟ و چند بار سعی کردید اگر فرصتی گیرتون اومد، بدون اینکه کسی که باهاش قرار مدار گذاشتید متوجه این قضیه بشه، حرفتون رو زیر پا بگذارید و کاری که نباد می کردید رو بکنید؟

داستان از این قراره که من و مسعود که به علت خونه نشینی های قبل از کنکور و مصرف بیش از اندازه دلستر (اونم به صورت لیتری) و تخمه(اونم از نوع آفتابگردون لیموییش) هر کدوم چند سایز به صورت عرضی رشد کردیم و با هم قرار گذاشته بودیم که رژیم بگیریم و به همون اندام ایده ال قبلمون برگریدم و مثل گذشته تو خیابون و دانشگاه و ... از ملت دلبری و دلربایی کنیم.

درست یک هفته پیش بود و ساعت تقریبا 8 بعد از ظهر بود و من هم طبق روال 1 هفته گذشته شامم رو (سالاد و دیگر هیچ) خورده بودم و با معده ای سبک مشغول گذروندن ساعات اولیه شب بودم که دوستم سامان باهام تماس گرفت و پیشنهاد داد که بریم و یه پیتزایی تو رگ بزنیم. منم از اونجایی که هم با مسعود قرار داشتیم فعلا دور پیتزا و دلستر رو خط بکشیم و به خودم هم قول داده بودم که تا رسیدن به وزن دلخواه از خوردن این جور چیزا پرهیز کنم، قبول نکردم و بهونه آوردم. ولی سامان کوتاه نیومد ومنم گفتم که باشه...فقط همراهت میام ولی پیتزا نمی خورم ها!! اونم قبول کرد.

خلاصه ماشین رو آتیش کردیم و رفتیم پیتزا فروشی. همین که وارد شدیم و با فروشنده پیتزا فروشی که رفیقمونه سلام و احوال پرسی کردیم، سامان برگشت به من گفت: احسان، این همون دوستت مسعود نیست؟!!

ادامه مطلب ...

کاردستی

چند روز قبل رفته بودم از اتاق طبقه بالا که بعد از رفتن داداشم به تهران، تقریبا به یک انباری تبدیل شده، یه چیزی پیدا کنم که چشمم خورد به همون چیزی که توی عکس بالا می بینید. کلی یاد خاطرات دوران ابتدایی و راهنمایی افتادم.

اون موقعا همیشه در طول سال تحصیلی معلم ها یه سری کاردستی از ما می خواستن که درست کنیم و براشون ببریم. ولی از اونجایی که من استعداد زیادی توی این زمینه نداشتم معمولا ساخت کاردستی هام یا سهم مادرم می شد یا سهم پدرم. دیگه بستگی داشت کدومشون شانسش بیشتر باشه

از روزنامه دیواری و ماکت نردبون چوبی و نیمت چوبی بگیر تا ساخت مدار زنگ اخبار و لامپ و درست کردن ماست و ترشی و مربا (برای درس حرفه و فن). عکس بالا که می بینید هم از شاهکارهای بابامه که برای درس حرفه و فن درست کرده بود. یه توربین بخاره. انصافا یکی از قشنگ ترین کاردستی هاییه که تو عمرم دیدم.

یادمه کلاس اول راهنمایی یادوم یه بار درس حرفه و فن به مبحث کاشت گیاهان و گل و ... رسیده بود و از ما خواسته بود که بذر هر چیزی که دوست داریم رو توی یک گلدون بکاریم و بعد از یکی دو هفته که یه ذره رشد کردن ببریم به معلم نشون بدیم. من هم با مشورت با بابا و مامان فکر کنم تصمیم گرفتم عدس یا ماش بکارم که سریع رشد کنه. خلاصه عدس یا ماش مذکور رو کاشتیم تو یه گلدون کوچیک و بعد از هف هش ده روز یکم رشد کرده بودن و موعد تحویلش فرا رسیده بود.

ادامه مطلب ...

پروژه چسبناک!


از ترم اول که وارد دانشگاه شدیم همیشه در طول ترم یا آخر ترم که موقع تحویل تمرین و پروژه و این جور چیزا میشد، یه عده از بچه ها بودن که از همه سر حال تر و خوشحال تر بودن  و معلوم بود که هیچ فشاری برای حل اون تمرینا و پروژه ها بهشون نیومده و به لطف دوستان ( که اکثرا خوابگاهیا و سال بالایی ها بودن ) اون پروژه ها انجام شده (در واقع کپ زده شده / کپی برداری شده) و اینا صرفا زحمت پرینت و تحویل اون رو می کشن.

از اونجایی که من از اون دست بچه های مثبت کلاس بودم و همیشه حاصل دسترنج خودم رو می خوردم، هرگز به این جور کارها متوسل نشدم و همواره با تلاش و جدیت پروژه هام رو با موفقیت انجام دادم (البته نا گفته نماند که چند تا پروژه بسیار جالب رو با همراهی علی انجام دادیم که هنوز وقتی یاد سوتی هایی که توی پروژه داده بودیم و خودمون خبر نداشتیم میفتم از خنده روده بر میشم: پروژه کنترل - دینامیک ماشین  - ...

تا اینکه بالاخره شیطون من رو هم گول زد و فرصتی پیش اومد تا برای یک بار هم که شده لذت کپ زدن رو بچشم.

ادامه مطلب ...

اوج حواس پرتی!

این کامنت خانوم معلم: " یه بار کلاس پنجم امتحان نهایی یه سوالو ندیده بودم .. بعد از سر جلسه که پاشدم انقد گریه کردم که معلممون گفت بیا بنویس ... میدونم بلدی
هرچند خانومه همکار مامانم بود " من رو یاد یه خاطره ای از ترم اول دانشگاه انداخت، گفتم براتون نقل کنم...

ترم اول دانشگاه که بودیم درس شیمی عمومی با استادی ارائه شده بود که دوست صمیمی بابام بود و اتفاقا روز ثبت نام همراه بابام این استاد رو دیده بودیم و بابام کلی سفارشم رو پیش کرده بود که استاده هوام رو داشته باشه توی دانشگاه.

خوب از اونجایی که من خیلی پسر خوبی هستم و اصلا دنبال سوء استفاده از این موقعیت ها نیستم و کلا توی زندگیم نبودم تا به حال، در طول ترم هم کار خاصی نکردم که بخوام توجه استاد رو به خودم جلب کنم یا بخوام خودم رو باهاش صمیمی کنم که بعدا ازش نمره ای چیزی بهم بماسه.

خلاصه...ترم تموم شد و موقع امتحان پایان ترم شد...اول امتحان استاد گفت:

برگه ای که بهتون دادم 2 طرفش سوال داره، روی اول 8 نمره و روی دوم 12 نمره است. اونایی که میان ترمشون رو خراب کردن 2 طرف رو جواب بدن و اونایی که میان ترم رو خوب دادن فقط یک طرف رو جواب بدن ( که البته منظورش اون طرفی بود که 12 نمره داشت، چون میان ترممون 8 نمره بود).

نمی دونم حواسم اون لحظه کجا بود که مرتکب یه گیج بازیه استثنایی در تاریخ گیج بازی هام شدم!!!

بله...درست حدس زدید...من که میان ترمم رو خوب داده بودم و فقط می خواستم 1 طرف برگه رو جواب بدم، اون طرفی رو جواب دادم که 8 نمره داشت و خوشحال و شنگول، بادی به غبغب انداختم و 1 ساعت زودتر از تموم شدن وقت امتحان بلند شدم برگم رو تحویل دادم و رفتم بیرون. (حالا تصورش رو بکنید، که توی بهترین حالت که تمام سوالات رو درست نوشته باشم، 8 می گیرم و در نتیجه میفتم ! ، ولی خوب، من که حالیم نبود اون موقع).

خلاصه دیدم خیلی رو فرمم و امتحانم رو هم خوب دادم، برم یه سر بشینم تو سایت کامپیوتر و چرخی توی نت بزنم و سرگرم شم. یکم وب گردی و دانلود و ... . خلاصه بعد از 1 ساعت که خسته شدم، دور و ور ساعت 10 رفتم توی محوطه و دیدم چند تا از بچه ها از سر جلسه امتحان بلند شدن. رفتم پیششون تا در مورد امتحان صحبت کنیم. اما...

یه چیز درست از آب در نمیومد...

وقتی داشتیم سوال ها رو با هم چک می کردیم، من فقط از این ور برگه امتحان حرف می زدم و اون دو تا دوستم از دو طرف برگه... با خودم گفتم حتما اینا جزء اون دسته از بچه هایی هستند که امتحان میان ترمشون رو خراب کردن و خواستن جبران مافات کرده باشن که دو طرف رو جواب دادن...

همین طوری از دهنم پرید که، ای بابا، شما چه حال و حوصله ای داشتیدا، من با اینکه خیلی هم نمره میان ترمم خوب نشده بود، ولی فقط همون یه طرفی که 8 نمره بود رو جواب دادم

دوستام اینجوری نگام می کردن :

چی میگی احسان ؟!! راس میگی؟!

آره بابا. مگه شوخی دارم. یه طرفش رو خواسته بود جواب بدیم دیگه ؟!

احسااااااااان!!! چی میگییییییی!!! گرفتی ما رو ؟!

نه والا. چطور مگه ؟!

بابا جون، استاد که اول امتحان گفت!!! اونایی که میان ترم رو بد دادن دو طرف رو جواب بدن، بقیه اون طرفی که 12 نمره است.

من خشکم زده بود. نمی دونستم چی بگم !!

جدییییییییییییییییییییییی میگییییییییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!

آره بابا!!

حالا چیکار کنم؟

سریع برو به استاد بگو جریان از این قرار بوده، شاید بذاره دوباره بشینی سر جلسه!!!

با سرعت هر چه تمام تر از پله ها بالا رفتم و استاد رو که سر جلسه امتحان بود صدا کردم و گفتم که ماجرا از این قراره و من درست متوجه نشده بودم و ...

اونم گفت که وقت تموم شده و الان اینایی هم که نشستند باید پاشن دیگه.

و اینجا بود که اون خوش و وش روز اول من و بابام با این استاده کارساز شد.

استاد گفت: باشه...حالا بیا سریع برو بشین سر این کلاس هر چی می تونی تند تند بنویس...منم با اضطراب تمام در حالی که دستم کاملا می لرزید نشستم سر امتحان و با سرعت هر چه تمام تر هی چی بلد بودم رو نوشتم...استاد 20 دقیقه وقت اضافه داد تا من یه خورده بنویسم...بعدشم برگه ها رو جمع کرد...

خدا رو شکر به خیر گذشت و نمرم 11.2 شد!! نمره ای که هر چند از بقیه بچه ها خیلی کمتر بود ولی، اگر هر استاد دیگه ای جای این استاد بود بعید می دونم اجازه میداد بعد از 1 ساعت که برگم رو تحویل دادم دوباره بشینم سر جلسه امتحان و به سوالات جواب بدم...

و این طور شد که فهمیدم چقدر خوبه آدم این جور وقتا آشنا داشته باشه...

پ.ن1: ممنون خانوم معلم. من رو یاد خاطرات جوونیم انداختی!!

پ.ن۲ برای مسعود: اگر بخوای بیای کامنت بذاری که " آره دیگه، هیمن جوری درسا رو پاس کردی و ... " مجبور میشم ماجرای پاس شدن درس ریاضی مهندسیت رو تعریف کنم

پ.ن3 برای علی: اگر توی هم بخوای بیای حرف مسعود رو تکرار کنی مجبور میشم بگم چجوری ریاضی 1 رو پاس کردی