سردترین پاییز عمرم!

سلام دوستان

کیف یاخچیدی؟

با پاییز چه می کنید؟

تا اونجایی که خبر دارم پایه ثابت های وبلاگم تو کرمانشاه و عسلویه و تهران و اهواز و کردستان میشینن. هوا اونجا چطوره؟!


هرگز فکرش رو هم نمی کردم تو فصلی که تا الانش باید توی دزفول کولر یا حداقل پنکه رو روشن می کردیم، به جای اینکه جلوی باد کولر لم داده باشم مجبور باشم برای خوردن یه ذره غذای بد مزه دانشگاه توی هوای با دمای ۱ درجه سانتیگراد !!!!! و بادی با سرعت ۴۶ کیلومتر در ساعت به دانشگاه برم !


بدون شک این پاییز سرد ترین پاییزی هست که من تو کل عمرم تجربه کردم !

هوایی که وقتی داری توش قدم می زنی باید از بس که سردته هی زیر لب به در و دیوار فحش بدی که یکم تسکین پیدا کنی

هوایی که اگه دستت بیشتر از 10 ثانیه بیرون از جیبت باشه کاملا بی حس میشه

و بادی که هر چقدر هم موقع بیرون رفتن از خونه موهاتو درست کنی در عرض 5 دقیقه این شکلیت می کنه:

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که واسه ناهار خوردن هم نرم دانشگاه. اصلا شاید انتقالی بگیرم برم پیام نور .  چون اگه همین طور بخواد سرما بیشتر بشه ممکنه به این نتیجه برسم که برای کلاس هام هم نرم دانشگاه لا اقل پیام نوریا روزای کمتری میرن دانشگاه

خلاصه خدا به خیر کنه! این پاییزشه ! زمستونش چیه


ویرایش

امروز که رفتم دانشگاه، بچه ها همه می گفتن برف دیروز رو دیدی؟ من هم هی با تعجب می گفتم: برف؟! نه !! کی اومد من نفهمیدم؟!من که ساعت 8.5 شب هم رفتم بیرون فقط نم نم بارون بود.

گفتن که ساعت 5:30 برف میومده.

من دیروز خیلی خسته بودم. از ساعت 4 تا 8 عصر خواب بودم . ظاهرا وقتی خواب بودم اولین برف اردبیل هم باریده !! ولی چون مقدارش کم بوده زود آب شده!

خلاصه موفق نشدم اولین برف عمرم رو از نزدیک ببینم و همه جا رو برف برد و من رو خواب برد

غذای این هفته: غذای مخصوص مادر بزرگ

سلام دوستان گلم

چطورین ؟ خوبین ؟ خوشین؟ دماغا چاقه؟ کیفا کوکه؟ خوب خدا رو شکر

باز دوباره جمعه شد و یکی دیگه از هنرنمایی های من قراره اکران بشه

غذای این هفته اسمش هست " غذای مخصوص مادربزرگ ". این غذا رو مادر بزرگ خدا بیامرزم خیلی درست می کرده ظاهرا. امروز به یاد مادربزرگم این غذا رو درست کردم. مادر بزرگی که وقتی 6 سالم بود به خاطر سرطان کبد فوت کرد و من خاطرات خیلی زیادی ازش ندارم. روحش شاد.


خوب حالا آب غوره نگیرید. بریم سراغ غذای امروز

مواد لازم برای پخت غذای مخصوص مادر بزرگ:

سیب زمینی به مقدار دلخواه

پیاز به مقدار دلخواه

سینه مرغ به مقدار هر چه بزرگ تر بهتر (چیه؟ ، چرا اینجوری نیگام می کنی؟ خوب شد نگفتم دو عدد، و الا اون موقع چطوری نیگام می کردی؟ لابد با خنجر نگاهت گلوم رو پاره می کردی؟)

ادویه شامل فلفل سیاه و نمک و فلفل قرمز به مقدار زیاد

سس هزار جزیره و سس مهرام به میزان کافی

گوجه و خیار شور هر کدام یک عدد


خوشم میاد جوری آموزش میدم که همه می تونید راحت یاد بگیرید. همه چی به مقدرا دلخواه

خوب...

سیب زمینی ها رو به حالت نگینی خورد کرده (تقریبا مکعبی شکل) و شروع به سرخ کردنشون می کنیم. تو این فاصله سینه مرغی که داشتیم رو باز به همون صورت نگینی خورد می کنیم. بعد از سرخ شدن سیب زمینی ها، پیاز رنده شده رو توی ماهیتابه تفت می دیم و بعد مرغ رو بهش اضافه می کنیم. بعد از اینکه رنگ مرغا تقریبا سفید شد، سیب زمینی ها رو اضافه می کنیم و با هم مخلوط می کنیم. روی شعله کم با درجه حرارت 75 فارنهایت مخلوط رو می سرخیم تا جا بیفته... کار تمومه. غذا رو توی بشقاب می کشیم و تزئین می کنیم و بعد نوش جان می کنیم...





پ.ن: من دیگه عمرا این غذا رو درست نمی کنم. مرحله جدا کردن گوشت سرد از استخونش اشک آدم رو در میاره. جدا نمیشه که لامصب. دیگه داشتم برای جدا کردن گوشت از استخون نا امید می شدم که یاد جک توی سریال لاست افتادم. چشمام رو بستم تا 5 شمردم و بعد به راحتی گوشت رو از استخون جدا کردم.

مبصر کلاس منم !


تا جایی که یادمه اولین باری که مبصر کلاس شدم سوم ابتدایی بودم. اون موقعا که حتما یادتونه. یه کاغذ رو تا می زدیم و باریکش می کردیم. بعد یه طرفش خوب ها بود و اون طرفش بدها.  تازه اگر خیلی شیطنت می کردن یکی دو ستاره هم جلوی اسمشون می زدیم. اگر هم بلافاصله دست به سینه می نشستن و حرف نمی زدن کم کم توی مجازاتشون تخفیف داده می شد و بعضا میومدن تو لیست خوب ها.


البته مبصری مسئولیت های دیگه ای هم به همراه داشت که از اون جمله این بود که یک بار مجبور شدم کادوهای روز معلم رو که خانوم معلممون از بچه ها گرفته بود پیاده تا در خونشون ببرم.

یادمه اون موقعا بعضی وقتا برای اینکه معلم کاری کنه که حساب کار دست بچه ها بیاد این لیست بد ها رو پای تابلو ردیف می کرد و یکی دو تا کشیده آبدار نثارشون می کرد.

اون موقعا انتخاب مبصر کلاس نوبتی و بر اساس لیست کلاس بود و هر نفر یک هفته مبصر بود.

توی دوره راهنمایی انتخاب مبصر یه جور دیگه بود. فقط من و دو سه تا از بچه های کلاس که شاگرد زرنگا بودیم حق انتخاب شدن به عنوان مبصر رو داشتیم و مبصر هم با رای گیری از بچه ها انتخاب می شد (آخر دموکراسی بوداا)! اون موقع پسر مدیر مدرسه هم توی کلاس ما درس می خوند. یادمه یه بار که رای گیری انجام شد توی آخر رای گیری من به عنوان مبصر انتخاب شدم و پسر مدیر همون جا وسط کلاس زد زیر گریه ! بعد باباش با پارتی بازی اون رو هم مبصر کرد و دو نفری مبصر شدیم.(آمیخته با اندکی دیکتاتوری)

توی دوران دبیرستان مبصر نداشتیم ولی توی پیش دانشگاهی سمتی به عنوان نماینده کلاس تعریف شده بود که انتخاب اون هم در انحصار مدیر بود و هر ماه یک نفر رو انتخاب می کرد که من هم یک بار انتخاب شدم.

توی دانشگاه که دیگه مبصر معنایی پیدا نمی کرد و فقط بعضی مواقع که استادها کار خاصی با همه بچه ها داشتن یه نفر مسئول می شد که البته توی این مواقع همه سعی می کردن از زیر این کار در برن و آخر سر یه نفر مجبور می شد مسئولیتش رو قبول کنه.

گذشت و گذشت تا الان که وارد دوره ارشد شدیم. اولین باری که یک نفر مسئول انجام کارهای کلاسی شد مربوط به همون هفته اول ترم میشه که استاد به یکی از بچه هایی که دوره کارشناسیش رو همین جا بوده و استاد اون رو میشناخت، مسئولیت کپی گرفتن از کتاب درسی و توزیع بین بچه ها رو داد.

دومین بارش هفته سوم ترم بود که استاد ریاضی مهندسی پیشرفته قرار بود یه سری جزوه ها رو بده کپی بگیریم. از اون جایی که اون هفته بچه ها سه شنبه رو تعطیل کرده بودن و همه می خواستن برن خونه هاشون و تنها کسی که راهش از همه دور تر بود و نمی تونست بره خونه (آخی دلم کباب شد) من بودم ! با اتفاق نظر بچه ها مسئولیت کپی گرفتن از جزوه ها به من محول شد که اونم برای خودش داستانی داشت!

و اما سومین باری که قرار شد یه نفر نماینده کلاس بشه مربوط به همین سه شنبه پیش میشه. آخر کلاس محاسبات عددی استاد گفت که یه نفرتون مسئول بشه. من کتاب رو بهش بدم. از فلان صفحات کپی بگیره. فلان صفحات رو به هر نفر بده و بعد هر هفته فایل های برنامه نویسی رو از بچه ها جمع آوری کنه و بیاره به من تحویل بده !

مسئولیت سنگینی به نظر میومد. همه به همدیگه نگاه می کردن...

استاد: خوب ! کی داوطلب میشه؟

بچه ها: ]همه به همدیگه نگاه می کردن[

استاد: خوب چی شد؟

بچه ها: ]همچنان به بغل دستی، پشت سری و نفر جلویی نگاه می کردن و هیچ کس داوطلب نمیشد تا اینکه ناگهان... [

دست یکی از بچه ها به طرف من کشیده شد.

-          استاد، آقای ناجی خوبه !!!

استاد فوری برگشت طرف من... شما مسئولیتش رو قبول می کنید؟

-          من؟ والا ...

بغل دستی با صدای بلند: تو که اینجا هستی دیگه. قبول کن دیگه

بچه ها: بله استاد ما ایشون رو قبول داریم !!!!

حسابی گیر افتاده بودم و هیچ بهونه ای به ذهنم نمی رسید

-          من؟ چیزه... باشه استاد... من این کار رو انجام میدم !!!

و این جوری بود که توفیق واقعا اجباری نصیب من شد و من شدم نماینده کلاس !!

بچه ها دیگه کلاس که همه از فرار کردن از زیر این مسئولیت خوشحال بودن هر از گاهی نیشخندی به من می زدن!

آره دیگه ! من شدم نماینده کلاس! حالا باید کتاب رو می بردم برای تک تک بچه ها کپی می گرفتم. از هفته دیگه هم باید دونه دونه فایل هاشون رو روی فلش تحویل بگیرم و به استاد تحویل بدم.

بالاخره باید یه موضوعی پیش بیاد که من مطلبی برای پست دادن داشته باشم!! اینم اتفاق جدید !

اون ترانه قدیمی هاتف رو یادتون میاد؟

من چیز زیادیش یادم نمونده. فقط یادمه می گفت مبصر کلاس منم / توی زنگ عاشقی. نمی دونم چی چی توی سینه ام / وای تو گل شقایقی. یه همچین چیزی.

سر زنگ هندسه / میگم این درسا بسه / کاش که این زنگ بخوره / دل به دلدار برسه

خلاصه آره. حکایت من شده حکایت این مبصره با این تفاوت که به جای هندسه درسای دیگه ای می خونیم و سر کلاسمون خبری از عشق نیست !

پ.ن: بالاخره یه دلیل خوب برای نگاه خوشبینانه به کلاس موتور که برام اضافه شده پیدا کردم. دو تا کیس خیلی مناسب توی کلاسشون هست که فعلا دارم ده بیس سی چل می کنم ببینم کدومشون رو انتخاب کنم.

تحلیل واقع گرایانه علی !

تقریبا 2 هفته پیش بود که اسم 4 نفر از بچه های ورودی ما رو روی برد آموزش زده بودن و نوشته بودن که فورا به آموزش مراجعه کنید. بعدا فهمیدیم جریان از این قرار بوده که یه تعداد از بچه ها چون از گرایش جامدات به این گرایش اومدن باید دو درس پیش نیاز انتقال حرارت 2 و موتورهای احتراق داخلی رو به صورت پیش نیاز بگیرن و پاس کنن.

اولش خیلی برام عجیب بود که موتور رو دیگه برای چی باید بخونن. چون با آماری که از درس های ارائه شده توی دانشگاه های دیگه داشتم، توی دوره کارشناسی ارشد معمولا درس موتور کاربردی نداشت. ولی نگرانی من وقتی شروع شد که هفته بعد از اون، وقتی با تمام بچه ها پیش مدیر گروهمون رفتیم تا بخوایم برنامه ترم بعد رو برامون جمع و جور تنظیم کنن متوجه شدیم که ترم بعد قراره درس موتورهای احتراق داخلی پیشرفته ارائه بدن اینجا !

خوب من هم با اینکه سیالاتی هستم ولی این درس رو به خاطر اینکه جزء درس های انتخابی بود پاس نکرده بودم و به جاش یه درس دیگه پاس کرده بودم. حالا با خودم می گفتم که من هم به مدیر گروه بگم که این درس رو پاس نکردم یا نه ! از یه طرف می گفتم اینا حتما فکر می کنن من چون سیالاتی بودم حتما این درس رو پاس کردم. از طرف دیگه اگه بعدا ریز نمرات بیاد و بفهمن که پاس نکردم ممکنه ترم بعد به مشکل بر بخورم و از طرف دیگه حوصله یه کلاس اضافه تر رو نداشتم. با این حال بعد از یکی دو روز چون تعداد بچه هایی که وضعیت مشابه من رو داشتن به 5 نفر رسید تصمیم گرفتیم که به مدیر گروه بگیم. وقتی جریان رو بهش گفتیم بدون معطلی گفت که باید پیش نیاز بگیرید و این درس رو با بچه ها کارشناسی پاس کنید.

خالی ای هم که براش بستم که من یه بار سر کلاس این درس بودم و می تونید همین الان ازم امتحان بگیرید نتیجه ای در بر نداشت. از شانس بد ما استادش هم از اون استادای گیره که حضور و غیاب خیلی براش مهمه و بهمون گفته حتما باید بریم سر کلاسش

هیچی دیگه ! نتیجه این شده که یکشنبه ها ساعت 8 صبح و چهاشنبه ها ساعت 2 هم دو تا کلاس به کلاس هام اضافه شد. دیگه رسما کل هفته ام پر شده.

یکشنبه صبح وقتی رفتیم سر کلاس همه به چشم افتاده ها بهمون نگاه می کردن. خلاصه مجبور شدیم برای حفظ آبرو برای همشون توضیح بدیم که جریان چیه.

کلاسش فوق العاده خسته کننده است و استادش هم تنها کاری که انجام میده اینه که یه فایل پاور پوینت رو اجرا می کنه و از روی خط به خطش برامون می خونه.

فعلا هر چی سعی کردم خوشبینانه به این قضیه نگاه کنم نتونستم خودم رو توجیه کنم. آخه خیلی جالبه. به قول علی: اینا همش ادامه گرفتاری هاییه که افتادن درس ترمودینامیک 2 برام داشت (البته با این لحن نگفت. و انتخاب موضوع این پست هم به خاطر این بود که جمله ای که علی در توجیه این قضیه گفت خیلی باحال بود ! حیف که نمیشه اینجا بگم !!) چون اگه درس ترمودینامیک 2 رو توی ترم خودش پاس کرده بودم، توی ترمی که موتور ارائه شده بود این درس رو می گرفتم (پیش نیاز درس موتور، درس ترمودینامیک 2 بود) و همچین اتفاقی الان برام نمیفتاد.

به هر حال سعی می کنم یه دلیل خوشبینانه برای این قضیه پیدا کنم. اگه پیدا کردم حتما خبرش رو بهتون میدم.

پ.ن: مسئول قسمت انتشارات دانشگاه که بعد از چند بار مراجعه من دیگه چهره من رو میشناسه دیروز ازم پرسید که:

بچه کجایی؟

دزفول

اوووووو. بچه جنوبی !! ولی اصلا به جنوبیا شبیه نیستیا ! بیشتر شبیه شمالیایی ! این داستان همچنان ادامه داره ظاهرا !